ما اسرا را تا اروند کنار منتقل کردیم و آنها را با همان دستان بسته سوار بر کمپرسی کردیم. قبل از حرکت میان جمع اسرا رفتم و با چراغ قوه داشتم دستهایشان را بازبینی می کردم که یک نفر از پایین داد زد آقا تو خجالت نمی کشی؟
شهدای ایران:عملیات والفجر هشت در 20 بهمن 1364 در منطقه خسروآباد تا راس البیشه با رمز «یا فاطمه الزهرا(س)» آغاز شد. در این عملیات سربازان امام خمینی(ره) رشادت ها و شجاعت های فراوانی به خرج دادند و مردانه و مظلومانه مقابل دشمن ایستادند. آنچه خواهید خواند خاطره ای است از یک رزمنده که خود در این عملیات حضور داشته است. او می گوید:
صبح عملیات والفجر هشت بخشی از اسرا را به عقب بردند. حوالی ظهر یکی از افسران عراقی را اسیر کردند و او را با احترام به سنگر فرماندهی یگان مجاور ما بردند. اما این افسر بیش از هر چیز از دیدن جوانان کم سن و سال متحیر بود و به قیافه ها خیره خیره می نگریست. هنوز تعدادی از عراقیها در درون نخلستان پنهان شده بودند و شب که شد کم کم از مخفی گاههایشان بیرون آمدند. یکی از آنها روی یکی از سنگرها قایم شده بود و نزدیک بود حسن معتمدی را بزند که حسن پیش دستی کرده و کارش را تمام کرده بود. شبی پر از خوف و خطر را گذراندیم.
روز دوم عملیات گفتند گردان بلال برای بازسازی به عقب می رود. من و علی خادم فقرا مسیر کوتاه تا قایقها را پیاده رفتیم. توی این مسیر ابراهیم میرزاپور تیری سرگردان به پهلویش اصابت کرد. هوا کم کم تاریک شد. حدود سی تا چهل اسیر را کنار قایقها آورده بودند تا به عقب منتقل کنند اما کار انتقال آنها کمی سخت بود. هم قایق کم بود و هم نیرو و از ما خواستند که ده نفر را با قایق با خودمان ببریم.
بچه های تخریب با قایقها مین می آوردند و بنا شد ما با همان قایقها اسرا را منتقل کنیم. در آن دقایق صبر و انتظار چشمم به اسیری افتاد که گوشه ای آرام نشسته بود.عینک ظریفی بر چشمان داشت. رفتم و روبرویش نشستم. فارسی را کمی دست و پا شکسته صحبت می کرد. گفتم چه کاره ای. گفت من مهندسم . گفتم اینجا چه می کنی. گفت خدمت نظام وظیفه آمدم که گرفتار شدم و الان هم خوشحالم. وقتی که ده نفر را تحویلمان دادند من که فقط با یک دست توان کار داشتم به کمک علی رضا بندهای جلیقه های نجات را پاره کردیم و دستان ده نفر را بستیم. بعد هم یکی یکی سوار قایق کردیم و همه را رو به جلوی قایق نشاندیم. علی رضا نوک قایق نشست و من هم پیش سکانی و پشت سر عراقیها ایستادم. قبل از حرکت پرسیدم کدامیک از شما فارسی بلد است. بجز آن مهندس یک نفر دیگر که کرد بود دستش را بلند کرد. گفتم من می گویم تو به اینها بگو. ما قرار است آنسوی اروند برویم. قرارمان این است که سالم برسید. اگر کسی در میانه راه قصد فرار داشته باشد یا بخواهد حرکتی انجام دهد ما همه را می کشیم. وقتی اینها را ترجمه کرد همه با نگاههای نگران قول دادند و زیر لب هم چیزهایی گفتند.
ما اسرا را تا اروند کنار سالم منتقل کردیم و با کمک محمد علی بی باک آنها را با همان دستان بسته سوار بر کمپرسی کردیم. قبل از حرکت میان جمع اسرا رفتم و با چراغ قوه داشتم دستهایشان را بازبینی می کردم که یک نفر از پایین داد زد آقا تو خجالت نمی کشی رفتی آن بالا و وسایل شخصی آنها را بر می داری. فقط علت کارم را گفتم و بعد سکوت کردم چون باور نمی کرد. به سمت کمپ اسرا حرکت کردیم. هوا خیلی سرد بود و من و علی رضا و محمدعلی بی باک هم بالای تاج کمپرسی نشسته بودیم و هوای سرد مثل تیغ به سر و صورتمان چنگ می انداخت. در آن شرایط من حسابی تشنه ام شده بود. قمقمه ام را در آوردم که آب بخورم. همینکه آن را نزدیک دهنم بردم کمپرسی وارد دست اندازی شد و بخشی از آب روی سر همان اسیر مهندس عینکی ریخته شد. من صدای آهش را از شدت سرما شنیدم. بعد سرش را بلند کرد و نگاه غریبانه ای به من انداخت. دلم خیلی سوخت برای همین دو بار از او عذرخواهی کردم.
در کمپ اسرا علی فرد علی را دیدم. مثل همیشه شاداب و خندان بود. علی هم مسئول انتقال بخش دیگری از اسرا بود. دوستی می گفت قبل از رسیدن شما علی آنجا فریاد زده که کسی حق ندارد اموال شخصی اسرا را بگیرد. اگر کسی بگیرد این از خون سگ هم نجس تر و حرامتر است. گفت بعد از چند دقیقه دیدم علی به نقطه ای زل زده است. از علی پرسیدم به چی زل زدی؟ او هم در جواب به یک عراقی اشاره می کند و می گوید اورکت این عراقی دقیقا اندازه تن من است. البته همه اش در قالب شوخی و خنده بود و کسی از آنها چیزی نگرفت. اسرا را تحویل دادیم و وقتی به روستای خضر رسیدیم شب از نیمه گذشته بود.
