بابا مرا نشاند روی زانوش و با بُرس قهوهایرنگی موهایم را شانه میکرد. سعی میکرد با حرفهایش به من آرامش بدهد من هم غصه میخورم که ازت و جدا میشوم، اما مجبورم، امام گفته برویم با صدام لعنتی بجنگیم. جنگ که تموم بشه کار منهم تمام میشه، اونوقت میام پیشت ،بغض راه گلویم را بسته بود و فقط اشک میریختم. هرازچندگاهی رویم را برمیگرداندم و لبخندی به بابا میزدم.
شهدای ایران: به مناسبت ایام عزای حسینی و مظلومیت دخترسه ساله حضرت ابی عبدالله الحسین (سلام الله علیها ) دل خاطره هایی ازدختران شهدا ی انقلاب اسلامی را منتشر میشود.
مامان مشغول بستن ساک بابا بود و مرتب توصیههایی میکرد؛ «علی آقا! هوا سرده. جوراب پشمیاترو بپوش، قرصها و شربتهات گوشهی کیفته. اورکتترو هم شستم. بُرس انگشتیت هم توی جیب جلوشه. «قرآن»ات رو هم میزارم روی وسایلات... علیجان! یادت نره 20 دی ماه عقدبندون داداشمه. هرطور شده مرخصی بگیر و بیا...»
بابا مرا نشاند روی زانوش و با بُرس قهوهایرنگی موهایم را شانه میکرد. سعی میکرد با حرفهایش به من آرامش بدهد. «بابایی! دوستت دارم. داغتو نبینم. دل بابا هم برات تنگ میشه. منم غصه میخورم که ازت جدا میشم، اما مجبورم، امام گفته بریم با صدام لعنتی بجنگیم. جنگ که تموم بشه کار منم تموم میشه، اونوقت میام پیشت اونقدر میمونم، که ازم خسته بشی...» بغض راه گلویم را بسته بود و فقط اشک میریختم. هرازچندگاهی رویم را برمیگرداندم و لبخندی به بابا میزدم.
بابا با هر ترفندی بود با من خداحافظی کرد و یکراست رفت راهآهن. بیستم دیماه از راه رسید و عقدبندان دایی هم تمام شد، اما خبری از بابا نشد. یک هفته بعدش خبر مفقودشدن بابا رو به مامان دادند. حال عجیبی بود... یک شب مامان خواب بابا رو دیده بود. بهش گفته بود: «علی آقا! خوب به وعدهات عمل کردی؟ من که به شما گفتم بیستم عروسی داداشمه، رفتی که بیای؟» بابا هم به مامان گفته بود«خدا میدونه که من به وعدهام عمل کردم و توی مجلس داداشت حاضر بودم. میخوای بگم چه لباسی تنت کرده بودی؟ چند تا مهمون داشتید و کیا اومده بودن و کیا نیومدن؟» مامان از خواب که بیدار شد گریه میکرد و زیر لب چیزهایی میگفت که من سر درنمیآوردم. سالها بعد نیروهای تفحص از پیکر رشیدش یک مشت استخوان آوردند که رویش «قرآن» جیبی بابا بود.
*حنابندان
مامان گوشه حیاط، توی سایه، برای بابا فرش پهن کرده بود و بابا درحالیکه پیاله حنا را هم میزد، از پلههای زیرزمین بالا آمد. من منتظر بودم تا مامان فرش را پهن کند تا روی آن بنشینم. بابا هم آمد و کنارم نشست و رو به من کرد و گفت «خوشگل خانم! تو نمیخوای دستاتو حنا بذاری؟»
بابا علاقه زیادی به حنا کردن داشت، ولی برای من فرقی نمیکرد که دستهایم را حنا کنم یا نکنم، اما دستهایم را دراز کردم و گفتم «چرا باباجون میخوام!» با گوشه انگشتش مقداری حنا برداشت و همینطور که روی ناخنهایم میگذاشت، برایم از ثواب حنا کردن میگفت. نوبت خودش که رسید، تمام دستها و پاهایش را به اضافه محاسنش حنا بست... .
با اينكه جلویم را گرفته بودند تا جنازه بابا را نبینم، ولی دستهای بیجانش را که دیدم، حنا بسته بود. همرزمش میگفت «شب عملیات، درحالیکه خودش حنا بسته بود، با تشت پر از حنا، توی مقر، جشن حنابندان راه انداخته بود...» به بابابزرگ و همه اطرافیانش هم وصیت کرده بود که موقع تشییع پیکرش، همگی حنا ببندند. شبی که پیکرش را آورده بودند، قیامتی به پا شده بود. همگی حنا میبستند و گریه میکردند. مامان که آن شب سه بار غش کرد و از حال رفت.
