شهدای ایران shohadayeiran.com

همین الآن توی مشهدم. ظهر حرم بوده‌ام و بعد از زیارتی مفصل تصمیم گرفتم بیایم این روایت را تمام کنم؛ وسط چهل‌ودوسالگی؛ و به خود امام رضا قسم از هفده‌سالگی تا چهل‌ودوسالگی شاید درمجموع ده بار هم مهمان جیب خودم به مشهد نیامده‌ام. امام رضا کارش را کرد. امام رضا شرمنده‌ام کرد.
 
دل‌هایی که برای یک گنبد می‌تپد/ با خواندن این روایت‌ها انگار به مشهد رفته‌اید
به گزارش شهدای ایران، برای رفتن به مشهد، همیشه تنها راه بلیت اتوبوس و قطار و هواپیما نیست؛ حتی ماشین شخصی هم تضمینی برای رسیدن نیست. خیلی‌ها در تمام عمرشان شاید یک بار هم چشمشان به ضریح طلایی آقا نیفتد. یا اگر هم قسمت شود، بعد از سال‌ها انتظار و سختی، فقط یک بار طعم شیرین زیارت را بچشند. خیلی از زیارت‌ها دلی‌ است و دل‌ها است که به پرواز در‌می‌آید. رضا امیرخانی این موضوع را به خوبی توضیح داده و در کتاب «قرار با خورشید» می‌نویسد: «سال‌هاست می‌دانم زیارت، سفر نیست. یعنی تصمیم می‌گیری بروی به جزیره‌ای در جنوب کشور، اصلاً به کشوری در قاره‌ای دیگر. نگاه به حساب‌وکتاب می‌کنی و زمان را مشخص می‌کنی و حتی ویزا می‌گیری و در اینترنت می‌چرخی و بلیت سفارش می‌دهی و می‌روی. برنامه می‌ریزی و می‌نشینی پشت ماشین و می‌روی سفر. اما زیارت این‌جوری نیست. پولش باشد، وقتش باشد، اتومبیلش روغن عوض‌کرده توی پارکینگ باشد، باز هم ممکن است جور نشود. زیارت با برنامه‌ریزی زائر درست نمی‌شود، آن‌جور که سفر با برنامه‌ریزی مسافر. مکه و کربلا و مشهد و قم و شاه‌عبدالعظیم هم ندارد. پس باید احترام گذاشت به این دعوت. نمی‌خواهی نرو! اما نگو که هر وقت بخواهم خودم مشرف می‌شوم!»

قرار با خورشید کتابی است متشکل از 20 روایت و تجربه زیسته از مواجهه با امام رضا(ع). در این کتاب، نویسندگانی چون رضا امیرخانی، بهرام عظیمی، حامد عسکری، غلامرضا طریقی، احسان ناظم‌بکایی، مرتضی درخشان، حمیدرضا شاه‌آبادی، علی خدایی، محمدرضا شرفی‌خبوشان، زنده‌یاد مسعود دیانی، مهدی قزلی، زهرا افخمی‌نیا‌ و دیگران، هر یک با نگاهی متفاوت اما صادقانه، نسبت شخصی خود با امام رئوف را بازخوانی کرده‌اند. این مجموعه با دبیری مهدی قزلی، توسط انتشارات «به‌نشر» منتشر شده است.


به گفته مهدی قزلی، هرچند روایت‌ها در سبک و زبان متفاوت‌اند، اما در یک زنجیره موضوعی به‌هم پیوسته‌اند. قزلی معتقد است تاکنون در کشور، اثری که این‌چنین جمعی و با رعایت زبان ادبی به روایت زیارت بپردازد، منتشر نشده بود‌ و این کتاب توانسته از دل همین تفاوت‌ها، اثری یکدست، صادقانه و اثرگذار خلق کند؛ نمونه‌ای از اعجاز ادبیات در انتقال مفاهیم عمیق دینی و انسانی.
بهرام عظیمی نیز درباره تجربه‌اش می‌گوید که اگر هر کدام از این داستان‌ها جداگانه منتشر می‌شد، سبک متفاوتی داشت، اما جمع شدنشان در کنار هم، به لطف نام و حضور امام رضا(ع)، انسجامی کم‌نظیر به آن داده است. حتی داستان خودش هم به خاطره‌ای شخصی از نام‌گذاری‌اش در زمان زیارت امام برمی‌گردد.

زهرا افخمی‌نیا، نویسنده دیگری از این مجموعه، نوشتن این روایت را زیباترین تجربه نویسندگی‌اش می‌داند. او می‌گوید: «نوشتن به‌مثابه درمان است. اگر فرد درد‌ها را بنویسد، شفا پیدا می‌کند. همه ما در این اثر از مهربانی امام سخن می‌گوییم. این که امام رضا(ع) به همه ما لطف داشته و این یکی از زیباترین تجربه‌های زندگی من است.»

