"امام"! داغم چو داغ رفتنت تازه است/شبیه صبر تو غم هاى من بى اندازه است/چه روزهاى عجیبى! چه جزر و مد بدى/چه آسمان فجیعى! چه فصل بى عددى...
شهدای ایران: 14 خرداد 1368 تلخ ترین و سخت ترین و دشوارترین و غم انگیز ترین روزی بود که ملت ایران باید از سر میگذراند. آن روز قلب ها تا مرض ایستادن پیش می رفت. عده ای حتی این مصیبت را تاب نیاورده و قالب تهی کردند.
تا پیش از آن روز حتی کسی تصور نمی کرد روز بدون امام هم وجود داشته باشد. و اصلا مگر می شود زنده بود و رحلتش را دید؟! وقتی صدای غمبار و بغض آلود مجری اخبار آن بانگ زهر آلود را سر داد مردم دیگر چیزی نمی شنیدند و همه چون مستان سر به راه بهشت زهرا گذاشتند و بی اراده بر سر می کوبیدند.
همه جا یکپارچه سیاهی شده بود و ملت نمی دانستند دقیقا در چه وضعیتی به سر می برند. امام بود؛ همان امامی که دستشان را گرفته بود و چون پدری مهربان آنها را از ظلمت بیرون کشانده بود. روزهای تلخ و شیرینی را در سایه اش گذرانده بودند و نفس مسیحایی اش با دل آنها غوغایی به پا کرده بود.
اما امام رفته بود و هنوز هم برای کسی که حتی وجود مبارک حضرتش را درک نکرده، نوشتن در مورد رحلت رهبرش که سالها وجود فیزیکی اش از میان مردم رخت بسته سخت است و دل را می فشارد.
در این سالها هنرمندان زیادی به عشق حضرت روح الله(ره) آثاری ارائه کرده اند که شعر زیر از «محمد حسین جعفریان» یکی از آن تراوشات معنوی است که به یاد امام و فرزندان مظلوم و رشیدش که خون پاکشان در راه اسلام به زمین ریخت اما اجازه ندادند حرف رهبرشان بر زمین بماند، سروده شده.
***
چقدر هادى دردم، چه خسته ام، سردم
تکم! غریب و غریقم، شکسته ام، زردم
در آن شب متلاطم! در آن عبور سپید
دریغ! کشتى روحم به بندرى نرسید
دریغ! پاى عبورم هنوز در خواب است
دریغ! کشتى روحم قرین گرداب است
پر از شکفتن شعرم! پر از تف آتش
پر از شکسته کمان هاى صد هزار آرش
پر از رسیدن تا قله هاى بدبختى
پر از عزیمت تا مرگ! تا نگون بختى
سلام تهران! تهران! سلام تهرانم
منم! بسیجى دیروز این دبستانم
بپرس از چه زمانى به یادت آمده ام
به فصل قحطى باران و بادت آمده ام
چقدر رد شده ام فصل فصل در پاییز
بپرس از این تن رنجور و این عصاى عزیز
بپرس از شبح برفى بهارانم
چگونه رد شده ام از غرور یارانم
چه دوره هاى بعید ت شکسته و زود است
هواى رابطه هایت چه دود آلود است
بپرس تهران! از من که شور شایانم
بپرس تهران! وقتى شروع پایانم
چنین غبار گرفته به عیش نامده ام
بپرس از چه دیارى و از چه آمده ام
من از خدا و "شهید" و کمانچه می آیم
از استواى شلوغ " شلمچه" می آیم
سلام حضرت مغرب! منم علیل شما!
سرى تکان بده قربان! منم ذلیل شما!
مگر قطار چه وقت از غرور ما رد شد؟
از ایستگاه شلوغ شعور ما رد شد؟
مگر از آن همه شهر" شهید" نگذشتیم؟
چرا دوباره به این شوره زار برگشتیم؟
بگو چگونه گرفتار این خطا شده ایم؟
میان سیل سیاست، چنین دو تا شده ایم؟
چه ساده نزد شما" بود"ها "نبوده" شده است
شب "شلمچه" از اذهانتان زدوده شده است
چه ساده شوق «بهشتى» به "غصه" ها برگشت
چه ساده «کاوه» دوباره به "قصه" ها برگشت
دوباره «باقرى» و «باکرى» چه خاموشند
میان هزار توى افسانه ها فراموشند...
