میگوید اسم فرزندش را از نام امام هشتم گرفته است چون امام رضا(ع) این فرزند را با ما هدیه داده است. دو روز قبل از شهادت رضا کبوتری وارد حیاط خانه شد...
به گزارش شهدای ایران، بوستان نهج البلاغه محل تجمع چهارمین کاروان راهیان سرزمین نور بود که شهرداری تهران مسئولیت اعزام آن را بر عهده داشت. دود اسفند و نوای "حاج صادق آهنگران" فضای مناسبی را برای بدرقه راهیان کربلا ایجاد کرده بود. برای پیوستن به این کاروان هماهنگی های لازم را انجام داده بودم ساعت 7:30 دقیقه صبح پنج شنبه 7اسفند وارد بوستان شدم، نسیم سرد بهاری جمعیت زائرین را در گوشهای جمع کرده بود. چند دقیقه بعد مسئولین کاروان برای بدرقه و از قرآن گذراندن آنها جلوی مسجد حضور پیدا کردند. حقیقتا که این منظره حال و هوای جبههها را زنده میکند.
کاروان پس از قرائت زیارت عاشورا و صحبت مسئولین برای حرکت آماده می شود. هر اتوبوس یک روحانی، مسئول اتوبوس و راوی دارد. "زال زاده" طلبه جوانی است که قرار است چهار روز با او هم سفر باشیم، چهره نورانی، صورت پرمو و قیافهای مهربان و با وقارش همه زائران را دور خود جمع می کند.
اولین صحبت او توصیه به صبر بود، پیش خودم او را تحسین کردم. صبر موضوع بسیار حساسی بود که باید روی آن کار می شد چون این سفر را نمی توان بدون صبر سپری کرد. سفری که غریب به بیش از نیمی از اوغات را باید در اتوبوس سپری کنیم. ناهماهنگی ویژگی اول این سفر در ابتدا بود که پیش بینی می شد، این اتفاق مرتب تکرار می شد، بعد از ظهر زیارت عاشور و نهار و نماز خاتمه ای بود تا مسئولین بتوانند بهتر فکر کنند و نهایتا هماهنگی بیشتری پیدا کنند.
شروع خوب اردو با با ورود با پادگان دو کوهه آغاز می شود، دژبانی دو کوهه را که رد می کنیم همه چشم ها به ساختمان های گره می خورد که روزهای جنگ میزبان لبخند رزمندگان اسلام بود. حسینیه همت هنوز هم استوار است و صف نمازگزاران آن پر جمعیت. فضای حسینیه با سال های گذشته تفاوت چندانی نکرده است اما با ورود به آن می توان متوجه طراوت و تازگی برگرفته از آمادگی برای میزبانی مهمانان نوروزی شد.
بلندگوهای دوکوهه خوب وظیفه خود را می دانند، نوای حاج صادق آهنگران را نمی توان از دوگوهه گرفت. انگار این دو باید تا ابد با هم زندگی کنند و زائران کربلای ایران نیز با آن دم بگیرند بلکه بتوانند حس روزهای که رزمندگان در این مکان حضور داشتند را بیشتر منتقل کنند.
همراه با روحانی و مسئول کاروان و یکی از زائرین پا به سن گذاشته همه سالن را به دنبال جایی دنج و دور از سروصدا گشتیم که نهایتا به انتهای سالن رسیدیم و داخل اتاق 15 متری شدیم که دری رو به اتاق دیگر داشت. بعد از صرف مختصر شام پادگان بساط استراحت را فراهم کردیم و خوابیدیم تا نماز صبح، صدای اذان وقتی در پادگان دوکوهه می پیچید که خستگی راه را هنوز احساس می کردیم وقتی سرم را از زیر پتو در اوردم هنوز کسی از خواب بیدار نشده بود.
