به گزارش گروه فرهنگی پایگاه خبری شهدای ایران؛ عملیات خیبر یکی از عظیمترین عملیاتهای دوران دفاع مقدس است که در آن حجم انبوهی از نیروها و ادوات نظامی حضور داشتند. شهید محمد ابراهیم همت از جمله فرماندهانی بود که نقش به سزایی در پیشبرد این عملیات داشت و در پایان هم به آرزوی دیرینش یعنی شهادت رسید. این خاطره بخشهایی از اتفاقات عملیات خیبر است:
قرارگاه تاکتیکی را میامد در نقطهی رهایی میزد. این کار از نظر نظامی غلط است. باید اول گردان و بعد تیپ بزند تا برود برسد به لشکر. با این کار فرمانده گردان حساب دستش میامد، یا فرمانده تیپ، که دیگر قرارگاه تاکتیکی ندارند باید بروند کنار بچههاشان باشند. قرارگاهش هم ثابت نبود، سیار بود. یک جیپ داشت، که بهش بیسیم میبست، باش میرفت جلو، پیش نیروهاش. دیگر لازم نبود که گردان گزارش بدهد به تیپ و تیپ گزارش بدهد به تیپ و تیپ گزارش بدهد به لشکر و لشکر گزارش بدهد به بالا. حاجی خودش مستقیم با گردان و تیپ ارتباط داشت و گزارش را خودش مستقیم به بالا میداد.
اگر هم نمیتوانست، یا زمان و مکان بهش اجازه ی تحرک نمیداد، به فرماندهاش اعتماد میکرد و ازش راهنمایی و اطلاعات میخواست. مدام میگفت: «عمل دست توست. من فقط عکس هوایی جلومست، کالک جلومست، گزارش اطلاعات جلومست. اینها هر لحظه ممکن ست تغییر کند. تو باید این تغییر را ببینی و سریع به من گزارش کنی.»
توی عملیات والفجر یک بود که بعد از شکست آمد نشست به بررسی و فهمید بعد از گذشتن از جادهی آسفالت کسی به او چیزی نگفته. برگشت به فرمانده گردانی که آنور جادهی آسفالت بود گفت: «چرا به من نگفتی؟»
داد زد: «تو آنجا چی کاره بودی پس؟»
چشمهاش حتی قرمز شد وقتی گفت: «تو مگر فرمانده گردان من نبودی؟»
فرمانده گردان گفت: «تقصیر من نبود. ارتباط قطع شد. بیسیم کار نمیکرد.»
حاج همت گفت: «یکی را میفرستادی میآمد به من میگفت.»
فرمانده گفت: «کسی نبود»
حاج همت گفت: «معاونت را میفرستادی. یا اصلا خودت پا میشدی میآمدی و میگفتی جادهی آسفالت را رد کردهاید، یا وضع عراقیها این ست، تا من بهتر بتوانم تصمیم بگیریم باید چه خاکی به سرمان بریزیم.»
همیشه به فرمانده گردانها میگفت: «شما چشمهای من هستید توی عملیات. و نمایندهی من. یعنی اگر دیدید چی شده، و راهی نیست، سریع تصمیم بگیرید.»
تنها جایی که گزارش فرمانده گردان و تیپ نتوانست راضیاش کند عملیات خیبر بود، در طلایه، مستقیم آمد رفت توی خط.
دستواره و چند نفر دیگر عصبانی شدند. رفتند بش گفتند: «اینجا آمدهای چی کار؟ برگرد برو عقب! خطرناک ست. آتش را نمیبینی مگر؟»
بیم جانش را داشتند که نکند تیری ترکشی چیزی بخورد.
گفت: «چی میگویید شماها؟ چه میفهمید شماها؟ این جا اگر از دستمان برود، یا عملیات اگر شکست بخورد، آبروی همهمان رفته. آبروی من هم رفته. وقتی قرارگاه جواب میخواهد فقط از فرمانده لشکرش میخواهد. فرمانده لشکرش هم منم. مجبورم بیایم جلو بفهم چی به سرمان آمده.»
یک جادهی آسفالت بیشتر نداشتیم و عراق تمام حجم آتشش را ریخته بود روی آن جاده و دستمان را بسته بود. دو طرف منطقه را هم آب انداخته بود. باید از کنار دژ میرفتیم. آتش آنجا سنگین بود. نمیشد رفت. همین جا که حاج همت به گزارشها اکتفا نکرد، آمد جلو، رفت عراقیها را پس زد برگشت.
