در فصل سوم به بیان فعالیتهای سیاسی و اجتماعی آیت الله مهدوی کنی در قبل از انقلاب بخصوص دهه چهل و وقایع مهم سال 1342 ش و همچنین اوایل دهه پنجاه پرداخته است.
به گزارش شهدای ایران، کتاب خاطرات آیت الله مهدوی کنی یکی از کتابهای خواندنی مرکز اسناد انقلاب اسلامی درباره این شخصیت مهم و تاثیرگذار انقلاب اسلامی است. کتابی که در سال 1385 توسط غلامرضا خواجه سروی در 6 فصل تدوین شده است. آنچه در ادامه می خوانید مربوط است به گزیده ای از فصل سوم خاطرات؛ بیان فعالیتهای سیاسی و اجتماعی آیت الله در قبل از انقلاب بخصوص دهه چهل و وقایع مهم سال 1342 که فارس منتشر کرده است:
اولین دستگیری بنده معلول ارتباط با پروندهی دیگری بود. ساواک، قبل از دستگیری چند بار بنده را احضار کرد؛ به کلانتری محل نیز یکی دو بار مرا بردند و چند بار به مسجد آمدند و اخطار دادند. یک بار ]هم[ مرا به ساواک بردند و باز اخطار دادند. مسئله، طرفداری از امام و نهضت امام و حتی بردن نام امام بود. یکی از مساجدی که در خط امام حرکت میکرد و نام امام ]در آن[ برده میشد و به نام امام مسئله گفته میشد، مسجد ما (مسجد جلیلی) بود همانطور که گفتم بعد از فوت آیتالله بروجردی من جز امام مرجعی را معرفی نکردم، ضمن اینکه همیشه جنبهی مثبت قضیه را میگرفتم و مطلبی را نمیگفتم که موجب تضعیف سایر مراجع یا توهین به آنها باشد و امام را ترویج میکردم.
از همان اول که آقای بروجردی مرحوم شدند، من حاشیهی امام بر عروه یا فتوای امام را در مسجد و جلسات برای مردم بیان میکردم. حتی اگر مسئلهی شکیات را هم میخواستم بگویم برای اینکه اسمی از ایشان بیاورم از همین توضیح المسائل امام میگفتم. واضح است که شکیات مسئلهی سیاسی نبود، ولی احساس میکردم که در آن مقطع از مبارزه نباید نام ایشان فراموش شود. زنده نگهداشتن نام امام برای دستگاه قابل تحمل نبود و رژیم حتی از نام امام میترسید.
از باب تشبیه عرض میکنم؛ آیهای در قرآن داریم که «مشرکین از کلمهی رحمان تنفر داشتند و لذا وقتی لفظ رحمان را میشنیدند ناراحت میشدند و میگفتند که کلمهی رحمان را نگویید»، چون کلمهی رحمان به اعتبار رحمت عامهی الهی، اسم خاص خداوند متعال بود و این با عقاید بتپرستی سازگار نبود. چون بتپرستها به پروردگاری که به جمیع عالم وجود و بر شئون همهی عالم دخالت کند، اعتقاد نداشتند، بلکه به ارباب متفرقهای قائل بودند. از قرآن استفاده میشود که آنها به آفریدگار یگانه معتقد بودند که او جهان را آفریده، ولی ادارهی امور عالم و ربوبیت آن، با ارباب انواع و اصنام است و خالق متعال را در حاشیه قرار میدادند و مانند یهود میگفتند: «یدالله مغلولة»؛ یعنی او کاری به کار کسی ندارد و خدایان بودند که دخالت میکردند. لذا کلمهی رحمان از اختصاصات خداپرستانی بود که به شرک آلوده نبودند. رحمان به اعتبار رحمت عامه بر همهی عالم وجود، صیغهی مبالغه است و آنها از این اسم فرار میکردند.
تعالیم قرآن برخلاف عقیده و روش بتپرستان، روی این اسم (رحمان) تأکید داشت که مسلمانان هیچگاه نام رحمان را فراموش نکنند و همواره خدای را با نام رحمان توصیف کنند و نماز و سایر عبادات و معاملات و کارها را با «بسم الله الرحمن الرحیم» آغاز کنند؛ یعنی بعد از بسمالله، رحمان بیاید و در تمام سورههای قرآن و نمازها تکرار بشود. شاید هم یکی از حکمتهایش این بوده که در برابر افکاری که آنها داشتند، در همهی عبادتها و در آغاز همهی کارها، این کلمه تکرار شود.