پس از ساخت وضو برای اقامه نماز به سمت حسینیه رفتم، از جمعیت حاضر می شد نتیجه گرفت زائرین سفره خسته کننده ای را پشت سر گذاشته اند. صبحانه و کمی استراحت و ادامه مسیر به سمت شلمچه. انگار هنوز یخ روحانی کاروان فرو نرفته. تکرار تکه کلام های "خواهش می کنم" نشانه این مدعاست البته در ادب وی هیچ تردیدی نیست.
فاصله چند کیلومتری گردان تخریب با پادگان دوکوهه باعث فراموشی بچه هایش نشده است انگار نسیم دل نواز دوکوهه از سمت گردان تخریب می آید.
37 کیلومتر مانده است به اهواز جمعیت به خواب رفته است روحانی کاروان قصد دارد توضحیاتی درباره هدف برخی ها برای تقدس زدای مقوله شهادت به زائرین بدهد. موضوع هر چند مهم بود اما به نظرم زال زاده از عهده آن برنیامد و مسئله را به قول مطبوعاتی ها شهید کرد. بعد از سخنرانی از حاج آقا تشکر کردم بابات مسئله شهادت.
البته باید بگویم پادگان دوکوهه که بودیم قبل از سوار شدن بر اتوبوس برای تجدید وضو رفته بودم که حیفم آمد از ساختمان های دوکوهه عکس نداشته باشم با وسواس چند قطعه عکس گرفتم و با خوشحالی به سمت اتوبوس ها رفتم. وقتی سوار اتوبوس شدم متوجه حضور راوی شدم که برصندلی ما تکیه زده بود و مسئول کاروان ما را از صندلیمان منتقل کرد به ردیف دوم، جایی که حاج آقای هم اتاقیمان نشسته بود. پسری 25 ساله، با محاسنی بلند و اعتماد به نفسی حاصل از تجارب حاصل شده در اردو راوی کاروان بود که از همان اولین دیدار با او سلام کردم.
اطلاع رسانی درباره مقصد بعدی با کمی تاخیر اعلام می شود، شلمچه مقصد بعدی است. راوی اتوبوس امروز برای اولین بار قصد کرده است صحبت کند. بعد از حرف های روای متوجه حضور یک مادر شهید در اتوبوس شدیم. زنی مهربان وشیرین زبان. جالب بود که تقریبا تنها کسی که در طول مسیر هیچ گاه اعتراضی نداشت و بلکه به همه دلداری می داد همین خانمی بود که ما متوجه شدیم مادر شهید رضا جلالی است.
این موضوع تقریبا توجه من را چند برابر کرده بود، وقتی از صبر و حوصله این مادر شهید با مرد 65 ساله شمالی کنارم گفتم در جوابم گفت: "خدا بابت خون فرزندش به او صبر داده است" این حرف من را به فکر فرو برد، راست می گفت. پیر زن که نباید اینقدر حوصله داشته باشد، لااقل من ندیده بودم. انگار خدا با این مادر معامله کرده بود فرزندش را گرفته بود به او صبر داده بود.
اتوبوس ها به شلمچه رسیدند دشتی وسیع و در وسط آن یادمان شلمچه و تانک های فرسوده برجا مانده از دشمن بعثی. نماز ظهر را خواندیم و سخنرانی یکی از روایان منطقه. می گوید من از بچه های گروه جهان آرا هستم. جهان آرا ما و تعدادی از بچه های خرمشهر را جمع کرده بود و به ما آموزش نظامی داد و یک گروه برای دفاع از شهر خرمشهر تشکیل داد.
روایت راوی هر چند کامل و گویا باشد حس و حال فضای شلمچه، تانک ها، معبرها، میدان های مین و... حرف های دیگری با ما دارند و نمی توان خود را در غالب توضیحات راوی حبس کرد. همه جای این سرزمین بوی خدا می دهد و انگار رزمندگان تازه به خط زده اند.
مادر شهیدجلالی گوشه ای مشغول ذکر و دعاست. شاید فقط اوست که می تواند روایت عاشورای ایران را درک کند. کمی بعد برای سلام و احوال پرسی به سمتش رفتم. گفتم مادر زیارت قبول. خیلی گرم با لهجه ترکی جواب می دهد.
