دانشجوی فوقلیسانس، بسیار فعال، مجرد، دارای پنج سال سابقه کار سرایداری، آشنایی کامل با نظافت، نگهبانی، باغبانی، تاسیسات موتورخانه، تصفیهخانه، استخر، چشم پاک، دست پاک، مردمدار و ... . از خواندن این جملات متصل به هم و نوشته شده بر کاغذ آگهی نفس خواننده بند میآید، اما یک نفر دل بسته به این کلمات.
شهدای ایران:موبایل ایرانسلی اش را می گیرم و سلام و علیکمان می پیچد لابه لای صدای زوزه خودروها در یکی ازخیابان های پرهیاهوی تهران.
گوشم بسختی صدای دانشجوی فوق لیسانس جامعه شناسی دانشگاه علوم و تحقیقات تهران را می شنود.
فکر می کند آگهی اش را دیده ام و دنبال سرایدار می گردم که می گویم خبرنگارم و آب سردی می شوم به رویش، یاد جمله آخر آگهی اش می افتم «تمنا می کنم با این شماره تماس بگیرید و بنده را خوشحال کنید.»
می پرسم چرا سرایداری، می گوید جای خواب می خواهم، می پرسم نوشته ای دانشجوی فوق لیسانسی تا دل مردم را نرم کنی، می گوید نیاز به پول دارم نه ترحم.
می گوید اهل مفت خوری نیست، بچه کارگری است که عادت کرده دست روی زانوهایش بگذارد و بلند شود. یاد دانشجوهایی که تا به حال دیده ام می افتم و حرف هایشان که ای بابا دولت برای ما تحصیلکرده ها کاری نمی کند.
از حال و هوای این روزهایش می پرسم که می رسم به جوانی سرکارگر یک ساختمان ِ در حال ساخت و البته رو به اتمام.
شب ها همان جا می خوابد، یک میلیون تومان هم دستمزد می گیرد، ولی ساختمان که تمام شود بی سرپناهی او نیز آغاز می شود، آگهی درخواست سرایداری اش هم از ترس همین بی سرپناهی است.
می گوید به ماهی 700، 800 هزار تومان راضی است که هم شهریه یک میلیون و 800 هزار تومانی دانشگاهش درمی آید و هم بقیه مخارجش.
آدم قانعی باید باشد، از آنها که گِرد می خوابند و کم می خورند تا محتاج کسی نباشند.
مکالمه ام را تمام می کنم البته با لحنی تقریبا ملتمسانه برای کشاندن او به دفتر روزنامه و چاپ حرف هایش ولی او نپذیرفت، به رسانه ای شدن پشت کرد و سوژه ای شد همچو مرغی پریده از قفس.
اما او با این که رفت، یک نقش ماندگار از خود به جا گذاشت و شد یک خاطره از یک جوان که جامعه شناسی، علم شناخت دردهای جامعه را می خواند و خود گرفتار معضلی اجتماعی است؛ بیکاری.
یاد هزاران جوان بیکار این سرزمین می افتم که خزیده اند کنج خانه یا شده اند ماشین های نق زنی به روزگار و پدر و مادر که چرا دست به دهانند و فقیر.
دوست دارم این جوان برای همه الگو باشد، نه برای توجیه معضل بیکاری نسل جوان و ماستمالی مشکلات، که برای یادآوری این که بر بیکاری هم می شود غلبه کرد، هر کس به نوعی و با روشی.
*جام جم
گوشم بسختی صدای دانشجوی فوق لیسانس جامعه شناسی دانشگاه علوم و تحقیقات تهران را می شنود.
فکر می کند آگهی اش را دیده ام و دنبال سرایدار می گردم که می گویم خبرنگارم و آب سردی می شوم به رویش، یاد جمله آخر آگهی اش می افتم «تمنا می کنم با این شماره تماس بگیرید و بنده را خوشحال کنید.»
می پرسم چرا سرایداری، می گوید جای خواب می خواهم، می پرسم نوشته ای دانشجوی فوق لیسانسی تا دل مردم را نرم کنی، می گوید نیاز به پول دارم نه ترحم.
می گوید اهل مفت خوری نیست، بچه کارگری است که عادت کرده دست روی زانوهایش بگذارد و بلند شود. یاد دانشجوهایی که تا به حال دیده ام می افتم و حرف هایشان که ای بابا دولت برای ما تحصیلکرده ها کاری نمی کند.
از حال و هوای این روزهایش می پرسم که می رسم به جوانی سرکارگر یک ساختمان ِ در حال ساخت و البته رو به اتمام.
شب ها همان جا می خوابد، یک میلیون تومان هم دستمزد می گیرد، ولی ساختمان که تمام شود بی سرپناهی او نیز آغاز می شود، آگهی درخواست سرایداری اش هم از ترس همین بی سرپناهی است.
می گوید به ماهی 700، 800 هزار تومان راضی است که هم شهریه یک میلیون و 800 هزار تومانی دانشگاهش درمی آید و هم بقیه مخارجش.
آدم قانعی باید باشد، از آنها که گِرد می خوابند و کم می خورند تا محتاج کسی نباشند.
مکالمه ام را تمام می کنم البته با لحنی تقریبا ملتمسانه برای کشاندن او به دفتر روزنامه و چاپ حرف هایش ولی او نپذیرفت، به رسانه ای شدن پشت کرد و سوژه ای شد همچو مرغی پریده از قفس.
اما او با این که رفت، یک نقش ماندگار از خود به جا گذاشت و شد یک خاطره از یک جوان که جامعه شناسی، علم شناخت دردهای جامعه را می خواند و خود گرفتار معضلی اجتماعی است؛ بیکاری.
یاد هزاران جوان بیکار این سرزمین می افتم که خزیده اند کنج خانه یا شده اند ماشین های نق زنی به روزگار و پدر و مادر که چرا دست به دهانند و فقیر.
دوست دارم این جوان برای همه الگو باشد، نه برای توجیه معضل بیکاری نسل جوان و ماستمالی مشکلات، که برای یادآوری این که بر بیکاری هم می شود غلبه کرد، هر کس به نوعی و با روشی.
*جام جم