من هم که بهخاطر بابا دستهای خودم و بچههایم را حنا میبندم به یاد آن شب گریه میکنم... .
*جهیزیه
جهیزیهام آماده شده بود.مامان یک عکس قاب گرفته از بابا را آورد و داد دستم. گفت «بیا مادر! اینو بذار روی وسایلت.»
گفتم «قربونت! دنبالش میگشتم.
مامان به شوخی گفت «بالأخره پدرت هم باید وسایلترو ببینه که اگه چیزی کم و کسری داری برات بیاره...
شب مامان، بابارو توی خواب دیده بود. با ظاهر و چهرهای آراسته و نورانی. یک پارچ خالی توی دستش بود. داده بود و با خنده گفته بود«اینو بذار روی جهیزیه فاطمه...»
فردایش رفتیم سراغ جهیزیه، دیدم همه چیز خریدیم غیر از پارچ...
عشق رویایی
بابا هرگز مرا ندید حتی عکسم را... من هم هیچگاه پدرم را ندیدم، جز از روی عکسش... او فقط دو جمله با من حرف زده آن هم از روی وصیتنامه... «دخترم! از راه دور میبوسمت و با چشمی اشکبار میگویم که من نه دوستدار تو بلکه عاشق توأم... تو هم اگر مرا دوست داری حجابت را حفظ کن...».
میروم تا...
کز کرده بودم گوشه اتاق و به روزهای بدون بابا فکر میکردم. با همه چیز و همه کس قهر بودم و سر جنگ داشتم. پوتینهای بابا را قایم کرده بودم تا مانع رفتنش بشوم. بابا دیرش شده بود و به کمک مامان دنبال پوتینهایش میگشت. برای رفتن مصمم بود و من میدانستم اگر به قهر کردن ادامه دهم از خداحافظی با او محروم میشوم. از طرفی میخواستم هر طور شده از رفتن منصرفش کنم. بالأخره پوتینها را برداشتم و رفتم توی هال. تمام ناز دخترانهام را به کار گرفتم و با گوشه روسریام پوتینهایش را تمیز کردم. بابا مرا که دید گفت «ناقلا! پوتینها پیش تو بوده؟! ما کل خونهرو گشتیم. سگرمههات چرا رفته تو هم؟» بغضم را که دید، بغلم کرد و ادامه داد: «رقیه جان! عزیز دلم! فکر نکنی دوست دارم ازت جدا بشم. نه مجبورم بابایي» ریزریز اشکهایش جاری شد و زیر لب گفت «دخترم! میرم تا دیگه رقیهها و سکینهها سیلی نخورن...».
جشن تولد بابا
بابا شهید شده بود. این را میفهمیدم اما نمیخواستم باور کنم. تمام چهل روزی که توی خانهمان روضه بود از کله سحر، مانتو شلوارم را میپوشیدم و میرفتم دم در کنار حجله بابا و تا شب همانجا میایستادم. دستم را پشتم قلاب میکردم، تکیه میدادم به دیوار و آمد و رفت مهمانها را تماشا میکردم. ناهار و شام نمیخوردم. داییام میآورد دم در. شب هم به زور برای خواب میآوردنم داخل. دوست نداشتم گریه و ضجهها را ببینم. دوست نداشتم رفتن بابا را باور کنم. بچههای همسایهها میآمدند. بهم میگفتند «بابات شهید شده. دیگهام هیچوقت نمیاد.» من هم با قیافهای حقبهجانب میگفتم «نه اشتباه میکنین. الان جشن تولد بابامه، از سر کوچه تا ته کوچهرو بهخاطر تولد بابام چراغونی کردن مگه نمیبینید؟!»