شب بعدش هم باز رفت. این بار با لشکر امام حسین رفت. با حسین خرازی و بقیه ما نبودیم. رفته بودیم جزیرهی جنوبی مجنون. چارهیی نداشتیم. دو تا فرمانده لشکر زدند به خط رفتند کانال دوم را هم گرفتند و حتی ازش گذشتند. عراق هم بیکار ننشست. هر چه نیرو داشت آورد آنجا و طلائیه را از چنگ بچهها در آورد. جنگ در طلائیه تعطیل شد و بچهها رفتند متمرکز شدند توی جزیرهی مجنون. عراق راه طلایئه را بست و تمام نیروهاش را از طلائیه و کوشک جمع کرد آورد آنجا، مقابل ما. به خصوص کماندوهاش و نیروهای گارد ریاست جمهوریاش را. میدانست هر جا که لشکر 27 باشد تک اصلی همان جاست و اصلا عملیات از آنجا شروع میشود. مثل فتحالمبین و بیتالمقدس و بقیه. عراق خودش را حسابی تقویت میکرد و در عوض ما تحلیل میرفتیم.
از آن طرف دستور رسید که «جزیره بایدحفظ شوند.» حتی خود آقای هاشمی آمد توی جزیره و تأکید کرد که به هر ترتیبی شده باید جزایر را حفظ کنیم. زخمی و شهید زیاد داشتیم. روحیه نداشتیم از هر گردانی یا یک گروهان مانده بود یا یک دسته یا فوقش دو دسته نیرو. وقتی حاج همت آمد به فرمانده گردانهاش دستور داد عمل کنند همه شروع کردند به آیهی یأس خواندن.
ـ نیرو نداریم.
ـ فرمانده گروهانم شهید شده.
ـ جانشین ندارم.
ـ با این تدارکات؟
ـ کو روحیه؟
ـ اگر راست میگویند بیایند خودشان بروند بجنگند.
به حاج همت خیلی سخت گذشت. یعنی واقعا خیلی سخت گذشت. خط را تحویل داد به کسی دیگر و آمد دو کوهه. همه را جمع کرد آورد توی میدان صبحگاه، ایستاد براشان حرف زد. از همه چیز و همه جا حرف زد. و این که اگر در عملیات پیروز نشویم باید فاتحهی خیلی چیزها را بخوانیم. بچهها گریه میکردند زار میزدند فهمیده بودند چه اشتباهی کردهاند. حتی به زبان میآوردند که باید دست فرمانده لشکر را گرفت. حاج همت خیلی گرم صحبت میکرد. آخرش شروع کرد به دعا و این که «خدایا! این بچهات را از من نگیر!»
شوری در نیروها به وجود آمد که سریع رفتن تجهیز شدند، سازماندهی کردند، باز بلند شدند و رفتند جزیرهی مجنون.
سه تا کانال پنجاه متری آنجا بود. حاج همت رفت کانال اول را دید. بقیهشان هم از روی کالک مشخص بودند. فکرش این بود که از آنجا تک فرعی بزند و حواس عراقیها را پرت آنجا کند و تک اصلیاش را در طلائیه بزند.
یکی از فرمانده گردانها را توجیه کرد و گفت: «بایدبا تمام قدرتت بروی کار را تمام کنی. دلم میخواهد رو سفیدم کنی. دلم میخواهد همهمان را رو سفید کنی.»
بهش نگفت تک آنها تک فرعیست. هر چی هم خواست بهش داد. پل خیبری و تدارکات و هر چی. ولی نتوانست موفق عمل کند. تردید داشت. از بیسیم گفت: «نمیشود.»
حاج همت هم پشت بیسیم سرش داد زد که: «نمیشود نداریم باید بشود. آنجا را تا نگرفتهای نمیآیی عقب.»
فرداش آمد عقب. حاج همت رفت بش گفت: «نتوانستی؟»
فرمانده گفت «نشد دیگر. سخت بود.»
حاج همت گفت:«از اولش هم اشتباه کردم تو را فرستادم.»
فرمانده گفت: «چرا؟»
حاج همت گفت: «تو لیاقت فرمانده گردانی را نداری. از امروز باید پستت را تحویل بدهی به یکی دیگر.» کار به بنبست خورده بود. بیسیمها جواب نمیدادند. گاهی تپه ماهورها نمیگذاشتند ارتباط برقرار شود و گاهی ارتباط از آن طرف قطع میشد. حاج همت خود خوری میکرد. میترسید بچهها شهید شده باشند یا اسیر یا زخمی. بی سیم را ول میکرد، از قرارگاه میزد بیرون، میرفت از نزدیک ببیند چی شده. بارها از بالا سفارش میکردند: «مواظبش باشید. نگذارید بزند برود بیرون قرارگاه» نمیگذاشت. حتی داد میزد هر چی از دهانش در میآمد به هر کس که جلوش را میگرفت میگفت.