رضا امیرخانی
من برای خودم آدابی داشتم. مثلاً اینکه از مسجد گوهرشاد بروم، دوگانه‌ای به کمر بزنم در شبستان گرم و از خودم بپرسم برای چه آمده‌ام؛ دعوت شده‌ام یا نه؟ اما طبیعتاً هیچ‌کدام از این آداب شخصی رعایت نشد. رفتیم به سمت آداب رسمی. همه منظم و به صف رفتیم کنار ضریح. در میانه‌ راهرو از دو صف خادمان، همه مرتب و منظم، برخی هم از این عودسوز‌ها و کندرسوز‌ها در دست داشتند که دود را فوت می‌کرد توی صورت آدم. شاید روپوشی هم تنمان کردیم. یادم نیست. همه‌چیز بوی کندر می‌داد و بوی گلاب و بوی رسمیت؛ حتی پارچه‌های نمناکی که دادند دستمان تا پنجره‌های ضریح را تمیز کنیم.

چه دست‌وپایی می‌زدم هر بار تا خودم را به ضریح برسانم. مراقب مردم باشم. وقتی پشتی هلم می‌داد‌ و فشار می‌آوردم به پیرمرد جلویی، بعد که او برمی‌گشت، لبخند بزنم و ببوسمش و دست‌ها را حائل کنم تا به او فشار نیاورند. به دختربچه‌ای که دوش پدرش نشسته است کمک کنم تا راحت‌تر دستش به ضریح برسد. تسبیح قدیمی سبزم را به پنجره‌های ضریح برسانم، همین‌طور انگشتر فیروزه‌ام را. اگر نرسید، بدانم چیزی کم گذاشته‌ام. دوباره برگردم به شبستان گرم و دوباره تلاش کنم. با تسبیح، صد بار به صد لحن و صد سلام امام رضا را صدا بزنم و صد جور مختلف یا غیرمختلف با او حرف بزنم. بعد دوباره بروم سمت پنجره‌های فلزی ضریح. میان آن‌همه دست‌های مشتاق رنگارنگ و گونه‌گون و بو‌های مختلف، بوی عطر شَبدِل و تیزر تا اپیوم و بوی جوراب و عرق تا سیگار و توتون پیپ و تنباکوی قلیان، قاطی بوی کندر و عود و حرم، میان همه‌ این‌ها سر‌انگشتم بخورد به پنجره‌ای از ضریح، کنار پنجه‌های روی پنجره‌ها.

غلامرضا طریقی
سرم را با اکراه بالا آوردم. مرد میانسالی بود با لباس خادمان حرم. با لحن بدی گفتم:
-‌ها، چیه حاجی؟ جای بدی نشستم؟
با مهربانی جواب داد:
-نه آقاجان. می‌خواستم این رو بهتون بدم.
و همزمان با گفتن این جمله، دستش را دراز کرد و یک تکه کاغذ را به طرفم گرفت.
-این چیه؟
-شما شام مهمون امام رضایین.
–نمی‌خوامش. من دارم میرم. بده به کس دیگه!
–خب، غذات رو بگیر ببر.
بعد با دستش جهتی را نشان داد و گفت: «غذاخوری اون طرفه. از یه ربع، بیست دقیقه دیگه غذا می‌دن!»

دستم را بردم جلو و کاغذ را گرفتم. تشکر کردم. از جلو صورتم که کنار رفت، شد آنچه نباید می‌شد. چشمم افتاد به گنبد. چشم تو چشم شدیم با کسی که قهر بودیم. سرم را دوباره انداختم پایین. فیش غذا را چند بار دست‌به‌دست کردم. دلم داشت می‌جوشید. انگار همه سماور‌های دنیا یک‌جا در دلم رسیده بودند به دمای صد درجه. انگار همه بچه‌های جهان، همه سنگ‌های عالم را برداشته بودند و‌ زده بودند به هرچه شیشه در دنیاست. هی صدای شکستن بود که می‌آمد، هی بند بود که داشت پاره می‌شد.

دیدم دارم قافیه را می‌بازم. دیدم حریف دارد از دل‌نازکی من سوءاستفاده می‌کند و می‌خواهد در این غروب، حالا که گنبدش در میان تاریکی می‌درخشد، با یک فیش غذا مرا خام کند.

فیش را با دست محکم زدم روی زمین و آرام، طوری که رهگذر‌ها دیوانه‌ام نپندارند، زل زدم به گنبدش. جوابش را دادم:
-می‌خوای منو خر کنی؟ می‌خوای با یه غذا بگی یعنی مثلاً حواست به من بوده؟ یا نه، مثلاً می‌خوای شرمنده‌م کنی که نیومدم زیارتت؟ منو از شرمندگی می‌ترسونی؟ مرد حسابی! من چند ساله زیر فشار شرمندگی دارم له میشم... شرمنده زنم هستم، شرمنده برادر و خواهر و پدر و مادرم هستم، شرمنده صاحب‌خونه‌م هستم، شرمنده رئیس بانک هستم... .
تصویر گنبد، پشت خیسی مردمک‌هایم شکسته شده بود.