شعار نادرست بعضی مومنین در ابتدای انقلاب
در اینجا میخواهم در پرانتز عرض کنم که شعار «بسم رب الشهداء والصدیقین» که بعضی از مؤمنین بعد از انقلاب ابداع کردند، به نظر من یک شعار نادرست میباشد. البته خدا رب شهدا و صدیقین است، ولی این شعار، شعار قرآنی نیست و ما باید همان چیزی را که خود پیغمبر آورده پیروی کنیم و به آن تأسّی نماییم؛ یعنی «بسماللهالرحمنالرحیم» اینکه ما اول سخن «بسم رب الشهداء والصدیقین» بگوییم برخلاف سنتی است که پیامبر(ص) عمل کرده و به آن دستور داده است. ما بایستی به شهداء احترام بگذاریم، ولی از همان طریق که پیامبر و ائمهی اهل بیت، علیهمالسلام، راهنمایی کردهاند.
آشیخ! اگر از این کارت دست برنداری میبریمت آنجا که عرب نی بیندازد
در هر حال، من از این آیه الهام گرفتم که اصرار پیامبر اکرم(ص) نسبت به اسم مبارک رحمان فلسفهای دارد که این اصرار را ما ـ بلاتشبیه ـ در جهت نام مبارک حضرت امام باید استفاده کنیم. لذا من مقید بودم و هر منبری که میرفتم و هر خطبهای که میخواندم بعد از آن میگفتم؛ امشب میخواهم دو مسئله از فتواهای آیتالله العظمی خمینی را برای شما بگویم. حتی آنجایی که در فتاوی اختلافی نبود، برای اینکه اسم ایشان را بیاورم، میگفتم که ایشان در رساله این طور مرقوم فرمودهاند. لذا ساواک من را چندین بار خواست که تو چرا اسم ایشان را عنوان میکنی؟ نباید اسم ایشان را بیاوری. زیاد که فشار آوردند بنده میگفتم: «آقا فرمودند». باز همان بار آخری که بنده را در ماه رمضان احضار کردند، به من گفتند: تو چرا آقا میگویی؟ گفتم: من اسم کسی را نمی گویم. گفتند: مخاطبین میدانند تو چه کسی را میگویی. سپس چندی میگفتم که حضرت استاد چنین فرمودهاند. برای آخرین بار سرهنگ ساواک به من گفت: آشیخ! اگر از این کارت دست برنداری میبریمت آنجا که عرب نی بیندازد؛ ولی من باز ماه رمضان، هر روز بین دو نماز هنگام مسئله گفتن، حضرت استاد را تکرار میکردم.
تبعید به بوکان
این ادامه داشت تا شب بیست و سوم ماه رمضان سال 1353، که دعا خواندیم و صحبت کردیم. در آنجا هم برای بازگشت امام دعا کردیم، البته نه با اسم بلکه با اشاره و کنایه میگفتم که «خدایا! تو خودت میدانی که ما چه میخواهیم.» با همین بیانات اجمالی میگفتیم و مردم هم آمینهای بلند و عجیب و غریب میگفتند.
یادم است که آن شب مرحوم آیتالله طالقانی هم در مسجد ما در احیا بودند. منبر که تمام شد و بیشتر مردم رفتند، آقای حاج اسماعیل دیانتزاده ـ که مسئول امور مسجد ما بود و حالا ایشان مرحوم شده ـ آمدند به من گفتند: آقا! معاون کلانتری هفت واقع در تختجمشید [خیابان طالقانی فعلی] شما را برای چند دقیقه به کلانتری احضار کرده است. گفتم این موقع شب؟! ما میخواهیم برویم منزل برای خوردن سحری. گفتند: دو سه دقیقه. من فهمیدم که میخواهند مرا بازداشت کنند. چیزهایی که در جیبم بود به ایشان دادم و اتفاقاً خانوادهی ما هم مسجد بودند و بچههای ما هم کوچک بودند و میخواستیم برویم. آنها آن طرف خیابان منتظر من بودند که مرا با ماشین به کلانتری بردند.
