خمپاره را از نوک به زمین میکوبید تا در بستر معبر فرو رود. تشر زدم: نکن برادر، خطرناکه! خندید: چیزی نمیشه، ما لیاقت شهادت رو نداریم.
به گزارش شهدای ایران به نقل از فارس، کاروانهای راهیان نور عنوان سومی را بعد از «روحانی کاروان» و «مداح» به همراهان سفرهای زیارتی اضافه کرد: راوی.
راوی کسی بود که مسیرهای پیچاپیچ استانهای غرب و جنوب را میشناخت، خطوط و خاکریزها و ارتفاعات را با نقشه تطبیق میداد، تاریخ و جغرافیای جنگ را بلد بود و گاه حتی جای آشپز و مداح و مدیر کاروان کار میکرد. مهمترین خاصیت یک راوی اما خاطره گفتن بود؛ روایت کردن آدمها و مناطق و اتفاقات جنگ.
و کتاب «یک کف دست آسمان» یک روایت دیگر از جنگ نیست؛ روایتِ روایتِ جنگ است؛ خاطرات یک راوی؛ یادماندههایی از روایت سالهای جنگ در کاروانهای راهیان نور. روایتهای این کتاب با همان مسیر معمول کاروانهای راهیان نور به پیش میرود و همراه خوبی برای کسانی است که به آن مناطق سفر میکنند یا کردهاند.
چند روایت از این کتاب را میخوانیم:
* فریاد کشید: به ستون یک! کفری بودم: مثلاً ما آمدهایم زیارت، این چه طرز برخورد است؟! اعتراض کارگر نبود. همه را به خط کرد و در دشت به راه انداخت. خوشم نمیآمد: بسیجی، این قدر خشن؟! در برگشت دیگر از ستونکشی خبری نبود. سلانهسلانه در دشت راه میآمدیم. قدمهایش را جاهایی بلندتر برمیداشت؛ مراقب بود کرمهای پروانه لای بوتهها را له نکند.
* گرم صحبت بود. لحظهای نگاهش از پنجره بیرون افتاد: قبلاً اطراف جاده این قدر سرسبز نبود. یک هفتهای علفهای این جا این همه رشد کردهاند؟ جاده را هم به نظرم آسفالت کردهاند. مکثی کرد. راننده سرش را برگرداند: باز گم شدهایم؟!
* در تفحص شهداء جانباز شده بود؛ ماموستا از پیشمرگهای کرد مسلمان بود. من به فتوای امام خمینی پایم قطع شد، امام شافعی که خیلی وقت است فوت کرده.
* نمیدانم آن خمپارهی هشتادویک عمل نکرده را از کجا آورده بود. اخوی! خطرناکه، بزاریدش زمین. یه کناری که سر راه نباشه. همان جا خم شد و خمپاره را از نوک به زمین میکوبید تا در بستر معبر فرو رود. تشر زدم: نکن برادر، خطرناکه! خندید: چیزی نمیشه، ما لیاقت شهادت رو نداریم.
* از برنامه عقبیم؛ فقط بیست دقیقه برای این که شهدای معراج را زیارت کنید و برگردید. شاسی بیسیمش را فشرد: آقا! برادر راوی میگه فقط بیست دقیقه؛ قول میدید بیشتر نشه؟ یک ساعت و نیم بعد دیدمش که با دسته سینهزن از جاده مرزی وارد محوطه مقر میشد؛ بیسیم دستش نبود.
* پرسید: مامان، اینا کی هستند؟ مادرش گفت: اینها اصحاب کهف هستند. تازه از قرارگاه به اهواز رسیده بودیم؛ با همآن لباس سبز و شلوارهای بسیجی و سراپای خاکآلود.
* ظهر روز آخر غصه میخوردم که امسال به روایت در کاروانها گذشت و رفتن به تفحص روزیمان نشد. عصر آن چوپان آمده بود تا برویم و آن شهیدی که در دشت یافته بود را از زیر رملها بیرون بیاوریم.