بهرام عظیمی
پدر و مادرم سال ۱۳۴۲ با هم ازدواج کردند و بعد از ازدواج در شهر مشهد ساکن شدند. پدرم شاگرد یک پارچه‌فروشی در مشهد بود، برادرم بهمن سال بعد به دنیا آمد و همان طور که قبلاً گفته‌ام در شناسنامه نامش را علی‌رضا گذاشتند. بعد از مدتی پدر و مادرم برگشتند تهران و پدرم در بازار در حجره یک چای‌فروش مشغول به کار شد. سال ۱۳۴۵ که مادرم من را باردار بود چند روز برای زیارت ‌می‌روند مشهد. مادرم می‌گوید وقتی رسیدیم‌ مشهد، همون شب رفتیم حرم و من به سختی با یه شکم هشت‌ماهه خودم رو به ضریح امام رضا رسوندم و همون جا نشستم و شروع کردم به دعا... مادرم از امام رضا می‌خواهد که «فرزندم سالم و صالح باشه و اگه این بچه پسر شد می‌خوام تا آخر عمر نوکری شما رو بکنه و غلام شما بشه و اگه دختر شد تا آخر عمر کنیز و خدمتکار شما باشه.»

خب من پسر شدم و نامم شد غلام‌رضا، راستش نمی‌دانم اگر دختر می‌شدم مادرم چه نامی بر من می‌گذاشت؛ شاید نام یکی از کنیزان امام رضا را. زمانی که وارد دانشگاه شدم چون رشته‌ام هنر بود بار‌ها استادان و دانشجویان به من می‌گفتند چون اسم شناسنامه‌ای‌ام غلام‌رضاست و هنری نیست، به همین دلیل به همه می‌گویم بهرام صدایم کنند. من در سال‌های پایانی جنگ ایران و عراق سرباز بودم، بعضی وقت‌ها که با دوستان سربازم راجع‌به مرگ و شهادت صحبت می‌کردیم بچه‌ها می‌گفتند اسم غلام‌رضا خوراک نوشته شدن در اعلامیه شهادت و حجله و سنگ قبر است. می‌گفتند مردم برای نام غلام‌رضا عظیمی‌ اشک بیشتری می‌ریزند تا ‌بهرام عظیمی. کم‌کم که سنم بیشتر شد وقتی برای ثبت‌نام و باز کردن حساب و هرجور کار رسمی دیگر باید اسم شناسنامه‌ای‌ام را در فرم‌های اداری می‌نوشتم، احساس کردم خیلی هم از این اسم بدم نمی‌آید. کم کم احساس کردم چقدر اسمم را دوست دارم و بعدتر فهمیدم چقدر این اسم به من می‌آید.

یک بار به دعوت یک جشنواره بین‌المللی رفته بودم چین و در یکی از گران‌ترین هتل‌هایش ساکن شده بودم؛ از آن هتل‌هایی که از طبقات بالایش دنیا به چشمت کوچک می‌آید از آن هتل‌هایی که فقط تاجر‌ها و افراد خاصی در دنیا آن را رزرو می‌‌کنند. از طبقه بیست و چندم هتل با آسانسور پایین می‌آمدم که یک خانم و آقای چینی وارد آسانسور شدند؛ خانم و آقایی که به سر و وضعشان می‌خورد حسابی پولدار باشند و صاحب جایگاه اجتماعی بالا. خانم چند لحظه‌ای به چهره من زل زد و بعد با هم پچ‌پچ کردند. کمی بعد رو به من لبخند زدند و به انگلیسی حالی‌ام کردند که دارند درباره بینی‌ام حرف می‌زنند. گفتند چقدر دماغم زیباست و این استخوانی بودن و عقابی بودن چه جذابیت خاصی به آن داده است. همان دماغ بزرگ و عقابی که مایه خجالت نوجوانی‌ام بود در یکی از گران‌ترین هتل‌های جهان و در برابر کسانی که احتمالاً پولشان از پارو بالا می‌رفت رمز جذابیت به حساب می‌آمد‌. همان‌طور که آن اسم همان غلام‌رضایی که در نوجوانی احساس می‌کردم مایه خجالتم است، هرچه بزرگ‌تر شدم فهمیدم مایه آبرو و اعتبار من است.

حالا که نگاه می‌کنم می‌بینم این غلام امام رضا بودن خوب روی من نشسته است. هر کاری که مخاطب از من به خاطر دارد کاری است که برای خدمت به مردم انجام شده است. کار‌هایی از من ماندگار شده‌اند که فرهنگ‌ساز بوده‌اند. از انیمیشن‌های سیاساکتی گرفته تا انیمیشن‌هایی قرآنی که وقتی کار می‌کردم مدام نذر مادرم در ذهنم بود. احساس می‌کنم رازی در غلام امام رضا بودنم هست که هر کاری کرده‌ام و ماندگار شده از جنس خدمت کردن بوده است. احساس می‌کنم کسی هوایم را دارد و حمایتم می‌کند و این اسم به من دلگرمی می‌دهد.