فردا صبح وقتی به جای خالی دوستان سر زدیم جایشان خیلی خالی بود.
*فارس
صبح عملیات والفجر هشت بخشی از اسرا را به عقب بردند. حوالی ظهر یکی از افسران عراقی را اسیر کردند و او را با احترام به سنگر فرماندهی یگان مجاور ما بردند. اما این افسر بیش از هر چیز از دیدن جوانان کم سن و سال متحیر بود و به قیافه ها خیره خیره می نگریست. هنوز تعدادی از عراقیها در درون نخلستان پنهان شده بودند و شب که شد کم کم از مخفی گاههایشان بیرون آمدند. یکی از آنها روی یکی از سنگرها قایم شده بود و نزدیک بود حسن معتمدی را بزند که حسن پیش دستی کرده و کارش را تمام کرده بود. شبی پر از خوف و خطر را گذراندیم.
روز دوم عملیات گفتند گردان بلال برای بازسازی به عقب می رود. من و علی خادم فقرا مسیر کوتاه تا قایقها را پیاده رفتیم. توی این مسیر ابراهیم میرزاپور تیری سرگردان به پهلویش اصابت کرد. هوا کم کم تاریک شد. حدود سی تا چهل اسیر را کنار قایقها آورده بودند تا به عقب منتقل کنند اما کار انتقال آنها کمی سخت بود. هم قایق کم بود و هم نیرو و از ما خواستند که ده نفر را با قایق با خودمان ببریم.
بچه های تخریب با قایقها مین می آوردند و بنا شد ما با همان قایقها اسرا را منتقل کنیم. در آن دقایق صبر و انتظار چشمم به اسیری افتاد که گوشه ای آرام نشسته بود.عینک ظریفی بر چشمان داشت. رفتم و روبرویش نشستم. فارسی را کمی دست و پا شکسته صحبت می کرد. گفتم چه کاره ای. گفت من مهندسم . گفتم اینجا چه می کنی. گفت خدمت نظام وظیفه آمدم که گرفتار شدم و الان هم خوشحالم. وقتی که ده نفر را تحویلمان دادند من که فقط با یک دست توان کار داشتم به کمک علی رضا بندهای جلیقه های نجات را پاره کردیم و دستان ده نفر را بستیم. بعد هم یکی یکی سوار قایق کردیم و همه را رو به جلوی قایق نشاندیم. علی رضا نوک قایق نشست و من هم پیش سکانی و پشت سر عراقیها ایستادم. قبل از حرکت پرسیدم کدامیک از شما فارسی بلد است. بجز آن مهندس یک نفر دیگر که کرد بود دستش را بلند کرد. گفتم من می گویم تو به اینها بگو. ما قرار است آنسوی اروند برویم. قرارمان این است که سالم برسید. اگر کسی در میانه راه قصد فرار داشته باشد یا بخواهد حرکتی انجام دهد ما همه را می کشیم. وقتی اینها را ترجمه کرد همه با نگاههای نگران قول دادند و زیر لب هم چیزهایی گفتند.
ما اسرا را تا اروند کنار سالم منتقل کردیم و با کمک محمد علی بی باک آنها را با همان دستان بسته سوار بر کمپرسی کردیم. قبل از حرکت میان جمع اسرا رفتم و با چراغ قوه داشتم دستهایشان را بازبینی می کردم که یک نفر از پایین داد زد آقا تو خجالت نمی کشی رفتی آن بالا و وسایل شخصی آنها را بر می داری. فقط علت کارم را گفتم و بعد سکوت کردم چون باور نمی کرد. به سمت کمپ اسرا حرکت کردیم. هوا خیلی سرد بود و من و علی رضا و محمدعلی بی باک هم بالای تاج کمپرسی نشسته بودیم و هوای سرد مثل تیغ به سر و صورتمان چنگ می انداخت. در آن شرایط من حسابی تشنه ام شده بود. قمقمه ام را در آوردم که آب بخورم. همینکه آن را نزدیک دهنم بردم کمپرسی وارد دست اندازی شد و بخشی از آب روی سر همان اسیر مهندس عینکی ریخته شد. من صدای آهش را از شدت سرما شنیدم. بعد سرش را بلند کرد و نگاه غریبانه ای به من انداخت. دلم خیلی سوخت برای همین دو بار از او عذرخواهی کردم.
در کمپ اسرا علی فرد علی را دیدم. مثل همیشه شاداب و خندان بود. علی هم مسئول انتقال بخش دیگری از اسرا بود. دوستی می گفت قبل از رسیدن شما علی آنجا فریاد زده که کسی حق ندارد اموال شخصی اسرا را بگیرد. اگر کسی بگیرد این از خون سگ هم نجس تر و حرامتر است. گفت بعد از چند دقیقه دیدم علی به نقطه ای زل زده است. از علی پرسیدم به چی زل زدی؟ او هم در جواب به یک عراقی اشاره می کند و می گوید اورکت این عراقی دقیقا اندازه تن من است. البته همه اش در قالب شوخی و خنده بود و کسی از آنها چیزی نگرفت. اسرا را تحویل دادیم و وقتی به روستای خضر رسیدیم شب از نیمه گذشته بود.
فردا صبح وقتی به جای خالی دوستان سر زدیم جایشان خیلی خالی بود.
*فارس