*دیگر نایستاد
بوی عملیات میآمد ولی هنوز عملیات شروع نشده بود. تصمیم گرفتیم همراه علی به یک مرخصی دو روزه برویم و با اهل و عیال وداع کنیم. روحیات علی به کلی تغییر کرده بود و کمحرف شده بود. شاید کل مسیر راه، فقط نیم ساعت با هم حرف زدیم. چشم به هم زدیم مرخصیمان تمام شد. با ماشین آمدم دنبال علی. ساکش را گذاشت روی صندلی عقب. بهش تعارف کردم که تو بنشین پشت فرمان، و نشست. همینکه ماشین را استارت زد، در خانه باز شد و فاطمه دختر کوچکش از خانه بیرون آمد. پایش را گذاشت روی گاز و ماشین حرکت کرد. از توی آینه دیدم فاطمه بهدنبال ماشین میدود. علی بهآرامی ایستاد و از ماشین پیاده شد. دخترش را توی آغوشش گرفت و او را به خانه برگرداند و در را محکم بست. هنوز خود را به ماشین نرسانده بود که دوباره در باز شد و فاطمه بیرون آمد. علی راه افتاد ولی فاطمه به دنبالمان میدوید. ماشین برای بار دوم متوقف شد و او دخترش را بغل گرفت و از مغازه نزدیک خانه برایش خوراکی خرید و مدام صورت دوستداشتنی فاطمه را میبوسید. او را به خانه برد. وقتی به طرف ماشین برگشت و سوار شد به صورتش نگاه کردم، چشمانش سرخسرخ بود. اینبار ماشین حرکت کرد و دوباره در باز شد اما او هرگز نایستاد و همچنان گریه میکرد...
*خانه خوبان
بابا مرا نشاند روی زانوش و با بُرس قهوهایرنگی موهایم را شانه میکرد. سعی میکرد با حرفهایش به من آرامش بدهد. «بابایی! دوستت دارم. داغتو نبینم. دل بابا هم برات تنگ میشه. منم غصه میخورم که ازت جدا میشم، اما مجبورم، امام گفته بریم با صدام لعنتی بجنگیم. جنگ که تموم بشه کار منم تموم میشه، اونوقت میام پیشت اونقدر میمونم، که ازم خسته بشی...» بغض راه گلویم را بسته بود و فقط اشک میریختم. هرازچندگاهی رویم را برمیگرداندم و لبخندی به بابا میزدم.
بابا با هر ترفندی بود با من خداحافظی کرد و یکراست رفت راهآهن. بیستم دیماه از راه رسید و عقدبندان دایی هم تمام شد، اما خبری از بابا نشد. یک هفته بعدش خبر مفقودشدن بابا رو به مامان دادند. حال عجیبی بود... یک شب مامان خواب بابا رو دیده بود. بهش گفته بود: «علی آقا! خوب به وعدهات عمل کردی؟ من که به شما گفتم بیستم عروسی داداشمه، رفتی که بیای؟» بابا هم به مامان گفته بود«خدا میدونه که من به وعدهام عمل کردم و توی مجلس داداشت حاضر بودم. میخوای بگم چه لباسی تنت کرده بودی؟ چند تا مهمون داشتید و کیا اومده بودن و کیا نیومدن؟» مامان از خواب که بیدار شد گریه میکرد و زیر لب چیزهایی میگفت که من سر درنمیآوردم. سالها بعد نیروهای تفحص از پیکر رشیدش یک مشت استخوان آوردند که رویش «قرآن» جیبی بابا بود.
*حنابندان
مامان گوشه حیاط، توی سایه، برای بابا فرش پهن کرده بود و بابا درحالیکه پیاله حنا را هم میزد، از پلههای زیرزمین بالا آمد. من منتظر بودم تا مامان فرش را پهن کند تا روی آن بنشینم. بابا هم آمد و کنارم نشست و رو به من کرد و گفت «خوشگل خانم! تو نمیخوای دستاتو حنا بذاری؟»
بابا علاقه زیادی به حنا کردن داشت، ولی برای من فرقی نمیکرد که دستهایم را حنا کنم یا نکنم، اما دستهایم را دراز کردم و گفتم «چرا باباجون میخوام!» با گوشه انگشتش مقداری حنا برداشت و همینطور که روی ناخنهایم میگذاشت، برایم از ثواب حنا کردن میگفت. نوبت خودش که رسید، تمام دستها و پاهایش را به اضافه محاسنش حنا بست... .
من هم که بهخاطر بابا دستهای خودم و بچههایم را حنا میبندم به یاد آن شب گریه میکنم... .
*جهیزیه
جهیزیهام آماده شده بود.مامان یک عکس قاب گرفته از بابا را آورد و داد دستم. گفت «بیا مادر! اینو بذار روی وسایلت.»
گفتم «قربونت! دنبالش میگشتم.
مامان به شوخی گفت «بالأخره پدرت هم باید وسایلترو ببینه که اگه چیزی کم و کسری داری برات بیاره...
شب مامان، بابارو توی خواب دیده بود. با ظاهر و چهرهای آراسته و نورانی. یک پارچ خالی توی دستش بود. داده بود و با خنده گفته بود«اینو بذار روی جهیزیه فاطمه...»