هلا شما که به امروز خویش زنجیرید!
چرا سراغى از آن روزها نمی گیرید؟
هلا میان زلال زمان سبوترها!
چه خلوت است مزار شما کبوترها!
در این کشاکش بى همتى و بى دینى
مرا بهل! بهل! اى مرتضاى آوینى!
گرسنه، خسته، رهایم میان رخوت و خواب
مرا بهل! بهل! اى حاج اصغر محراب!
مرا بهل کن اگر خسته ام، بهل اى مرد!
رها کن این تن رنجور را، رها، برگرد!
مرا بهل کن الا «همت» بلند زمین
براى ماندن در این سکوت مرگ آیین
رها شدم چه به یاوه، میان این برزن
میان این همه چکها، میان این همه زن
رها شدم به چرا در بهشت گم به نشیب
در این فرود مردد ، میان گندم و سیب
منم بسیجى دیروز و اینک اما دیر
منم جوانى جبهه و اینک اما پیر
شب جنون هزاران هزار مرگ آگاه
شب فلوت مسلسل، شب حسادت ماه
از عاشقانه راز تگرگ برگشتم
من از سواحل آغاز مرگ برگشتم
چکیدن شب و اندوه من ز سقف بهار
دوباره این من و اردیبهشت شصت و چهار
چقدر گریه کهنه به دادم آمده است
چه خاطرات عجیبى به یادم آمده است
چه صبحم اى شب رفته! چه خالى از رنگم
سبک چو روح شهیدى در عشق آونگم
ببار باران! باران! ببار بر روحم!
که من نه غرقه طوفان، که غرقه نوحم
هلا تمام شما بى نشانى و بى نام!
شما! ملا ئک خوشبخت در کنار" امام"!
از آدم ،از خلفا آخرین براى شماست
"امام " راز مگوى زمین براى شماست
طلوع طوفان در کام بادبانها بود
"امام" رونق انسان در آسمانها بود
هواى تازه براى غروب نسل هلاک
شروع بارش باران خاک در افلاک
امام" ، پرده اى از نور و آسمان و سکوت
عبور سرزده و شاعرانه ملکوت
"امام" ، هیمه بر آتش در حکومت سرد
یگانه واحه ی سرسبز در صحارى درد
"امام"! داغم چو داغ رفتنت تازه است
شبیه صبر تو غم هاى من بى اندازه است...
چه روزهاى عجیبى! چه جزر و مد بدى
چه آسمان فجیعى! چه فصل بى عددى
چه ساکتى! چه خموشى! مگر نمى بینى؟
سلام تهران! بارى ! چه خواب سنگینى!
سلام تهران! بى روح آهنین پیکر!
سلام پونک! تجریش! شوش! تهران سر!
سلام اى همه جا مانده هاى غافله ها!
سلام نسل چک و سفته و معامله ها!
سلام تهران! آسمانت آبى نیست
صداى خنده ات اى شهر! آفتابى نیست
غریو موشک شب هاى دور یادت هست؟
سلام تهران! آیا غرور یادت هست؟
سلام تهران! اى شهر بى ستاره و تار
سلام تهران! اى شهر پرفریب و غبار...
در عمق خلوت این جاده های بى عابر
خلاصه مى رسد از راه این آخر شاعر
نه شاعرى ز علفزار شمع و پروانه
غریق بارش یکریز جام و افسانه
نه شاعرى که مدیح خیانت و خاک است
نه شاعرى که سترون، که شب، که ناپاک است
به "ذوالفقار" رها از غلاف، دل داده
مى آید از شب بى رهگذرترین جاده
در آن زمان که نه وقت گزافه خواهد بود
چقدر سر که به تن ها اضافه خواهد بود
چه طعم خون که به این کام ها چشیده شود
چه چشم ها که ز حدقه برون کشیده شود
چه سینه ها که به تیغش دریده خواهد شد
چه دست هاى زیادى بریده خواهد شد...
