شهدای ایران shohadayeiran.com

 شهدای ایران: خواهرش می‌گوید: برمی‌گردد.یک سال گذشته است، اما هنوز هم خیال می‌کنم که برمی‌گردد. ما عادت داریم، رسم‌مان است، هر کسی را دفن می‌کنیم، لحظه آخر صورتش را می‌بینیم... برای آخرین بار با او خداحافظی می‌کنیم... اما هنوز صورت آقارضا را ندیده‌ایم.

* * *

سال 1376؛ چیزی در حدود 20 سال پیش. «حاج کاظم» نشست روبروی جماعتی که آنها را با اصرار «شاهدانش» می‌نامید. قصد کرد برایشان قصه بگوید و گفت:

"می دونم بدموقعی برا قصه شنیدنه؛ ولی من، می‌خوام براتون یه قصه بگم. وقت زیادی ازتون نمی‌گیرم.

یکی بود، یکی نبود... یه شهری بود، خوش‌قد و بالا. آدمایی داشت، محکم و قرص. ایام، ایام جشن بود؛ جشن غیرت. همه تو اوج شادی بودن که یه‌هو یه غول حمله کرد به این جشن.اون غول، غول گشنه‌ای بود که می‌خواست کلی از این شهرو ببلعه. همه نگرون شدن؛ حرف افتاد با این غول چی‌کار کنیم؟ ما خمار جشنیم؛ بهتره سخت نگیریم...
اما پیر مراد جمع گفت: باید تازه‌نفسا برن به جنگ غول. قرعه به نام جوونا افتاد؛ جوونایی که دوره کُرکُریشون بود، رفتن به جنگ غول... غول، غول عجیبی بود... یه پاشو می‌زدی، دو تا پا اضافه می‌کرد. دستاشو قطع می‌کردی، چند تا سر اضافه می‌شد. خلاصه چه دردسر... بالاخره دست و پای آقاغوله رو قطع کردن و خسته و زخمی برگشتن به شهرشون، که دیدن پیرشون سفر کرده... یکی از پیرجوونای زخم‌چشیده جاشو گرفت.

اما یه اتفاق افتاده بود؛ بعضیا این جوونا رو طوری نگاشون می‌کردن که انگار، غریبه می‌بینن... شایدم حق داشتن... آخه این جوونا مدتها دور از این شهر، با غوله جنگیده بودن. جنگیدن با غول آدابی داشت، که اونا بهش خو کرده بودن. دست و پنجه نرم کردن با غول، زلالشون کرده بود. شده بودن عینهو اصحاب کهف؛ دیگه پولشون قیمت نداشت... اونایی که تونستن خزیدن تو غار دلشونو اونایی هم که نتونستن، مجبور به معامله شدن... من شما رو نمی‌شناسم؛ اما اگه مثل ما فارسی حرف می‌زنید، پس معنی غیرتو می‌فهمید؛ این غیرت داره خشک می‌شه. شاهرگ این غیرت ... کمک کنید نذاریم این اتفاق بیفته؛من برای صبرتون یه "یا علی" می‌خوام، همین".

* * *

می‌گوید: از کوچکی آقارضا را می‌شناختم. 8 سال، 9 سال شاگرد من بود، قالب‌بندی کار می‌کردیم. صاحب‌کارش بودم. جنگ 33روزه لبنان که شروع شد بچه بود. هیچ‌وقت یادم نمی‌رود، یک روز آمد و گفت: می‌خواهم بروم لبنان بجنگم. همه می‌خندیدند به او. بزرگ شد و رفت سوریه.

آن روز قرار بود مجتبی بیاید سمت ما. مجتبی رفیق چندین و چند ساله‌اش بود. قرار بود بیاید به محلی که ما بودیم. آمد اما ما را پیدا نکرد، رد شد و رفت. رفت تو دل دشمن و زدندنش. آقارضا طاقت نیاورد. ناسلامتی رفیقش بود. زد به دل دشمن.

گریه می‌کند و می‌گوید: اکثر بچه‌های «فاطمیون» از ناحیه بازو و پهلو تیر و ترکش خورده‌اند و مجروح و شهید شده‌اند. می‌گوید این یک نشانه است برای ما... افتخار می‌کنیم.

* * *

فروردین 1394، دو هفته پیش مراسم بزرگداشتی برای ابراهیم حاتمی‌کیا برگزار شده بود. سخنرانی‌های حاتمی‌کیا معمولاً پر از شور هستند، اینجا هم همین‌گونه آغاز کرد، شروع کرد و ادامه داد، اما در میانه سخنرانی‌اش حاتمی‌کیا متوقف شد، بغض فروخفته‌اش فروریخت و به هق‌هق افتاد.

گفت: چند وقتی است که تصویر یکی از بچه‌های افغانستانی که به‌دست داعشی‌ها سرش بریده شده بود از جلوی چشم من نمی‌رود. من خجالت می‌کشم که در سوریه نبودم و این نوجوان... و درست در همین لحظه و همین نقطه است که عقب افتاده‌ام. من خجالت می‌کشم که در سوریه نبودم. احساس می‌کنم عقب افتادم. یک‌زمانی خودم را پیشرو می‌دانستم ولی جبهه وسعت گرفت و می‌بینم که خیلی عقب هستم و خجالت می‌کشم وقتی بچه‌های افغانستانی یا بچه‌هایی که بی‌سروصدا در منطقه می‌جنگند کشته می‌شوند.

حاتمی‌کیا از شهید رضا اسماعیلی حرف می‌زد، جوان افغانستانی که در سوریه به‌دست «داعش» اسیر شده بود، شکنجه شده بود و سر از بدنش جدا شده بود. مهاجرین افغانستانی، از زمان تهدید حرم حضرت زینب(س) در سوریه، در قالب تیپی به‌نام فاطمیون به دفاع از حرم عقیله بنی‌هاشم شتافته بودند.

* * *

اینها تصاویری از آقارضا در سوریه است. رضا اسماعیلی، جوان شهیدشده افغانستانی که حاتمی‌کیا ‌می‌گفت وقتی او را به یاد می‌آورد شرمنده می‌شود... .

حاتمی‌کیا، حاج کاظم عصر ماست، حاج‌کاظمی که روبه‌روی ما نشست و دوباره برایمان قصه گفت. بیست سال پیش حاج کاظم قصه عباس را گرفت و امسال قصه رضا را... عباس‌ها و رضا‌ها... ایرانی‌ و افغانستانی ندارد که برادر «رضا» هم در جنگ ایران و عراق شهید شده بود.

* * *

ــ مدال می‌خواهیم
ــ خدا به شما مدال داده است، آقای حاتمی‌کیا... .
نظر شما
(ضروری نیست)
(ضروری نیست)
آخرین اخبار