برچسب: دل خاطرهها
بابا مرا نشاند روی زانوش و با بُرس قهوهایرنگی موهایم را شانه میکرد. سعی میکرد با حرفهایش به من آرامش بدهد من هم غصه میخورم که ازت و جدا میشوم، اما مجبورم، امام گفته برویم با صدام لعنتی بجنگیم. جنگ که تموم بشه کار منهم تمام میشه، اونوقت میام پیشت ،بغض راه گلویم را بسته بود و فقط اشک میریختم. هرازچندگاهی رویم را برمیگرداندم و لبخندی به بابا میزدم.
کد خبر: ۵۹۵۳۳ تاریخ انتشار : ۱۳۹۳/۰۹/۲۳