به گزارش گروه فرهنگی پایگاه خبری شهدای ایران ؛ شهید «کیومرث (حسین) نوروزیفر»در مرداد 1341 در سمنان متولد شد؛ پدرش کارمند ژاندرمری بود، او در سال 1357 درخواست بازنشستگی پیش از موعد داد و بازنشسته ژاندارمری شد.
در تب و تاب انقلاب و مبارزات مردمی بود که دو برادر شهید «کیومرث(حسین) و ایرج(میثم) نوروزیفر» باهم وارد جلسات مذهبی و سیاسی شدند؛ حسین با دوستانش در دیوارنویسی شعار و پخش اعلامیه های امام خمینی(ره) فعالیت میکرد. با پیروزی انقلاب، حسین به عضویت سپاه پاسداران درآمد و میثم پس از تشکیل سپاه از اولین افرادی بود که به آن پیوست. محافظت از شهر و مبارزه با منافقین از کارهایی بود که اوایل انقلاب انجام میشد.
شهید حسین نوروزیفر
با شروع جنگ تحمیلی بعث علیه ایران، حسین عازم منطقه شد؛ همزمان در کنکور شرکت کرد و در دانشگاه امام حسین(ع) پذیرفته شد؛ میثم تازه مدرک پایان دوره راهنمایی را گرفته بود که به منطقه جنگی رفت.
یکبار که هر دوشان از جبهه آمده بودند، مادر به آنها گفت: «لااقل یکیتان برود، یکی بماند»؛ میثم سر را به سکوت پایین میانداخت و حسین سر تکان می داد و گفت: «تا کفر هست جبهه و جهاد هم هست».
میثم در عملیات «والفجر 3» در کنار حسین به شهادت رسید؛ حسین که فرمانده گردان بود، به نیروها امر کرد پیکر برادر شهیدش را به عقب برگردانند؛ بعد از پایان عملیات، بر بالین برادر شهیدش نشست، بعد هم برای خاکسپاری برادرش به سمنان رفت و بلافاصله به منطقه برگشت.
و سرانجام حسین نوروزیفر با مسئولیت فرمانده و قائم مقام گردان موسی بن جعفر(ع) در 22 بهمن 1364در منطقه امالرصاص و طی عملیات «والفجر 8» با اصابت ترکش به بدن، سر و پا به شهادت رسید و پیکر مطهرش در امامزاده یحیی سمنان آرام گرفت.
* به من نگویید کیومرث
علی بقاییان از همرزمان شهید «حسین نوروزیفر» میگوید: در یک شب زمستانی در پایگاه نشسته بودیم که صدای موتور آمد؛ به برادران بسیج گفتم: «کیومرث آمد!»؛ وقتی وارد پایگاه شد، چند بار دیگر کیومرث صدایش زدم، نزدیک آمد و دست روی شانهام گذاشت و گفت: «کیومرث نه، حسین!».
ـ مگه شناسنامهات رو عوض کردی؟
ـ نه، در دست اقدامه!
از آن شب به بعد چون خودش خواسته بود، بچهها حسین صدایش میکردند؛ اگر گاهی اوقات بچهها او را کیومرث صدا میزدند، ناراحت نمیشد ولی یادآوری میکرد و میگفت: «اسم من حسینه!».
در دست نوشته این شهید آمده است: «در حال حاضر به مناسبت فرا رسیدن ماه محرم به طور رسمی در کل مجامع و مجالس اعلام کنید که نام من به حسین تغییر کرده و حتی از همه برادران خواهش میکنم به من حسین بگویید زیرا میخواهم حسینوار زندگی کرده و حسینوار به شهادت برسم».
* 9 روز کفشهایشان را درنیاوردند
حسین در عملیات خیبر، 9 روز متوالی در خط پدافندی جزیره مجنون با نیروی گردان موسی کلیمالله توانست 13 پاتک سنگین دشمن را خنثی کند؛ کمآبی، کمغذایی و خط پدافندی و خاکریز بسیار کوتاهی که داشت، همه و همه شرایط را برای بچهها سخت کرده بود، اما حسین و همرزمان گردانش، 9 روز کفشهایشان را درنیاوردند و حتی یک قدم به عقب نرفتند. پس از تعویض خط، گردان موسی کلیمالله پیروز جنگ شد.
* شما آتش بریزید، دشمن مشغول شود
شب عملیات، بعد از شکستن خط، مهندسان سپاه و جهاد روی نهر خین به جزیره بوارین پل زده بودند؛ خاکریز دو جدارهای بود که شهرک ولیعصر(عج) را به خاکریز خط مقدم وصل میکرد؛ همراه با حسین برای اطلاع از چگونگی عملیات برادران شاهرود در گردان کربلا، از روی پل وارد جزیره شدیم.
کانالی در طول جزیره امتداد داشت که یک سمت آن دیواره داشت و سمت دیگر آن بدون دیواره در دید دشمن و به شکل اریب بود؛ با چشم غیرمسلح به راحتی دشمن را میدیدیم، صدایشان را میشنیدیم و میبایست سینهخیز در کانال حرکت میکردیم تا در تیررس نباشیم؛ تعدادی از نیروهای ارتش هم وارد منطقه شده بودند؛ آنها تعداد قابل توجهی گلوله خمپاره 60 آورده بودند که توجه حسین را جلب کرد؛ حسین با اشاره به خمپاره 60 پرسید: «چرا با این کار نمیکنید؟»
شهید نوروزیفر در سمت چپ در جمع نیروهای اعزامی
در صدای حسین اقتداری بود که رزمندگان را ترساند؛ بلافاصله یکی از آنها جواب داد: «ما تازه وارد خط شدیم»؛ رزمندهای از من سؤال کرد: «ایشان کیست؟» گفتم: «از فرماندهان سپاه است»؛ به شوخی نام یکی از فرماندهان را بردم؛ حسین به قبضه نگاهی کرد و گفت: «برپایش کنید!».
