به گزارش گروه اجتماعی پایگاه خبری شهدای ایران؛ شهید «محمد منتظر قائم» در اسفند ماه سال 1327 هجری شمسی در شهر فردوس به دنیا آمد. محمد در سال 1347 به خدمت سربازی اعزام گردید.
او از همان ابتدا با بهره گیری از تجارب ارزنده خویش با حضور در مساجد شهر به تشکیل کلاسهای قرآن ،حدیث و مباحث سیاسی پرداخت و دلهای بسیاری را مفتون خود ساخت. با پیروزی انقلاب اسلامی ابتدا به عضویت کمیته های انقلاب اسلامی در آمد و سپس به عنوان بنیان گذار و نخستین فرمانده سپاه یزد انتخاب شد.
سرانجام«شهید محمد منتظر قائم »در شامگاه پنجم اردیبهشت ماه سال 1359 درحالیکه برای جمع آوری اسناد و بررسی جریان تجاوز نظامی آمریکا به منطقه طبس رفته بود، توسط خائنین به کشور با بمباران هوایی به شهادت رسید. خاطره زیر مربوط به این شهید عزیز است که ازنظرتان می گذرد.
***
زمانی که از فردوس به یزد آمدم، محمد کلاس سوم دبستان بود که در وسط سال نام او را در مدرسه اسلامی رمضانی که توسط مرحوم حجتالاسلام حاج سید علی محمد وزیری(ره) تأسیس شده بود نوشتم. وقتی خبر آوردند که در این مدرسه، سوره یاسین را به او یاد دادهاند خیلی خوشحال شدم و یک تقدیرنامه برای معلم او فرستادم.
البته در منزل، خودم محمد را تعلیم میدادم و او خودش ذاتاً انس و علاقه عجیبی به نماز، قرآن و روزه داشت و به غیر از آن انس و علاقهای نشان نمیداد. شاید ثلث سال را روزه بود و بدون اینکه ما بفهمیم، اول شب غذا میخورد و روزه میگرفت.
محمد همیشه در موقع غذا خوردن نرمههای نان و غذاهای بدتر را استفاده میکرد تا بهترش را دیگران و مخصوصاً من بخورم و هر چه اصرار میکردیم که غذای خوب بخورد، به نحوی صحبت را عوض میکرد و گاه با خنده و گاهی با رفتار مخصوصی که داشت کاری میکرد تا ما از اصرار دست برداریم و به این ترتیب خودش را عادت داده بود.
مدتی که در سپاه فرمانده بود طوری رفتار میکرد که اصلاً معلوم نمیشد فرمانده است و همیشه خودش را از هر پاسداری افتادهتر و کوچکتر حساب میکرد و هر چه زحمت و کارهای بدنی و جسمی پیش میآمد خودش با علاقه خاصی انجام میداد و به دیگران مهلت انجام کار نمیداد.
دوستانش نقل میکنند وقتی محمد در کردستان بوده است یک سواری آرد و چیزهای دیگر آورده بودند که بعداً متوجه میشوند که محمد خودش به تنهایی همه بار را تخلیه نموده است و آنها تعجب کرده بودند که یک فرمانده اینقدر متواضع است، همیشه غذاها را ابتدا به دیگران میداده و خودش به اندک چیزی قناعت میکرده است.
تواضع او خیلی خیلی عجیب بود. اصلاً اعتنایی به جسم و مادیات نداشت. یک معنویتی داشت که هر وقت من مشاهده میکردم، خوشحال میشدم و با خودم میگفتم چرا من قدر این فرزند را نمیدانم و مخصوصاً بعد از شهادتش برخی از خصوصیات او را که برایم نقل کردند خودم را مغبون میدانم که چرا بیش از این محمد را نشناختم. انشاءالله خداوند او را از ما راضی کند و من را نیز ببخشد که این ایمان محکم او را آنطور که باید تشخیص ندادم و حق او را ادا نکردم.
15 ماه در زندان بود و همه شکنجهگرها و ساواکیها از شکنجه کردن او خسته و مأیوس شده بودند و حتی نتوانسته بودند یک کلمه از او چیزی به دست آورند تا جایی که مشهور شده بود که این یزدی چه استقامتی دارد!؟
همه متحیر بودند حال دیگر چطور شد که بعد از 15 ماه او را آزاد کردند، من نمیدانم مثل اینکه دیگر مأیوس شده بودند که او دیگر چیزی را اعتراف کند. در ملاقاتهایی که با محمد داشتم، من بیاختیار گریه میکردم ولی او روحیة بسیار قویای داشت و مثل یک مرد چنان محکم و استوار بود که یک ذره اظهار عجز و ناتوانی در او دیده نمیشد و از همه عجیبتر اینکه او به ما تسلی میداد و میگفت چیزی نیست و شما راحت باشید.
درباره شکنجههای سختی که در زندان شده بود، ما نتوانستیم حتی مختصری از خودش درباره چگونگی شکنجهها بپرسیم. هر چه میخواستیم گوشهای از شکنجههای دلخراش دوران زندان اوین را بگوید یا از گفتن خودداری میکرد یا با خنده موضوع دیگری را مطرح میکرد تا ما منصرف شویم و از آن مطلع نشویم و حقیقت اینکه بدین ترتیب ما دیگر مأیوس شدیم.
محمد تقریباً سومین شهید یزد بعد از انقلاب است. او در بسیاری از مسایل پیشتاز بود. اولین خبری که از کردستان رسید در آنجا گروهکها و کمونیستها وجود دارند، برای دفع اشرار با تعدادی از پاسداران یزد، به آنجا رفت و به تعقیب دشمنان پرداخت و البته به من نگفت که کردستان رفتم. واقعاً او هیچ وقت در مقابل انقلاب جان خود را درنظر نمیگرفت و هدفش شهادت بود. او همیشه چیزی در فکرش بود که پنهان میکرد و عوالم و سیر خاص خودش را داشت.
قبل از شهادت محمد، برای مقدمات ازدواج مهدی (فرزند کوچکم) رفته بودیم تهران، ناگهان مهدی که زودتر از همه مطلع شده بود، به خانه آمد و اظهار کرد حسن گفته است که محمد در یزد تصادف کرده است. آن موقع، من خبر از طبس رفتن محمد نداشتم. وقتی به یزد رسیدم و دیدم جلو کوچه مشکی آویزان کردهاند، گفتم، پسر من عاشق شهادت بود و نباید پارچه مشکی زد. او هم اکنون به آرزوی خود رسیده، باید این پارچه را عوض و پارچه سفید آویزان کنید و گفتم که ملحفه او را هم سفیدپوش کنید و این کار هم سنت شد و بقیه شهدا را هم سفیدپوش کردند. برای آنکه آنها خودشان به استقبال شهادت رفتند.
در خصوص شهادت محمد باید بگویم به طور قطع و یقین بنیصدر ملعون، به وسیله سرتیپ باقری که الحمدلله در زندان است، باعث شهادت محمد شدند، تا اسرار امریکا را فاش نکنند. چون محمد رفته بود داخل هلیکوپتر امریکایی تا صندوق اسناد را بیرون آورد که از بالا به دستور اشخاص هدف قرار گرفته و به شهادت میرسد.
محمد به سعادت شهادت نائل شد و ما هم به شهادت او مفتخر شدیم. هر چند یاد او که در خاطره میآید، یک رقت قلب و تحولی در من ایجاد میشود. خداوند او را با شهدا محشور کند و رنجهای او در راه اسلام و قرآن، قبول درگاهش باشد و امیدوارم که مرا هم در روز قیامت دستگیری و شفاعت کند.