این کتاب خاطرات محمدمهدی فاطمیصدر است که در زمستان ۱۳۹۱ در وتر، مدرسه شیعی روایت منتشر شده است. این کتاب ۸۴ صفحه دارد و با قیمت ۳هزار تومان میتوان آن را تهیه کرد و به صورت اینترنتی میتوان آن را از فروشگاه پاتوق کتاب فردا خریداری کرد.
راوی کسی بود که مسیرهای پیچاپیچ استانهای غرب و جنوب را میشناخت، خطوط و خاکریزها و ارتفاعات را با نقشه تطبیق میداد، تاریخ و جغرافیای جنگ را بلد بود و گاه حتی جای آشپز و مداح و مدیر کاروان کار میکرد. مهمترین خاصیت یک راوی اما خاطره گفتن بود؛ روایت کردن آدمها و مناطق و اتفاقات جنگ.
و کتاب «یک کف دست آسمان» یک روایت دیگر از جنگ نیست؛ روایتِ روایتِ جنگ است؛ خاطرات یک راوی؛ یادماندههایی از روایت سالهای جنگ در کاروانهای راهیان نور. روایتهای این کتاب با همان مسیر معمول کاروانهای راهیان نور به پیش میرود و همراه خوبی برای کسانی است که به آن مناطق سفر میکنند یا کردهاند.
چند روایت از این کتاب را میخوانیم:
* فریاد کشید: به ستون یک! کفری بودم: مثلاً ما آمدهایم زیارت، این چه طرز برخورد است؟! اعتراض کارگر نبود. همه را به خط کرد و در دشت به راه انداخت. خوشم نمیآمد: بسیجی، این قدر خشن؟! در برگشت دیگر از ستونکشی خبری نبود. سلانهسلانه در دشت راه میآمدیم. قدمهایش را جاهایی بلندتر برمیداشت؛ مراقب بود کرمهای پروانه لای بوتهها را له نکند.
* گرم صحبت بود. لحظهای نگاهش از پنجره بیرون افتاد: قبلاً اطراف جاده این قدر سرسبز نبود. یک هفتهای علفهای این جا این همه رشد کردهاند؟ جاده را هم به نظرم آسفالت کردهاند. مکثی کرد. راننده سرش را برگرداند: باز گم شدهایم؟!
* در تفحص شهداء جانباز شده بود؛ ماموستا از پیشمرگهای کرد مسلمان بود. من به فتوای امام خمینی پایم قطع شد، امام شافعی که خیلی وقت است فوت کرده.
* نمیدانم آن خمپارهی هشتادویک عمل نکرده را از کجا آورده بود. اخوی! خطرناکه، بزاریدش زمین. یه کناری که سر راه نباشه. همان جا خم شد و خمپاره را از نوک به زمین میکوبید تا در بستر معبر فرو رود. تشر زدم: نکن برادر، خطرناکه! خندید: چیزی نمیشه، ما لیاقت شهادت رو نداریم.
* از برنامه عقبیم؛ فقط بیست دقیقه برای این که شهدای معراج را زیارت کنید و برگردید. شاسی بیسیمش را فشرد: آقا! برادر راوی میگه فقط بیست دقیقه؛ قول میدید بیشتر نشه؟ یک ساعت و نیم بعد دیدمش که با دسته سینهزن از جاده مرزی وارد محوطه مقر میشد؛ بیسیم دستش نبود.
* پرسید: مامان، اینا کی هستند؟ مادرش گفت: اینها اصحاب کهف هستند. تازه از قرارگاه به اهواز رسیده بودیم؛ با همآن لباس سبز و شلوارهای بسیجی و سراپای خاکآلود.
* ظهر روز آخر غصه میخوردم که امسال به روایت در کاروانها گذشت و رفتن به تفحص روزیمان نشد. عصر آن چوپان آمده بود تا برویم و آن شهیدی که در دشت یافته بود را از زیر رملها بیرون بیاوریم.
این کتاب خاطرات محمدمهدی فاطمیصدر است که در زمستان ۱۳۹۱ در وتر، مدرسه شیعی روایت منتشر شده است. این کتاب ۸۴ صفحه دارد و با قیمت ۳هزار تومان میتوان آن را تهیه کرد و به صورت اینترنتی میتوان آن را از فروشگاه پاتوق کتاب فردا خریداری کرد.