چقدر خاتمه ام من! چقدر محتضرم
چقدر گریه ام امشب! چقدر مختصرم
تا پیش از آن روز حتی کسی تصور نمی کرد روز بدون امام هم وجود داشته باشد. و اصلا مگر می شود زنده بود و رحلتش را دید؟! وقتی صدای غمبار و بغض آلود مجری اخبار آن بانگ زهر آلود را سر داد مردم دیگر چیزی نمی شنیدند و همه چون مستان سر به راه بهشت زهرا گذاشتند و بی اراده بر سر می کوبیدند.
همه جا یکپارچه سیاهی شده بود و ملت نمی دانستند دقیقا در چه وضعیتی به سر می برند. امام بود؛ همان امامی که دستشان را گرفته بود و چون پدری مهربان آنها را از ظلمت بیرون کشانده بود. روزهای تلخ و شیرینی را در سایه اش گذرانده بودند و نفس مسیحایی اش با دل آنها غوغایی به پا کرده بود.
اما امام رفته بود و هنوز هم برای کسی که حتی وجود مبارک حضرتش را درک نکرده، نوشتن در مورد رحلت رهبرش که سالها وجود فیزیکی اش از میان مردم رخت بسته سخت است و دل را می فشارد.
در این سالها هنرمندان زیادی به عشق حضرت روح الله(ره) آثاری ارائه کرده اند که شعر زیر از «محمد حسین جعفریان» یکی از آن تراوشات معنوی است که به یاد امام و فرزندان مظلوم و رشیدش که خون پاکشان در راه اسلام به زمین ریخت اما اجازه ندادند حرف رهبرشان بر زمین بماند، سروده شده.
***
چقدر هادى دردم، چه خسته ام، سردم
تکم! غریب و غریقم، شکسته ام، زردم
در آن شب متلاطم! در آن عبور سپید
دریغ! کشتى روحم به بندرى نرسید
دریغ! پاى عبورم هنوز در خواب است
دریغ! کشتى روحم قرین گرداب است
پر از شکفتن شعرم! پر از تف آتش
پر از شکسته کمان هاى صد هزار آرش
پر از رسیدن تا قله هاى بدبختى
پر از عزیمت تا مرگ! تا نگون بختى
سلام تهران! تهران! سلام تهرانم
منم! بسیجى دیروز این دبستانم
بپرس از چه زمانى به یادت آمده ام
به فصل قحطى باران و بادت آمده ام
چقدر رد شده ام فصل فصل در پاییز
بپرس از این تن رنجور و این عصاى عزیز
بپرس از شبح برفى بهارانم
چگونه رد شده ام از غرور یارانم
چه دوره هاى بعید ت شکسته و زود است
هواى رابطه هایت چه دود آلود است
بپرس تهران! از من که شور شایانم
بپرس تهران! وقتى شروع پایانم
چنین غبار گرفته به عیش نامده ام
بپرس از چه دیارى و از چه آمده ام
من از خدا و "شهید" و کمانچه می آیم
از استواى شلوغ " شلمچه" می آیم
سلام حضرت مغرب! منم علیل شما!
سرى تکان بده قربان! منم ذلیل شما!
مگر قطار چه وقت از غرور ما رد شد؟
از ایستگاه شلوغ شعور ما رد شد؟
مگر از آن همه شهر" شهید" نگذشتیم؟
چرا دوباره به این شوره زار برگشتیم؟
بگو چگونه گرفتار این خطا شده ایم؟
میان سیل سیاست، چنین دو تا شده ایم؟
چه ساده نزد شما" بود"ها "نبوده" شده است
شب "شلمچه" از اذهانتان زدوده شده است
چه ساده شوق «بهشتى» به "غصه" ها برگشت
چه ساده «کاوه» دوباره به "قصه" ها برگشت
دوباره «باقرى» و «باکرى» چه خاموشند
میان هزار توى افسانه ها فراموشند...
