به گزارش گروه فرهنگی پایگاه خبری شهدای ایران؛ جنگ تحمیلی در کنار چهره سخت و خشن خود که خستگیهای جسمی و روحی زیادی برای رزمندگان به همراه داشت، دارای صحنههای جالبی نیز بود.
نزدیکیهای غروب بود که بچهها از سنگر بیرون آمده و به ستون از راههای تعیین شده برای عملیات به حرکت درآمدند. ساعتها در حرکت بودیم، در بین راه همه با هم شوخی میکردند و میگفتند و میخندیدند.
در درگیری، منطقه از دست دشمن آزاد شد و طبق دستور فرماندهان جنگ، بچهها مشغول پاکسازی سنگرهای دشمن بودند و تکتک سنگرها را پاکسازی میکردند.
فرمانده گردان برای اینکه بچهها، مقابل پاتکهای دشمن خسته نباشند، نیروها را به سه گروهان تقسیمبندی کرد؛ یک گروهان در حال استراحت و دو گروهان دیگر به صورت آمادهباش.
گروهان ما دومین گروهی بود که باید استراحت میکرد. نوبت ما که شد برای استراحت رفتیم، اما چیزی دم دست نبود. از داخل سنگرهای عراقی تعدادی پتو بیرون آوردیم، من پتویی پیدا نکردم، اما رفتم در کنار یک نفر که در حال استراحت بود دراز کشیدم تا از پتویی که بر دوشش بود استفاده کنم.
پتوی روی دوش آن شخص را به روی دوش خودم نیز کشیدم؛ خواب بسیار خوشی بود؛ چون با آن همه زحمتی که در عملیات کشیده بودیم و سختی مسیر راه، خواب میچسبید.
برای نماز صبح که بیدار شدیم، با مقدار آبی که در قمقمه داشتم وضو گرفتم و وقتی که آمدم آن بنده خدا را که در کنارم خوابیده بود برای نماز بیدار کنم، هر چقدر تکانش دادم، بیدار نشد، با خودم گفتم خسته است، بگذارم بیشتر بخوابد.
هوا کاملاً روشن شده بود، وقتی مجدداً رفتم تا او را بیدار کنم که نمازش قضا نشود، یک لحظه متوجه شدم این بابایی که دیشب با هم زیر یک پتو خوابیده بودیم از نیروهای عراقی است که دیشب در همان جا در اثر ترکش نصف صورتش از بین رفته و کشته شده، در حالی که من فکر می کردم از رزمندگان خودمان است که پتوی او را بر روی خودم کشیده بودم.
راوی: سهراب عسگری