ما به کلانتری رفتیم و از آنجا ما را به بوکان در استان کردستان تبعید کردند. از طریق کرمانشاه وسنندج ، به بوکان رفتیم. ماه رمضان بود و ساکنان بومی آنجا کردهای سنّی مذهب بودند و گروهی از آذریهای شیعه به آنجا مهاجرت کرده بودند. آذربایجانیها مسجد و حسینیه داشتند و من در آنجا زندگی میکردم و برای شیعهها نماز جماعت میخواندم و بحثهای مذهبی عنوان میکردم. پس از دو یا سه ماه، شبی آمدند و مرا از آنجا به مهاباد و از آنجا به تهران و در تهران هم به کمیتهی مشترک ضدخرابکاری آوردند و توقیف کردند.
*خبرآنلاین
اولین دستگیری بنده معلول ارتباط با پروندهی دیگری بود. ساواک، قبل از دستگیری چند بار بنده را احضار کرد؛ به کلانتری محل نیز یکی دو بار مرا بردند و چند بار به مسجد آمدند و اخطار دادند. یک بار ]هم[ مرا به ساواک بردند و باز اخطار دادند. مسئله، طرفداری از امام و نهضت امام و حتی بردن نام امام بود. یکی از مساجدی که در خط امام حرکت میکرد و نام امام ]در آن[ برده میشد و به نام امام مسئله گفته میشد، مسجد ما (مسجد جلیلی) بود همانطور که گفتم بعد از فوت آیتالله بروجردی من جز امام مرجعی را معرفی نکردم، ضمن اینکه همیشه جنبهی مثبت قضیه را میگرفتم و مطلبی را نمیگفتم که موجب تضعیف سایر مراجع یا توهین به آنها باشد و امام را ترویج میکردم.
از همان اول که آقای بروجردی مرحوم شدند، من حاشیهی امام بر عروه یا فتوای امام را در مسجد و جلسات برای مردم بیان میکردم. حتی اگر مسئلهی شکیات را هم میخواستم بگویم برای اینکه اسمی از ایشان بیاورم از همین توضیح المسائل امام میگفتم. واضح است که شکیات مسئلهی سیاسی نبود، ولی احساس میکردم که در آن مقطع از مبارزه نباید نام ایشان فراموش شود. زنده نگهداشتن نام امام برای دستگاه قابل تحمل نبود و رژیم حتی از نام امام میترسید.
از باب تشبیه عرض میکنم؛ آیهای در قرآن داریم که «مشرکین از کلمهی رحمان تنفر داشتند و لذا وقتی لفظ رحمان را میشنیدند ناراحت میشدند و میگفتند که کلمهی رحمان را نگویید»، چون کلمهی رحمان به اعتبار رحمت عامهی الهی، اسم خاص خداوند متعال بود و این با عقاید بتپرستی سازگار نبود. چون بتپرستها به پروردگاری که به جمیع عالم وجود و بر شئون همهی عالم دخالت کند، اعتقاد نداشتند، بلکه به ارباب متفرقهای قائل بودند. از قرآن استفاده میشود که آنها به آفریدگار یگانه معتقد بودند که او جهان را آفریده، ولی ادارهی امور عالم و ربوبیت آن، با ارباب انواع و اصنام است و خالق متعال را در حاشیه قرار میدادند و مانند یهود میگفتند: «یدالله مغلولة»؛ یعنی او کاری به کار کسی ندارد و خدایان بودند که دخالت میکردند. لذا کلمهی رحمان از اختصاصات خداپرستانی بود که به شرک آلوده نبودند. رحمان به اعتبار رحمت عامه بر همهی عالم وجود، صیغهی مبالغه است و آنها از این اسم فرار میکردند.
تعالیم قرآن برخلاف عقیده و روش بتپرستان، روی این اسم (رحمان) تأکید داشت که مسلمانان هیچگاه نام رحمان را فراموش نکنند و همواره خدای را با نام رحمان توصیف کنند و نماز و سایر عبادات و معاملات و کارها را با «بسم الله الرحمن الرحیم» آغاز کنند؛ یعنی بعد از بسمالله، رحمان بیاید و در تمام سورههای قرآن و نمازها تکرار بشود. شاید هم یکی از حکمتهایش این بوده که در برابر افکاری که آنها داشتند، در همهی عبادتها و در آغاز همهی کارها، این کلمه تکرار شود.
