سرویس اجتماعی پایگاه خبری شهدای ایران ;
شاید به همان اندازه که صباح وطن خواه ، شناخته شده است ، مادرش آشنا نباشد.صباح وطن خواه وقایع را با جزئیات و تاریخ یادش است اما مادر صباح خیلی از خاطراتش را جابجا تعریف می کند.باید صباح کنارش نشسته باشدتا ترتیب بعضی از ماجراها را یادآوری کند. به هر حال اگر او هم نباشد، مادر صباح آنقدر خوش صحبت است که توالی زمانی و صحت اخبار را رها کنی و فقط خیره به دهانش منتظر حرفی درباره گذشته باشی . هرچند اگر خوش شانس باشی مادر و دختر را با هم خواهی دید و خاطره های هر دو را خواهی شنید.
***
قصه از کجا شروع شد
شهناز حوزه قبول شد. رفته بودند قم تا اسمش را بنویسند و سرو سامانی به کارهایش بدهند.. می گوید : « داشتم اتاق شهناز را فرش می کردم که خبر را از رادیو شنیدم. من وشوهرم همیشه رادیو گوش می کردیم . یک رادیو کوچک داشتم که خبر حمله عراق به ایران را از همان شنیدم. به محض شنیدن خبر بچه هایم را جمع کردم و گفتم برمی گردیم.رگشتن به این راحتی ها نبود. نمی گذاشتند. بالاخره بلیط گرفتیم و توی راهرو قطار نشستیم و آمدیم. به راه آهن که رسیدیم پسرم با یک گاری که باهاش آجر می کشیدند آمد دنبالمان.رفتیم شهر و دیدم که ای وای . شهر شلوغ شده . شوهرم گفت برید خانه خواهرت و رفتیم.اما یکی از شبها را یادم هست در خانه خودمان بودیم.بایکی از دخترهایم قالی هایی را که برای جهیزیه های شان خریده بودم آوردیم بیرون زدیم به در و پنجره ها.چندتا دیگ بزرگ هم داشتیم که پر از آب کردیم و روی هم چیدیم که اگر بی آب شدیم از این ذخیره ها استفاده کنیم.«
مادر صباح و یکی از دخترهایش فقط یک شب را در خانه شان می مانند.بمباران ها بیشتر می شود و عراقی ها نزدیک تر می شوند. خانه آنها در منطقه ناامنی بود. پس مجبور بودند به خانه خاله بروند. هرچند چیزی نگذشت که تمام شهر ناامن شد.
صباح می گوید: « آن اوایل وقتی صدای بمب می آمد ، مردم می ریختند بیرون تا ببیند کجا را زدند و چه شد و خبری بگیرند. یادم هست که همه در خانه هایشان ایستاده بودند.در نزدیکی ما خانه ای بود که دکتر خرمشهر در آن زندگی می کرد. دکتر با خانواده اش از خرمشهر رفته بود و خانه را سپرده بود به بچه های یک خانواده فقیرکه مراقب اسباب و وسایلش باشند.این بچه ها هم با شنیدن صداها از خانه بیرون آمده بودند و داشتند به اطراف شان نگاه می کردند.
بچه های این خانواده که بزرگترین شان هفده ساله بود نمی دانستند که قربانی یکی از همین خمپاره ها می شوند که برای گرفتن خبر سقوطش به بیرون از خانه آمدند . مادر صباح می گوید : « یک هو دیدم چیزی شبیه به آبگرم کن افتاد روی زمین . خمپاره خورد وسط جمع اینها. چیزی ازشان باقی نماند . همه پودر شدند . هزار تکه شدند.» صباح حرف مادرش را ادامه می دهد :« تنها چیزی که ازشان پیدا کردیم یک تکه کمر بود که افتاده بود روی پشت بام.»
پناه بی پناهان
روز اول ، مردم توی مسجد جامع جمع شدند. هر کس کاری می کرد.یکی اسلحه در دست داشت.یکی دعا می کرد.جمعی پناه گرفته بودندو بهت زده بودند.مادر صباح وطن خواه از چند روز بعد از آن خاطره ای تعریف می کند. می گوید توی مسجد نشسته بودم و ماهی پاک می کردم . پیش از این یک وانت آورده بودند و خواسته بودند که ماهی ها را سروسامان دهیم. نشسته بودیم به ماهی پاک کردن که دیدیم شهناز حاجی شاه آمد توی مسجد. هم کلاسی بچه هایم بود و می شناختمش. به بچه ها گفت داشتم لباس عروسی ام را می دوختم. بعد هم دستش را از زیر چادرش آورد بیرون و دیدم که یک نوار سبز رنگ را دوخته سر آستینش.
شهناز از مسجد رفت بیرون و چند دقیقه بعد صدای انفجار آمد و همه ریختیم بیرون.من با زهرا حسینی بودم . دستم را گرفت و رفتیم بیمارستان.بیمارستان غوغایی بود. ردیفی جنازه چیده بودند.چند تا جنازه سر راه بود. پرستار گفت اینها را بردارید بذارید کنار . زهرا حسینی هم آمد و خواست کمکش کنم.توی کتابش هم به این ماجرا اشاره کرده است.
جنازه را که تکان دادند چادرش از روی صورتش کنار رفت، دیدم همان شهناز است. همان که گفت:لباس عروسی ام را دوختم. بعد از زدن آن حرف،20 دقیقه دیگر بیشتر زنده نماند.انگار که لباس شهادتش را دوخته باشند. انگار که عروسی اش همان شهادت باشد.
صباح می گوید: همین موقع بود که یک ماشین پر از جنازه رسید. همه دویدند سمت آن. یک مرد جوان 30 ساله هم همراه این ماشی بود. مثل اینکه خانواده ای بودند که برای ناهار پشت راه آهن سفره پهن می کنند. خمپاره درست می افتد وسط سفره شان. این مرد هم برای انجام کاری از سر سفره پاشده بود.فقط او زنده مانده بود.چهارده جنازه روی دستش مانده بود. مدام توی سر خودش می زد و داد و بی داد می کرد.
اوضاع وحشتناک بیمارستان مادر صباح را به گریه می اندازد. مادر می رود بیرون از بیمارستان . روی کپه ای خاک کنار نخلی می نشیند و مشتی از آن را می پاشد روی سرش و ناله می زند: « همه را کشتند. این ایران صاحب ندارد.»
مادر خودش را می زند و گریه می کند . می گوید :« یه دفعه دیدم مرد جوانی آمد طرفم. گفت نکن مادر نکن . پاشو برو پسرهایت را به جبهه بفرست. گفتم پسرهایم رفتند . دخترهایم هم رفتند. گفت من خلبانم. داشتم می رفتم آبادان ولی برگشتم بیمارستان تا کمک کنم. بعد می روم آبادان سرخدمتم. پاشو مادر.»
تحکم توی صدایش من را به خودم آورد. این حرف را که زد از جایم بلند شدم. دیدم دیگر نیست. خدا می داند که بود. ان شاءالله هم در این دنیا و هم در آن دنیا پسرم باشد.
کتاب خاطرات
صباح وطن خواه حرفهای زیادی برای گفتن دارد. حرفهایی از روزهای پیش از شروع جنگ. روزهای دفاع و پس از آن . او سند زنده ای است که تصمیم دارد، خاطراتش را در اختیار نسل های بعد قرار دهد . روزهای جنگ برای صباح وطن خواه روزهای فراموش نشدنی است و نقطه عطفی در مجموعه خاطرات او خواهد بود.