آن روزها دوستاني داشتم که براي اولين بار سيگار را به دستم دادند به طوري که در مدت کوتاهي به يک سيگاري حرفه اي تبديل شدم، اما ماجرا به همين جا ختم نشد و پايم به ميهماني هاي شبانه دوستانم باز شد. ديگر مصرف مشروبات الکلي در اين ميهماني ها نيز برايم طبيعي شده بود به همين خاطر شب هاي زيادي را با دوستانم به شب نشيني مي پرداختم تا اين که به دخترخاله ام علاقه مند شدم اگرچه آن ها در يکي از شهرهاي جنوبي کشور سکونت داشتند، اما دخترخاله ام را در بسياري از مهماني هاي فاميلي مي ديدم و در يکي از همين رفت و آمدها به او ابراز علاقه کردم که بدين ترتيب رابطه مابا يکديگر بيشتر شد و من موضوع را با خاله و مادرم مطرح کردم. اين گونه بود که دل در گروي عشق مينا سپردم و سال گذشته همزمان با روز تولدش به عقد يکديگر درآمديم. پس از آن من براي گذراندن خدمت سربازي به مشهد آمدم. اين در حالي بود که آپارتمان کوچکي را اجاره کرده بودم و همسرم گاهي با هواپيما به مشهد مي آمد و چند روزي را در کنارم مي ماند، اما در آخرين سفر او، من نتوانستم شب به فرودگاه بروم تا او را همراهي کنم، همسرم آن شب وقتي وارد خانه شد بسيار ناراحت بود. او با ديدن وضعيت ظاهري اتاق فکر مي کرد من با زن ديگري رابطه دارم. آن شب همه عوامل دست به دست هم داد تا اين که مشاجره اي بين ما شروع شد اما من نتوانستم خشم خودم را کنترل کنم و با عصبانيت جلوي دهان او را گرفتم تا سر و صدا نکند. در اين حال زماني به خود آمدم که ديگر دستم به خون نامزدم آلوده شده بود. کاش مي توانستم حتي براي لحظه اي از خانه بيرون بروم و يا در برابر ناراحتي هاي او لجاجت نمي کردم و ...
ماجراي واقعي براساس يک پرونده قضايي
*خراسان