شعار نادرست بعضی مومنین در ابتدای انقلاب
در اینجا میخواهم در پرانتز عرض کنم که شعار «بسم رب الشهداء والصدیقین» که بعضی از مؤمنین بعد از انقلاب ابداع کردند، به نظر من یک شعار نادرست میباشد. البته خدا رب شهدا و صدیقین است، ولی این شعار، شعار قرآنی نیست و ما باید همان چیزی را که خود پیغمبر آورده پیروی کنیم و به آن تأسّی نماییم؛ یعنی «بسماللهالرحمنالرحیم» اینکه ما اول سخن «بسم رب الشهداء والصدیقین» بگوییم برخلاف سنتی است که پیامبر(ص) عمل کرده و به آن دستور داده است. ما بایستی به شهداء احترام بگذاریم، ولی از همان طریق که پیامبر و ائمهی اهل بیت، علیهمالسلام، راهنمایی کردهاند.
آشیخ! اگر از این کارت دست برنداری میبریمت آنجا که عرب نی بیندازد
در هر حال، من از این آیه الهام گرفتم که اصرار پیامبر اکرم(ص) نسبت به اسم مبارک رحمان فلسفهای دارد که این اصرار را ما ـ بلاتشبیه ـ در جهت نام مبارک حضرت امام باید استفاده کنیم. لذا من مقید بودم و هر منبری که میرفتم و هر خطبهای که میخواندم بعد از آن میگفتم؛ امشب میخواهم دو مسئله از فتواهای آیتالله العظمی خمینی را برای شما بگویم. حتی آنجایی که در فتاوی اختلافی نبود، برای اینکه اسم ایشان را بیاورم، میگفتم که ایشان در رساله این طور مرقوم فرمودهاند. لذا ساواک من را چندین بار خواست که تو چرا اسم ایشان را عنوان میکنی؟ نباید اسم ایشان را بیاوری. زیاد که فشار آوردند بنده میگفتم: «آقا فرمودند». باز همان بار آخری که بنده را در ماه رمضان احضار کردند، به من گفتند: تو چرا آقا میگویی؟ گفتم: من اسم کسی را نمی گویم. گفتند: مخاطبین میدانند تو چه کسی را میگویی. سپس چندی میگفتم که حضرت استاد چنین فرمودهاند. برای آخرین بار سرهنگ ساواک به من گفت: آشیخ! اگر از این کارت دست برنداری میبریمت آنجا که عرب نی بیندازد؛ ولی من باز ماه رمضان، هر روز بین دو نماز هنگام مسئله گفتن، حضرت استاد را تکرار میکردم.
تبعید به بوکان
این ادامه داشت تا شب بیست و سوم ماه رمضان سال 1353، که دعا خواندیم و صحبت کردیم. در آنجا هم برای بازگشت امام دعا کردیم، البته نه با اسم بلکه با اشاره و کنایه میگفتم که «خدایا! تو خودت میدانی که ما چه میخواهیم.» با همین بیانات اجمالی میگفتیم و مردم هم آمینهای بلند و عجیب و غریب میگفتند.
یادم است که آن شب مرحوم آیتالله طالقانی هم در مسجد ما در احیا بودند. منبر که تمام شد و بیشتر مردم رفتند، آقای حاج اسماعیل دیانتزاده ـ که مسئول امور مسجد ما بود و حالا ایشان مرحوم شده ـ آمدند به من گفتند: آقا! معاون کلانتری هفت واقع در تختجمشید [خیابان طالقانی فعلی] شما را برای چند دقیقه به کلانتری احضار کرده است. گفتم این موقع شب؟! ما میخواهیم برویم منزل برای خوردن سحری. گفتند: دو سه دقیقه. من فهمیدم که میخواهند مرا بازداشت کنند. چیزهایی که در جیبم بود به ایشان دادم و اتفاقاً خانوادهی ما هم مسجد بودند و بچههای ما هم کوچک بودند و میخواستیم برویم. آنها آن طرف خیابان منتظر من بودند که مرا با ماشین به کلانتری بردند.
ما به کلانتری رفتیم و از آنجا ما را به بوکان در استان کردستان تبعید کردند. از طریق کرمانشاه وسنندج ، به بوکان رفتیم. ماه رمضان بود و ساکنان بومی آنجا کردهای سنّی مذهب بودند و گروهی از آذریهای شیعه به آنجا مهاجرت کرده بودند. آذربایجانیها مسجد و حسینیه داشتند و من در آنجا زندگی میکردم و برای شیعهها نماز جماعت میخواندم و بحثهای مذهبی عنوان میکردم. پس از دو یا سه ماه، شبی آمدند و مرا از آنجا به مهاباد و از آنجا به تهران و در تهران هم به کمیتهی مشترک ضدخرابکاری آوردند و توقیف کردند.
*خبرآنلاین