وقتی از احوالات فرزند شهیدش می پرسم، میگوید اسم فرزندش را از نام امام هشتم گرفته است چون امام رضا(ع) این فرزند را با ما هدیه داده است. دو روز قبل از شهادت رضا کبوتری وارد حیاط خانه شد و شروع به پرپر زدن کردن. خدایا این چه تعبیری دارد. دقیقا دو روز بعد خبر شهادت فرزندم را به ما رساندند.
کاروان پس از قرائت زیارت عاشورا و صحبت مسئولین برای حرکت آماده می شود. هر اتوبوس یک روحانی، مسئول اتوبوس و راوی دارد. "زال زاده" طلبه جوانی است که قرار است چهار روز با او هم سفر باشیم، چهره نورانی، صورت پرمو و قیافهای مهربان و با وقارش همه زائران را دور خود جمع می کند.
اولین صحبت او توصیه به صبر بود، پیش خودم او را تحسین کردم. صبر موضوع بسیار حساسی بود که باید روی آن کار می شد چون این سفر را نمی توان بدون صبر سپری کرد. سفری که غریب به بیش از نیمی از اوغات را باید در اتوبوس سپری کنیم. ناهماهنگی ویژگی اول این سفر در ابتدا بود که پیش بینی می شد، این اتفاق مرتب تکرار می شد، بعد از ظهر زیارت عاشور و نهار و نماز خاتمه ای بود تا مسئولین بتوانند بهتر فکر کنند و نهایتا هماهنگی بیشتری پیدا کنند.
شروع خوب اردو با با ورود با پادگان دو کوهه آغاز می شود، دژبانی دو کوهه را که رد می کنیم همه چشم ها به ساختمان های گره می خورد که روزهای جنگ میزبان لبخند رزمندگان اسلام بود. حسینیه همت هنوز هم استوار است و صف نمازگزاران آن پر جمعیت. فضای حسینیه با سال های گذشته تفاوت چندانی نکرده است اما با ورود به آن می توان متوجه طراوت و تازگی برگرفته از آمادگی برای میزبانی مهمانان نوروزی شد.
بلندگوهای دوکوهه خوب وظیفه خود را می دانند، نوای حاج صادق آهنگران را نمی توان از دوگوهه گرفت. انگار این دو باید تا ابد با هم زندگی کنند و زائران کربلای ایران نیز با آن دم بگیرند بلکه بتوانند حس روزهای که رزمندگان در این مکان حضور داشتند را بیشتر منتقل کنند.
همراه با روحانی و مسئول کاروان و یکی از زائرین پا به سن گذاشته همه سالن را به دنبال جایی دنج و دور از سروصدا گشتیم که نهایتا به انتهای سالن رسیدیم و داخل اتاق 15 متری شدیم که دری رو به اتاق دیگر داشت. بعد از صرف مختصر شام پادگان بساط استراحت را فراهم کردیم و خوابیدیم تا نماز صبح، صدای اذان وقتی در پادگان دوکوهه می پیچید که خستگی راه را هنوز احساس می کردیم وقتی سرم را از زیر پتو در اوردم هنوز کسی از خواب بیدار نشده بود.
پس از ساخت وضو برای اقامه نماز به سمت حسینیه رفتم، از جمعیت حاضر می شد نتیجه گرفت زائرین سفره خسته کننده ای را پشت سر گذاشته اند. صبحانه و کمی استراحت و ادامه مسیر به سمت شلمچه. انگار هنوز یخ روحانی کاروان فرو نرفته. تکرار تکه کلام های "خواهش می کنم" نشانه این مدعاست البته در ادب وی هیچ تردیدی نیست.
فاصله چند کیلومتری گردان تخریب با پادگان دوکوهه باعث فراموشی بچه هایش نشده است انگار نسیم دل نواز دوکوهه از سمت گردان تخریب می آید.