فردایش رفتیم سراغ جهیزیه، دیدم همه چیز خریدیم غیر از پارچ...
عشق رویایی
بابا هرگز مرا ندید حتی عکسم را... من هم هیچگاه پدرم را ندیدم، جز از روی عکسش... او فقط دو جمله با من حرف زده آن هم از روی وصیتنامه... «دخترم! از راه دور میبوسمت و با چشمی اشکبار میگویم که من نه دوستدار تو بلکه عاشق توأم... تو هم اگر مرا دوست داری حجابت را حفظ کن...».
میروم تا...
کز کرده بودم گوشه اتاق و به روزهای بدون بابا فکر میکردم. با همه چیز و همه کس قهر بودم و سر جنگ داشتم. پوتینهای بابا را قایم کرده بودم تا مانع رفتنش بشوم. بابا دیرش شده بود و به کمک مامان دنبال پوتینهایش میگشت. برای رفتن مصمم بود و من میدانستم اگر به قهر کردن ادامه دهم از خداحافظی با او محروم میشوم. از طرفی میخواستم هر طور شده از رفتن منصرفش کنم. بالأخره پوتینها را برداشتم و رفتم توی هال. تمام ناز دخترانهام را به کار گرفتم و با گوشه روسریام پوتینهایش را تمیز کردم. بابا مرا که دید گفت «ناقلا! پوتینها پیش تو بوده؟! ما کل خونهرو گشتیم. سگرمههات چرا رفته تو هم؟» بغضم را که دید، بغلم کرد و ادامه داد: «رقیه جان! عزیز دلم! فکر نکنی دوست دارم ازت جدا بشم. نه مجبورم بابایي» ریزریز اشکهایش جاری شد و زیر لب گفت «دخترم! میرم تا دیگه رقیهها و سکینهها سیلی نخورن...».
جشن تولد بابا
بابا شهید شده بود. این را میفهمیدم اما نمیخواستم باور کنم. تمام چهل روزی که توی خانهمان روضه بود از کله سحر، مانتو شلوارم را میپوشیدم و میرفتم دم در کنار حجله بابا و تا شب همانجا میایستادم. دستم را پشتم قلاب میکردم، تکیه میدادم به دیوار و آمد و رفت مهمانها را تماشا میکردم. ناهار و شام نمیخوردم. داییام میآورد دم در. شب هم به زور برای خواب میآوردنم داخل. دوست نداشتم گریه و ضجهها را ببینم. دوست نداشتم رفتن بابا را باور کنم. بچههای همسایهها میآمدند. بهم میگفتند «بابات شهید شده. دیگهام هیچوقت نمیاد.» من هم با قیافهای حقبهجانب میگفتم «نه اشتباه میکنین. الان جشن تولد بابامه، از سر کوچه تا ته کوچهرو بهخاطر تولد بابام چراغونی کردن مگه نمیبینید؟!»
*دیگر نایستاد
بوی عملیات میآمد ولی هنوز عملیات شروع نشده بود. تصمیم گرفتیم همراه علی به یک مرخصی دو روزه برویم و با اهل و عیال وداع کنیم. روحیات علی به کلی تغییر کرده بود و کمحرف شده بود. شاید کل مسیر راه، فقط نیم ساعت با هم حرف زدیم. چشم به هم زدیم مرخصیمان تمام شد. با ماشین آمدم دنبال علی. ساکش را گذاشت روی صندلی عقب. بهش تعارف کردم که تو بنشین پشت فرمان، و نشست. همینکه ماشین را استارت زد، در خانه باز شد و فاطمه دختر کوچکش از خانه بیرون آمد. پایش را گذاشت روی گاز و ماشین حرکت کرد. از توی آینه دیدم فاطمه بهدنبال ماشین میدود. علی بهآرامی ایستاد و از ماشین پیاده شد. دخترش را توی آغوشش گرفت و او را به خانه برگرداند و در را محکم بست. هنوز خود را به ماشین نرسانده بود که دوباره در باز شد و فاطمه بیرون آمد. علی راه افتاد ولی فاطمه به دنبالمان میدوید. ماشین برای بار دوم متوقف شد و او دخترش را بغل گرفت و از مغازه نزدیک خانه برایش خوراکی خرید و مدام صورت دوستداشتنی فاطمه را میبوسید. او را به خانه برد. وقتی به طرف ماشین برگشت و سوار شد به صورتش نگاه کردم، چشمانش سرخسرخ بود. اینبار ماشین حرکت کرد و دوباره در باز شد اما او هرگز نایستاد و همچنان گریه میکرد...
*خانه خوبان