مهدی قزلی
پیرمرد گفت: «السلام علیک یا بن رسول‌الله!» از صحن قدس گذشتیم. از کنار مسجد گوهرشاد وارد صحن گوهرشاد شدیم. همیشه هروقت به اینجا می‌رسیدم، درست زیر گلدسته بزرگ مسجد و درست روبه‌روی گنبد حرم، مثل ‌اینکه از یک بلندی پریده باشم و در هوا معلق باشم، احساس سبکی داشتم، احساس کسی که در آب غوطه‌ور است، احساس کسی که احساسی ندارد جز رسیدن. برعکس، این بار سنگین بودم.

پیرمرد را هل دادم سمت حرم. گفت: «منو ببر سمت حوض آب!» صحن شلوغ بود. پرسید: «چرا قهری؟» گفتم: «یک‌بار چیزی خواستم، نداده!» کنار حوض ایستادیم. گفت: «خاک بر سرت!» کفشش را درآورد. آستین‌هایش را بالا زد. جورابش را هم درآورد. عینکش را هم داد به من.

گفت: «عینک رو نگاه کن. من تقریباً کورم. اومدم اینجا گفتم چشمم رو شفا بده. یک ماه بعد دو تا پامم علیل شد، سکته کردم!» گفت: «عینک رو بده!» عینکش را گذاشت روی صورتش. به من نگاه کرد و گفت: «معجزه امام رضا شفادادن کور و کچل و علیل و جفت‌وجور کردن خواسته‌های ما نیست. دوروبرت رو نگاه کن، ببین چقدر آدم اینجاست! فکر می‌کنی اینا هر بار به همه خواسته‌هاشون می‌رسن؟ معجزه امام رضا شکار قلبه. معجزه امام رضا همین شلوغیه توی این سرما. تو هم مُفت رو جمع کن، برو آدم شو. با این اداهای ژیگولی فقط خودت رو بدبخت می‌کنی. امام رضا به تو احتیاج نداره، تو به امام رضا احتیاج داری، بدبخت!»
پیرمرد ویلچرش را چرخاند و همان جا روبه‌قبله تکبیر گفت به نماز. کنار حوض نشستم. دستم را فروبردم توی آب. سرد بود، خیلی. دو دستم را پر از آب کردم. به آب نگاه کردم. آب را پاشیدم توی صورتم. سوز دوید توی پوست صورتم. دوباره دست‌هایم را پر کردم از آب و پاشیدم توی صورتم. صورتم یخ کرد.

مسعود دیانی
چند روزی رفتیم مشهد، برای زیارت و توسل قبل از عمل، با دردی که از تهران شروع شد و در مشهد هرچه کردیم آرام نگرفت و با ما به تهران برگشت. با قطع‌شدن شیمی‌درمانی توده‌های مارگون کبد و معده دوباره وحشی شده بودند. نه مسکن‌ها، نه مخدرها، نه خوردنی‌ها و نه تزریقی‌ها افاقه نمی‌کردند، جز ساعتی. همین شد که بیشتر زمین‌گیر بودم و افتاده. خوشی ماجرا نزدیکی اقامتگاهمان به حرم بود، با تراسی رو به گنبد.

صندلی را همان‌جا گذاشته بودم، زیارت می‌خواندم، نگاه می‌کردم، سکوت می‌کردم و گاهی نجوا و مناجات. درد که امانم را می‌برید، سیگاری آتش می‌زدم و به گنبد خیره می‌شدم. شاید او هم مثل کبوترها بعد از چرخ‌زدن‌هایش فرومی‌نشست و آرام می‌گرفت که نمی‌گرفت. در حرم اما حسی خوش و غریب و تازه داشتم.

برخی اطرافیان می‌گفتند از امام معجزه بخواهم، برخی می‌گفتند شفا بخواهم، برخی از امام آسان‌شدن راه دشواری را که پیش رو داشتیم می‌خواستند و بعضی دیگر عمر پس از واقعه را؛ من اما دیگر آن‌قدر با سرطان خو گرفته بودم و دوستش داشتم که زبانم جز به شکر نمی‌چرخید. جز شکر نمی‌دانستم چه باید بگویم و بخواهم. سرطان آن‌قدر به کامم خوش نشسته بود که اگر به چهار ماه قبل بازمی‌گشتیم و انتخابش را با خودم می‌گذاشتند، بی‌درنگ انتخابش می‌کردم.
هیچ‌گاه دنیا را به زیبایی این چهار ماه ندیده بودم؛ سرطان بودن کنار خانواده‌ام را به جشنی تبدیل کرده بود که بدون او تا 40 سال دیگر هم خوشی مزه‌اش را نمی‌چشیدم. قبل از او هم نچشیده بودم.