37 کیلومتر مانده است به اهواز جمعیت به خواب رفته است روحانی کاروان قصد دارد توضحیاتی درباره هدف برخی ها برای تقدس زدای مقوله شهادت به زائرین بدهد. موضوع هر چند مهم بود اما به نظرم زال زاده از عهده آن برنیامد و مسئله را به قول مطبوعاتی ها شهید کرد. بعد از سخنرانی از حاج آقا تشکر کردم بابات مسئله شهادت.
البته باید بگویم پادگان دوکوهه که بودیم قبل از سوار شدن بر اتوبوس برای تجدید وضو رفته بودم که حیفم آمد از ساختمان های دوکوهه عکس نداشته باشم با وسواس چند قطعه عکس گرفتم و با خوشحالی به سمت اتوبوس ها رفتم. وقتی سوار اتوبوس شدم متوجه حضور راوی شدم که برصندلی ما تکیه زده بود و مسئول کاروان ما را از صندلیمان منتقل کرد به ردیف دوم، جایی که حاج آقای هم اتاقیمان نشسته بود. پسری 25 ساله، با محاسنی بلند و اعتماد به نفسی حاصل از تجارب حاصل شده در اردو راوی کاروان بود که از همان اولین دیدار با او سلام کردم.
اطلاع رسانی درباره مقصد بعدی با کمی تاخیر اعلام می شود، شلمچه مقصد بعدی است. راوی اتوبوس امروز برای اولین بار قصد کرده است صحبت کند. بعد از حرف های روای متوجه حضور یک مادر شهید در اتوبوس شدیم. زنی مهربان وشیرین زبان. جالب بود که تقریبا تنها کسی که در طول مسیر هیچ گاه اعتراضی نداشت و بلکه به همه دلداری می داد همین خانمی بود که ما متوجه شدیم مادر شهید رضا جلالی است.
این موضوع تقریبا توجه من را چند برابر کرده بود، وقتی از صبر و حوصله این مادر شهید با مرد 65 ساله شمالی کنارم گفتم در جوابم گفت: "خدا بابت خون فرزندش به او صبر داده است" این حرف من را به فکر فرو برد، راست می گفت. پیر زن که نباید اینقدر حوصله داشته باشد، لااقل من ندیده بودم. انگار خدا با این مادر معامله کرده بود فرزندش را گرفته بود به او صبر داده بود.
اتوبوس ها به شلمچه رسیدند دشتی وسیع و در وسط آن یادمان شلمچه و تانک های فرسوده برجا مانده از دشمن بعثی. نماز ظهر را خواندیم و سخنرانی یکی از روایان منطقه. می گوید من از بچه های گروه جهان آرا هستم. جهان آرا ما و تعدادی از بچه های خرمشهر را جمع کرده بود و به ما آموزش نظامی داد و یک گروه برای دفاع از شهر خرمشهر تشکیل داد.
روایت راوی هر چند کامل و گویا باشد حس و حال فضای شلمچه، تانک ها، معبرها، میدان های مین و... حرف های دیگری با ما دارند و نمی توان خود را در غالب توضیحات راوی حبس کرد. همه جای این سرزمین بوی خدا می دهد و انگار رزمندگان تازه به خط زده اند.
مادر شهیدجلالی گوشه ای مشغول ذکر و دعاست. شاید فقط اوست که می تواند روایت عاشورای ایران را درک کند. کمی بعد برای سلام و احوال پرسی به سمتش رفتم. گفتم مادر زیارت قبول. خیلی گرم با لهجه ترکی جواب می دهد.
وقتی از احوالات فرزند شهیدش می پرسم، میگوید اسم فرزندش را از نام امام هشتم گرفته است چون امام رضا(ع) این فرزند را با ما هدیه داده است. دو روز قبل از شهادت رضا کبوتری وارد حیاط خانه شد و شروع به پرپر زدن کردن. خدایا این چه تعبیری دارد. دقیقا دو روز بعد خبر شهادت فرزندم را به ما رساندند.