نمیدانستم مسلط به کار ادوات هم است؛ رشتهاش ریاضی بود و با قبضه 60 هم کار کرده بود. آن را روی زاویه 85 درجه گذاشت و به من گفت: «سید، گلوله را بینداز!»؛ گفتم: «حسین! این زاویه که تو بستی، درست روی سرمان است»؛ با چشمهایش به گلوله اشاره کرد و گفت: «بینداز و خوب نگاه کن!».
گلوله به سنگر مقابل اصابت کرد؛ من آنها را شمردم؛ 18 تا گلوله پشت سر هم به مواضع دشمن شلیک کرد؛ فاصله ما با دشمن 100 ـ 150 متر بیشتر نبود و گلولهها دقیقاً به سنگرهای مقابلمان اصابت میکرد؛ سر و صدا و فریاد دشمن را میشنیدیم، معلوم میشد که تلفات زیادی دادهاند.
حسین رو به رزمندهها کرد و گفت: «اگر شما ساکت بنشینید، دشمن شما را زیر آتش میگیرد، ولی اگر شما آتش بریزید، تلفات میدهند و مشغول میشوند؛ آن وقت جرأت رویارویی با شما را ندارند»؛ همه بچهها با حرف حسین روحیه گرفتند؛ تا چشم کار میکرد، گلوله بود که به سمت عراقیها شلیک میشد.
نفر دوم از سمت راست، شهید حسین نوروزی
* پایش را نگه داشتم تا ترکش را درآورد!
لنگان لنگان داخل سنگر دوشکا رفت، صدایم زد، وقتی رفتم، دیدم زانویش ترکش خورده است؛ گفت: «وسایل امداد، چی داری؟». زبانم بند آمده بود، ترسیده بودم، فقط توانستم بگویم: «باند را بیاورید!»؛ سریع رفتم وسایل را آوردم؛ محل زخم را شستیم؛ گفت: «حسین! پایم را نگهدار تا ترکش را دربیاورم».
از ترس چشمهایم را بستم و پایش را نگه داشتم؛ بعد از اینکه ترکش را از پایش درآورد، کمی آرام شد؛ گفت: «جنگ این سختیها را هم دارد دیگر! باید خودمان را برای کارزار سختتر و مهمتری آماده کنیم!».
* پشیمانی سرپرست تیم از توهین به شهید نوروزیفر
پرویز مداح از همرزمان شهید نوروزیفر میگوید: بعد از عملیات خیبر به سمنان آمد؛ همزمان با آمدنش میخواستیم به مناسبت دهه فجر در هیئت فوتبال مسابقه برگزار کنیم. او را دعوت کردیم، نپذیرفت. یکی از بچههای تیم در زمین، به او توهینی کرده بود؛ بچهها از این وضع ناراحت بودند؛ از او خواستیم بیاید در زمینه جنگ صحبت کند؛ حسین آمد و در همان جلسهای که قرعهکشی داشتیم، نقشه عملیات خیبر را که همراه خود داشت بیرون آورد و از روی نقشه شروع به تشریح عملیات کرد.
شهید حسین نوروزیفر، قاب عکس امام در دستش
خیلی قشنگ بیان کرد؛ بچهها را میدیدم که مجذوبش شدهاند؛ هیچ حرکتی نمیکردند؛ نگاهشان به او بود؛ سرا پا گوش بودند؛ میتوانستم مجسم کنم که بچهها چه تصویری از عملیات دارند؛ انگار در فضای جبهه بودند؛ بعد از قرعهکشی همه بلند شدند و او را بوسیدند.
همانجا سرپرست تیمی که قبلاً به او توهین کرده بود، او را گوشهای برد؛ در آغوش گرفت و اشک ریخت؛ به او گفت: «من از شما معذرت میخوام! ما نمیدانستیم که امثال شما در آنجا چه میکنند!»؛ او پشیمان شده بود و برای حسین همین کافی بود!
* موقع عمل جراحی زیارت عاشورا میخواند
مادر شهید نوروزیفر میگوید: حسین موقعی که میخواست به جبهه برود، خانمش باردار بود، او گفت: گر بچهمان پسر شد، اسمش را بگذارید حسین و اگر دختر شد، زینب؛ او رفت 23 بهمن 1364 خبر شهادتش را آوردند؛ پسرم در فاو و در عملیات «والفجر 8» شهید شد؛ همرزمش که برای مراسم تدفین پسرم آمده بود، میگفت: «حسین را برده بودند بیمارستان برای جراحی، نمیگذاشتند او را بیهوش کنند؛ پرستار میگفت ما او را بیحس کردیم و جراحی شروع شد؛ لبان حسین همهاش تکان میخورد؛ بعد از عمل جراحی او به حالت نیم خیز، سجده کرد و بعد متوجه شدیم که در تمام مدت، «زیارت عاشورا» میخواند؛ او خود را به آب انداخته بود تا راه را برای عبور بقیه رزمندهها باز کند و بر اثر شلیک گلوله دشمن زخمی و در بیمارستان به شهادت رسید»؛ مدتی بعد از شهادت پسرم، دخترش «زینب» به دنیا آمد.