در این چهارماه با فاطمه و ارغوان و آیه اوقاتی را به سر برده بودم که کیفیتش به تمام ماه‌ها و سال‌های بدون سرطان می‌ارزید و خانواده‌هایمان و دوستانمان و آدم‌ها و مردم. خوشبختی هر تعریفی داشت و با هر معیاری، من با سرطان خوشبخت بودم. ملالی و گلایه‌ای نداشتم جز از ناتوانی‌ام که بار زندگی را روی دوش فاطمه انداخته بود و فروریختنم که قلب پدر و مادرم را اندوهناک کرده بود. باقی در سایه مرگ گوارا بود و لذت‌بخش، آرام و جاری و عمیق. دوستش داشتم. به امام هم همین‌ها را گفتم. با سرطان زیارت‌هایم هم دوست‌داشتنی‌تر شده بود؛ دست‌کم برای خودم، همین!


حمیدرضا شاه‌آبادی
یادم نیست اولین‌بار که از دروازه بارگاهت گذشتم، کی بود. یادم نیست با پای خودم وارد شدم یا مثلاً روی دوش پدرم. یادم نیست چندساله بودم. حرف‌زدن بلد بودم یا نه. می‌توانستم راه بروم یا نه. دورترین تصویرهای ذهنی من از بارگاه و حرم تو، تصویر جمعیت انبوه و مشتاقی است که موج برمی‌دارد به جلو، فریاد شوق و ناله درد سر می‌دهد و راضی و امیدوار عقب می‌کشد.
شاید این تصویر را از بالا دیده‌ام، چون می‌توانم دست‌هایی را ببینم که مثل شاخه‌های نهالی کوچک به تمنای درک خورشید بالا می‌روند و قد می‌کشند تا قد کشیده باشند. اگر این‌طور بوده، حتماً روی دوش پدرم بوده‌ام؛ اما تماس صورت‌های گریان زیادی، صورتم را خیس کرده است. دست‌های عرق کرده زیادی روی شانه‌ام جا گرفته و به امید پیدا کردن راهی به جلو کنارم کشیده است. پس باید این مال وقتی دیگر باشد؛ وقتی که روی پای خودم ایستاده‌ام. احیاناً قد کشیده‌ام تا کمر یا سینه آن‌ها که دوروبرم در تکاپو و در حرکت‌اند.

تصویرهای دیگری هم هست که نمی‌توانم از هم تفکیکشان کنم. مثلاً نمی‌دانم آن پیرزن لاغر و تکیده‌ای که فرزند بیمارش را روی صندلی چرخ‌دار روبه‌جلو هل می‌داد، از چه وقت در ذهنم جا گرفته یا آن جوانی که پیشانی‌اش را چسبانده بود به یکی از درهای حرم و آرام و بی‌صدا اشک می‌ریخت یا آن شبی که از فرط خستگی راه، وقتی تکیه دادم به دیوار حرم و یک‌لحظه پلک‌هایم را روی‌هم گذاشتم و درجا خوابم برد، کی بود. یادم نیست کی بود که به تو گفتم اجازه بده من هم در میان این‌همه مردم که به شوق تو می‌آیند و با امید به تو برمی‌گردند، جایی داشته باشم. گفتم اجازه بده سر من هم به این چهارچوب تکیه کند. گفتم بگذار در این دنیا، گوشه‌ای باشد که بتوانم در آن آرام بگیرم. جایی باشد که بتوانم دست بچه‌هایم را بگیرم و مشتاق به آنجا بروم.

محسن رضوانی
توی صف، کوله‌ام را از دوشم پایین می‌گذارم و آه صداداری می‌کشم. نوجوان بحرینی لبخند می‌زند و می‌گوید: «turtle a like moves» یعنی صف مثل لاک‌پشت حرکت می‌کند. می‌گویم: «مِثل قیلمهٔ.» بحرینی‌ها برخلاف باقی عرب‌ها که به لاک‌پشت می‌گویند «سلحفاهٔ»، این حیوان را «قیلمهٔ» صدا می‌زنند. از جمله‌ام شگفت‌زده می‌شود. فکرش را نمی‌کرد یک غیربحرینی واژه «قیلمهٔ» را بداند. از ملیتم می‌پرسد. وقتی می‌گویم ایرانی‌ام، شروع می‌کند به فارسی حرف‌ زدن. از طایفه عجم‌های بحرین است، ساکن منامه، عضو تیم فوتسال نوجوانان. نفهمیدم برای مسابقه آمده‌اند یا اردو. شاید هم گفت و من دقت نکردم. خوش‌وبشی می‌کند و با همان لهجه فارسی بحرینی همراه با لبخند شیطنت‌آمیز محجوبی می‌پرسد: «شما هم می‌روید پاتایا برای صفا؟» از بس از دوستان و همکاران گرفته تا پاسدار‌های گیت بازرسی فرودگاه این کنایه‌های خنک و التماس‌دعا‌های مضحک درباره سفر تایلند را شنیده‌ام، سر شده‌ام. لبخند می‌زنم و برایش توضیح می‌دهم که برای سفر پژوهشی آمده‌ام تایلند. برخلاف بقیه که دلیل سفرم برایشان باورپذیر نبود، حرفم را جدی می‌گیرد و برایش جالب است. صف یکی‌یکی جلو می‌رود. چند نفری مانده است تا نوبتش شود. از من می‌خواهد سلامش را به امام رضا برسانم و می‌گوید سفر به ایران برایشان سخت است، خصوصاً بعد از حوادث فوریه ۲۰۱۱. همین‌که نزدیک است برسد سر صف و موقع خداحافظی می‌شود، یاد نبات‌های تبرکی می‌افتم. یک بسته نبات از کوله‌ام درمی‌آورم و تقدیمش می‌کنم.