میگفت: «خبر از بچهها ندارم. نمیتوانم بنشینم دست روی دست بگذارم.»
فکر کنم ارتباط 112 قطع شده بود که بلند شد رفت ببیند چی شده. همان قسمتی بود که لشکر عاشورا هم عمل کرده بود. راهکارش باز بود. عراق آتش سنگینی میریخت حاجی بعد آمد گفت حاضرست قسم بخورد که دیده هر ثانیه هزار و دویست گلولهی توپ به زمین میخورده آنجا.
میگفت «همین که زنده برگشتهایم معجزهست. نمیدانید. نبودید ببینید آنجا چه خبر بود. جهنم را با چشم خودتان میدیدید اگر بودید.»
روی عملیات خیبر، از نظر اطلاعاتی، خیلی کار شده بود. حتی خود آقا محسن رفته بود در عمق جزیره کار کرده بود. تنها جایی که نیروهای اطلاعاتی میتوانستند نفوذ کنند همین جزیره مجنون بود.
طلائیه را دیده بودند و آن سه کانال پنجاه متری را و سمت چپش پاسگاه زید را و مثلثیهای رمضان را. تصمیم این طور گرفته شد که «تک اصلی در طلائیه باشد و تکهای فرعی در پاسگاه زید و کوشک.»
قرار شد لشکر امام حسین و نجف بروند برای سمت چپ و راست و آن تک فرعی که گفتم. تک اصلی هم که در طلائیه بود. حالا چرا طلائیه؟ چون اگر میگرفتیمش تا بصره را راحت میرفتیم میگرفتیم و عراق این را میدانست.
کارشناسان و مستشاران نظامی هم کمکشان میکردند. میگفتند: «اینها هر کاری بخواهند بکنند فقط در شب میکنند. اگر به صبح بکشد برگ برنده دست شماست.»
آن سه کانال و میدانهای مین و سیمخاردارها را برای همین جلو ما چیده بودند که زمان را از ما بگیرند. تکهای فرعی موفق عمل کردند. حتی رفتند چند تا روستا را هم گرفتند. که اگر میتوانستیم از کنار آن پد رد شویم، برویم به جادهی آسفالت برسیم و برویم مثلثیهای رمضان را بگیریم، میتوانستیم دو لشکر کامل عراق را محاصره کنیم منتها نشد. لو رفته بودیم. این را خود عراقیهایی گفتند که اسیر ما شده بودند.
گفتند «ما منتظرتان بودیم. با تمام قوا منتظرتان بودیم.»
تنها راهگذر ما پد کنار دژ بود. فقط میتوانستیم از آنجا رد شویم برویم. حرکت کند بود. عراق خبر داشت و درست همان جا تیربار کار گذاشته بود. باورتان میشود که با دو لول پدافند داشت نفر را میزد؟
ولی میزد. بدجور هم میزد گلوگاه را کاملاً بست. یعنی دستمان از سمت چپ کاملا بسته شد. کل لشکر خلاصه شد در سمت راست. که باید گردان به گردان میرفتیم خط شکن میشدیم. همین کار زمان میبرد.
همین جابهجایی را میگویم. بیشترین تلفات و ضایعات به همین دلیل بود. این طور که من شنیدم عراقیها از دو یا سه روز قبل از عملیات از همه چیز خبر داشتند. حتی خبرنگار آورده بودند آنجا و از همه چیز فیلمبرداری کرده بودند و گفته بودند: «ما اینجا را گورستان ایرانیها میکنیم.»
هر لشکر دیگری هم که میآمد موفق نمیشد. مثلا رزمندگان لشکر امام حسین آمدند و خط را بشکند. پشت سرش هم لشکر 27 رفت. موفق هم شد.
یعنی یکی از نفربرها را ضد زره کرد فرستاد جلو رفت از میدان مین و اینها گذشت. خط را هم شکست، منتها دو ساعت بعد مجبور شد هرچی را که گرفته به عراق پس بدهد. بس که حجم آتش زیاد بود و دست همه بسته.