هلا شما که به امروز خویش زنجیرید!
چرا سراغى از آن روزها نمی گیرید؟
هلا میان زلال زمان سبوترها!
چه خلوت است مزار شما کبوترها!
در این کشاکش بى همتى و بى دینى
مرا بهل! بهل! اى مرتضاى آوینى!
گرسنه، خسته، رهایم میان رخوت و خواب
مرا بهل! بهل! اى حاج اصغر محراب!
مرا بهل کن اگر خسته ام، بهل اى مرد!
رها کن این تن رنجور را، رها، برگرد!
مرا بهل کن الا «همت» بلند زمین
براى ماندن در این سکوت مرگ آیین
رها شدم چه به یاوه، میان این برزن
میان این همه چکها، میان این همه زن
رها شدم به چرا در بهشت گم به نشیب
در این فرود مردد ، میان گندم و سیب
منم بسیجى دیروز و اینک اما دیر
منم جوانى جبهه و اینک اما پیر
شب جنون هزاران هزار مرگ آگاه
شب فلوت مسلسل، شب حسادت ماه
از عاشقانه راز تگرگ برگشتم
من از سواحل آغاز مرگ برگشتم
چکیدن شب و اندوه من ز سقف بهار
دوباره این من و اردیبهشت شصت و چهار
چقدر گریه کهنه به دادم آمده است
چه خاطرات عجیبى به یادم آمده است
چه صبحم اى شب رفته! چه خالى از رنگم
سبک چو روح شهیدى در عشق آونگم
ببار باران! باران! ببار بر روحم!
که من نه غرقه طوفان، که غرقه نوحم
هلا تمام شما بى نشانى و بى نام!
شما! ملا ئک خوشبخت در کنار" امام"!
از آدم ،از خلفا آخرین براى شماست
"امام " راز مگوى زمین براى شماست
طلوع طوفان در کام بادبانها بود
"امام" رونق انسان در آسمانها بود
هواى تازه براى غروب نسل هلاک
شروع بارش باران خاک در افلاک
امام" ، پرده اى از نور و آسمان و سکوت
عبور سرزده و شاعرانه ملکوت
"امام" ، هیمه بر آتش در حکومت سرد
یگانه واحه ی سرسبز در صحارى درد
"امام"! داغم چو داغ رفتنت تازه است
شبیه صبر تو غم هاى من بى اندازه است...
چه روزهاى عجیبى! چه جزر و مد بدى
چه آسمان فجیعى! چه فصل بى عددى
چه ساکتى! چه خموشى! مگر نمى بینى؟
سلام تهران! بارى ! چه خواب سنگینى!
سلام تهران! بى روح آهنین پیکر!
سلام پونک! تجریش! شوش! تهران سر!
سلام اى همه جا مانده هاى غافله ها!
سلام نسل چک و سفته و معامله ها!
سلام تهران! آسمانت آبى نیست
صداى خنده ات اى شهر! آفتابى نیست
غریو موشک شب هاى دور یادت هست؟
سلام تهران! آیا غرور یادت هست؟
سلام تهران! اى شهر بى ستاره و تار
سلام تهران! اى شهر پرفریب و غبار...
در عمق خلوت این جاده های بى عابر
خلاصه مى رسد از راه این آخر شاعر
نه شاعرى ز علفزار شمع و پروانه
غریق بارش یکریز جام و افسانه
نه شاعرى که مدیح خیانت و خاک است
نه شاعرى که سترون، که شب، که ناپاک است
به "ذوالفقار" رها از غلاف، دل داده
مى آید از شب بى رهگذرترین جاده
در آن زمان که نه وقت گزافه خواهد بود
چقدر سر که به تن ها اضافه خواهد بود
چه طعم خون که به این کام ها چشیده شود
چه چشم ها که ز حدقه برون کشیده شود
چه سینه ها که به تیغش دریده خواهد شد
چه دست هاى زیادى بریده خواهد شد...
چقدر خاتمه ام من! چقدر محتضرم
چقدر گریه ام امشب! چقدر مختصرم