بفرما، تبرک حرم امام‌رضاست!
می‌بوسد و روی چشم می‌گذارد و با عجله به‌سمت باجه افسر مهاجرت می‌رود. پس از مهر شدن گذرنامه قرمزرنگش، دستی تکان می‌دهد و همراه دوستانش از جلو چشم‌های من دور می‌شوند. بعد از 20 دقیقه انتظار در کنار نوار نقاله فرودگاه، بالاخره چمدانم را پیدا می‌کنم. نمی‌دانم ادوارد مورفی راجع‌به پیدا کردن چمدان در نوار نقاله فرودگاه قانونی وضع کرده است یا نه، اما طبق قوانین من، هر وقت عجله داری چمدان تو آخرین چمدانی است که در نوار نقاله فرودگاه به تو سلام می‌کند. چمدانم را برمی‌دارم و به‌سمت در خروجی حرکت می‌کنم که صدایی به فارسی از پشت سر توجهم را جلب می‌کند: «آقا چند لحظه...»
سرم را برمی‌گردانم. همان پسر بحرینی است با سه نفر از دوستانش. با شرمی دوست‌داشتنی می‌پرسد: «از آن نبات‌ها باز هم دارید؟ رفقای من هم نبات امام‌رضا می‌خواهند!» گل از گلم می‌شکفد. کوله‌پشتی‌ام را زمین می‌گذارم و سه بسته دیگر نبات را از داخل آن به این ورزشکار‌های بحرینی می‌دهم. تشکر می‌کنند و خداحافظی می‌کنیم.

حامد عسکری
همین الآن توی مشهدم. ظهر حرم بوده‌ام و بعد از زیارتی مفصل تصمیم گرفتم بیایم این روایت را تمام کنم؛ وسط چهل‌ودوسالگی؛ و به خود امام رضا قسم از هفده‌سالگی تا چهل‌ودوسالگی شاید درمجموع ده بار هم مهمان جیب خودم به مشهد نیامده‌ام. امام رضا کارش را کرد. امام رضا شرمنده‌ام کرد. تازه هر وقت می‌آیم آقا یک چیزی هم پر شالم می‌گذارد. کبابی هوشنگ توی طرح توسعه حرم خراب شد. از هوشنگ و بچه‌های آن کبابی که پناه من بود خبری ندارم. آن کبابی الآن جزئی از حرم است. من درواقع توی یک تکه از بالقوگی حرم کار می‌کردم. دانشگاه علوم رضوی هم قبول نشدم ولی سال‌هاست بیچاره مهربانی‌هایش هستم. من هنوز هم بعد این‌همه سال شرمنده آن تند حرف‌ زدنم هستم. هنوز اینقدری خجالت‌زده‌ام که «مترادفه متواتره متواصله» زیارتش را پس‌وپیش می‌گویم. هنوز بوی کباب هر جای جهان بخزد زیر پره بینی‌ام پرت می‌شوم توی کبابی هوشنگ و دلم برای بوی ریحان‌های آنجا تنگ می‌شود. روح عین‌الله شاد! احتمالاً روح هوشنگ هم شاد! من هنوز آ‌فوکم؛ دست‌ خالی و تهی و پوک، تو سلطانی و مقتدر، از تو به ما پیش‌پیش رسیده است و می‌رسد، تو دستم را سال‌هاست گرفته‌ای، شکمم را پر کرده‌ای، لباس و کفش و شال‌گردن که هیچ، نخود و لوبیای توی کابینت خانه‌ام را هم از شما دارم، مهربانی کار شماست دور عبای نسکافه‌ای‌تان بگردم! چهل‌ودو سالش رفته، از این به بعدش هم یک منتی بگذارید همین‌جوری دست‌تان پشت زین دوچرخه‌ام باشد، دست‌تان باشد و پدرانه بگذارید من فکر کنم خودم دارم طی‌طریق می‌کنم، خودم دارم رکاب می‌زنم، خودم دارم تلاش می‌کنم، من به داشتن شما خیلی دل‌خوشم، دل‌خوشی من را هزار برابر کنید! چند سالی است حرمتان که می‌آیم دیگر دنیایی چیزی نمی‌خواهم، خودتان را می‌خواهم، من دلم سال‌ها پر مستأجر بوده، آمده‌اند کلی هم خرابکاری کرده‌اند رفته‌اند، بیایید بنشینید، اجاره‌بها هم لبخندتان باشد! من روی گرده‌ام بخورد «دلش خانه امام‌رضاست» برایم بس است.