عراق جزیره را، روستاها را از دست داده بود. ولی براش مهم نبود. تمام تمرکزش را گذاشته بود روی طلاییه که از دستش ندهد. نداد هم. نه بصره را نه آن دو لشکری را که باید اسیر میشدند و نشدند.حالا شما حسابش را بکن. تمام این سختیها و تحملش روی دوش کیه؟ حاج همت. بچهها هرحرفی دارند میآیند به او میزنند. ازکمبودها و مشکلات و خستگی و محاصره تا خیلی چیزهای دیگر.
فقط او جوابشان را میداد. حتی قانعشان میکرد. منتها میرفت دعواش را با بالاتریها میکرد. جواب میخواست. جوابهای قانع کننده و سرراست. اینها را بعد فهمیدیم.
بارها در آن روزها آمد به من گفت «نمیدانم چه گناهی کردهام که باید این طوری تقاصش را پس بدهم».
گفت«تا دم رفتن میروم، ما یک تیر و ترکش نمیاید بزنم راحتم کند.»
آرزوی یک ترکش کوچک داشت. باور میکنید؟
شاید به خاطر همین بود که میزد به دل آتشی که توی طلاییه بد.
ما گردان ویژه بودیم. همهمان سپاهی.
همت میگفت «ما روی شما خیلی حساب باز کردهایم. این حساب را روی گردانهای دیگر...»
میگفتم «میفهمم»
بار آخری که درست و حسابی همدیگر را دیدیم داشتیم با هم میرفتیم شناسایی طلاییه. توی امبولانس نشسته بودیم. مخفیانه میرفتیم. ماشین استتار کامل داشت. حاج همت نشسته بود جلو داشت با من حرف میزد. من عقب بودم. صداش را درست نمیشنیدم. تا این که گفت «راست میگوید؟»
همین طوری گفتم «اره»
بدون اینکه بدانم چی گفته. اخم خندهداری کرد و چیزی نگفت.
بعدش سعید مهتدی آمد به من گفت «فهمیدی حاجی بت چی گفت؟»
گفتم «نه»
گفت «پس چرا تاییدش کردی؟»
گفتم «مگر چی گفت؟»
گفت «گفت یکی آمده پیشش گفته اکبری گرا داده میخواهیم فلانجا عمل کنیم. گفته اکبری، یعنی خود تو، گفته اگر خوب کار کنید مسوولیت روی شاختان ست.
گفتم «من گفتهام؟ من که اولین بار ست دارم میایم اینجا.»
گفت «ازت پرسید. گفتی آره. نگفتی؟»
گفتم «به جان تو نفهمیدم حاجی چی گفت. هیمن جوری گفتم آره تو را خدا برو بش بگو من نگفتهام.»
رفتم پیش حاج همت، خودم بش گفتم.
گفتم «از خودش حرف در آورده، حاجی. من حاضرم رو دررو کنیم قسم بخوریم کی راست میگوید»
خندید. آمد صورتم را بوسید گفت «زیاد جدی نگیر. من هم حرفش را قبول نکردم. چون میشناختمت حرفش را قبول نکردم. حالا هم برو به کارت برس، به این چیزها هم اصلا فکر نکن.»
آخرین دیدارمان همان جا بود، در سه راهی فتح، مقر لشکر یا قرارگاه یا هر چی. بچههای اطلاعات جمع شده بودند آنجا داشتند گزارش میدادند.
بعد هم که رفتیم درگیر شدیم دیگر ندیدمش. سه روز توی جزیره بودیم. بمباران یک لحظه قطع نمیشد. عقبه نداشتیم. یعنی بسته بود.
هیچ کداممان امید برگشت نداشتیم. چه برگشتی؟ اگر هم می خواستیم بیاییم باید سیزده کیلومتر را با قایق بر میگشتیم. آن هم چه قایقی فقط چند نفر توش جا میشد و اگر زیاد سوار میشدیم میرفت زیر آب.
دستور رسیده بود که «فکر برگشت را از کلهتان بیاورید بیرون. باید بایستید آنجا تا اخرین فشنگتان بجنگید»
غذا به ما دیر میرسید اگر هم میرسید غذای خوب و کافی نبود. لشکر علیبن ابی طالب و عاشورا و حضرت رسول عمل کرده بودند و باید به هم میرسیدند و نمیشد. دو روز بود غذا نخورده بودیم. اسیر هم میگرفتیم و نان خورمان بیشتر میشد. لاینیها پر بود از عراقی که اگر نمیگرفتیمشان میآمدند کار دستمان میدادند. آب هم که قربانش بروم. آب شور جزیره را نمیشد خورد. اگر هم خودمان را راضی میکردیم برویم بخوریم، جنازههای توی آب پشیمانمان میکردند.
راوی :نصرالله اکبری