مریم برادران
سال‌هاست نقشه کلی سفرهایم به مشهدالرضا این‌جوری است. با قطار یا هواپیما که می‌رسم، با تاکسی تا نزدیک‌ترین مکان نزدیک به حرم می‌روم. در مسیر، چشمم دنبال برق گنبد است و زبانم در حال گفت‌وگو با راننده تاکسی که از حال‌وهوای مشهد می‌پرسم و می‌شنوم یا درباره‌ کرایه نامعقولشان حرف می‌زنیم که نشانه‌هایی از گرانی یا توافق راننده‌ها یا ابلاغیه اتحادیه تاکسیرانی دارد.

بعضی‌هایشان تا می‌فهمند مهمان یک‌روزه هستم، از کرامات امام چنان خاطره می‌گویند که انگار با چشم دیده‌اند یا فخر امامشان را می‌فروشند! شاید هم می‌خواهند با این روضه، کرایه را حلال کنند. من دل به دلشان می‌دهم تا اینکه گنبد طلا در شبکیه چشمانم سبز می‌شود. هنوز بعد از این‌همه سال، در آن لحظه قلبم می‌ریزد و چشمم را نمناک می‌کند.

بعد از سلام، همان ابتدا می‌گویم که این بار چرا آنجایم. چون معمولاً حرف‌هایم زیادند، از همان جا آغاز می‌شوند. وارد صحن که می‌شوم، ناخودآگاه قربان‌صدقه‌اش می‌روم تا برسم به پنجره فولاد و دقیقاً مثل مردم عوام، دخیل دلم را همان جا می‌بندم. بیشتر وقت‌ها فرصت نمی‌کنم داخل حرم بروم. همان جا در صحن کهنه اتراق می‌کنم و می‌نشینم. نماز می‌خوانم و با هم گفت‌وگو می‌کنیم.

مطمئنم با چشم‌های مهربانش نگاهم می‌کند، لبخند می‌زند. گاهی خودم از حرف‌هایم شرمگین می‌شوم، اما فقط برای او می‌توانم تعریف کنم و مطمئن باشم پیش خودمان می‌ماند. او می‌شنود و شاید گاهی لب می‌گزد به مهر یا زیر لب دعایی می‌خواند. معمولاً لحظاتی را به تماشای حال مردم می‌نشینم. شاید دیگران هم مثل من حس می‌کنند همین که پیش او هستند، تقدیرشان خوب است. حال خوب و انرژی برای ادامه زندگی و تحمل ناملایمات مگر کم سوغاتی است که هر بار در توبره خالی (و احتمالاً سوراخ) ما می‌گذارد؟

این‌همه آدم متفاوت با عوالم ویژه می‌آیند پیش امام و رفتنی حالشان دگرگون می‌شود و امیدوار برمی‌گردند. این‌همه درد و غم و نگرانی در مجاورت او ذوب می‌شود و با سرور و آرامش خاطر جایشان را عوض می‌کند، یعنی همه همان آداب را به‌جا آورده‌اند؟ بعضی اصلاً سوادی ندارند، اما قطعاً بلدند. چشم‌های خیره مانده به ضریح، اشک‌های جاری، نجواهای صمیمی، تکان شانه‌ها به گریستن و لبخندهای منتشر در صورت هر یک، سخنی دارند که به مقصد رسیده؛ به مقصد رسیده که سبکی و خنکی دل را با تمام وجود درک می‌کند.

این معجزه ارتباط عمیق است؛ یک تعامل دوطرفه. تو خودت را، هر آنچه هستی، بدون روتوش رو می‌کنی و او بدون قضاوت، با مهربانی پاسخ می‌دهد؛ یک گفت‌وگوی سالم، امن. کیمیاگری رخ می‌دهد با عیارهای مختلف که همه ارزشمندند. در کنارش، مفاهیم و اصطلاحات بدجوری به‌هم می‌ریزند و جابه‌جا می‌شوند. لحظه سبکی من هم فرامی‌رسد و می‌فهمم موقع رفتن است. تا کی دوباره بخواهد که برگردم.

محمدرضا شرفی‌خبوشان
زن ایستاده کنار ضریح، یک دستش به پرده نقاشی است. دست راستش را به‌نشانه ارادت گذاشته روی چادرش که گل‌های ریز یاس و نسترن دارد. و معلوم نیست توی عکس سیاه‌وسفید چه رنگی است. بابا هم هست. کت تنش کرده؛ از آن کت‌هایی که جیب‌هایش را از رو می‌دوزند. مو‌هایش هنوز نریخته، سبیل دارد و شلوار دم‌پاگشاد پا کرده و یقه پهن پیراهنش افتاده روی یقه کت و دست راستش را گذاشته روی سینه و با دست دیگرش دست برادرم را گرفته که یقه‌اسکی تنگی پوشیده و چپ‌چپ صندلی را نگاه می‌کند. نجمه نشسته روی صندلی. انگشت‌های کوچکش فرورفته توی مو‌های عروسکش و به دوربین نگاه می‌کند. گوشه سمت چپ پرده بیتی با خط نستعلیق درشت پیداست:

قبر امام هشتم و سلطان دین رضا
از جان ببوس و بر در آن بارگاه باش

مادرم همین‌جا اسمم را گذاشت رضا. من توی عکس هستم و هم نیستم. از زیارت که برگشتیم، یک ماه بعد به دنیا آمدم. بابا برای اینکه هم حرف خودش زمین نماند هم دل مامان نشکند، اسمم را گذاشت «محمدرضا»، ولی حرف مادرم پیش افتاد و تا الان همه رضا صدایم می‌کنند. توی یکی از عکس‌ها که مال خیلی قبل‌تر است، نه من هستم، نه برادرم، نه خواهرم، ضریح هست و دوباره مامان و بابا. چند نفر دیگر هم هستند که الان نیستند. بابابزرگم چه صورت زمختی دارد و مو‌های سرش کوتاه و سیخ‌سیخی است. کت بلندی تنش کرده و پیراهن سفید بی‌یقه زیر کت پوشیده. عمویم که خط ریشش تا زیر چانه‌اش آمده و پشت‌مو گذاشته. دایی‌ام با قد بلند و مو‌های فرفری. عمه و بی‌بی که چادر گل‌گلی سر کرده‌اند. زن‌ها کنار ضریح یک‌وری به هم چسبیده‌اند که توی عکس جا شوند. مرد‌ها شق‌ و رق دست گذاشته‌اند به سینه و به دوربین زل ‌زده‌اند. توی عکس بعدی مامان چادر مشکی سرش کرده. یک پستانک سوتی توی دهن من است. من نشسته‌ام روی صندلی و نجمه قد کشیده و پشت سرم ایستاده و برادرم دستش را از دست بابا درآورده و قدش رسیده به شانه بابا. بابا مو‌های سرش ریخته، ریش و سبیل گذاشته و پیراهنش را انداخته روی شلوارش و توی دست راستش که به سینه گذاشته تسبیح دارد.

مرتضی درخشان
حوالی ساعت 10 شب قطار بدون اینکه تکان محکمی بخورد به‌آرامی راه افتاد و من با گوشی‌های قطار مشغول گوش‌کردن موسیقی و خواندن کتاب شدم. قطار ایستاده بود و من وسط داستان بودم.

این‌قدر غرق شده بودم که اصلاً حواسم نبود کدام ایستگاه هستیم. قطار که دوباره حرکت کرد، به بیرون نگاه کردم و تابلوی ایستگاه ورامین را دیدم که داشت از مقابل پنجره عبور می‌کرد. چند دقیقه که گذشت، مهماندار واگن ما آمد و گفت از شانس خوبت مسافرهای این کوپه نیامده بودند.

اول تعجب کردم که چطور می‌شود آدم قید بلیت به این گرانی برای قطار را بزند. بعد هوا برم داشت و با خودم گفتم نکند به‌خاطر دعای من آن‌ها از زیارت مشهد جا مانده‌اند. تا صبح توی دلم غوغا بود. واقعیت این بود که خیلی خودم را جدی گرفته بودم. به خودم گفتم: «بنده خدا فکر کردی کجای دنیا محاسبه شدی؟»

کتاب را حوالی دو و سه شب بستم. قطار خیلی راحت بود، امکانات رفاهی هم زیاد داشت، اما آدم تنها توی بهشت هم حوصله‌اش سر می‌رود. بعد از نماز صبح مهماندار پرسید می‌تواند کسی را به کوپه بیاورد و این بار بدون اینکه بپرسم چه کسی است پذیرفتم. جوانی آمد که تا خود مشهد با هم گپ زدیم. واقعیت این است که آدم تنهایی‌اش بد است و به قول مرحوم بروسان، «تنهایی در اتوبوس چهل و چهار نفر است و تنهایی در قطار هزار نفر!»

از راه‌آهن مستقیم رفتم حرم و کوله‌ام را توی امانت‌داری گذاشتم. حدود هفت صبح بود و توی بگیر و نگیر آفتاب وارد حرم شدم. آفتاب کم‌کم تیز می‌شد، اما هوا سرمای دزدی داشت؛ از آن سرماها که گول می‌خوری و کاپشن درمی‌آوری و تا بفهمی چه شده خنجرش را می‌زند. معمولاً از مسجد گوهرشاد برای زیارت می‌رفتم ولی وارد حرم که شدم، چون خیلی وقت بود که نیامده بودم، می‌خواستم مستقیم به سمت روضه منوره بروم و راهم را کج نکردم.

حرم اما مثل یک ماز شده بود، مثل یک هزارتو؛ از هر طرف که می‌رفتم به ضریح نزدیک نمی‌شدم و یک آن سر از جایی درآوردم که اصلاً برایم آشنا نبود. دقت که کردم، دیدم مسیرهای منتهی به سمت ضریح را با داربست و بنر جوری بسته‌اند که جلب‌توجه نکند و درها هم بسته بودند. از خادمی پرسیدم که از کدام سمت امکان تشرف هست و او هم بدون اینکه حساسیتی در من ایجاد کند گفت حرم در حال تعمیرات است و تا ظهر امکان تشرف وجود ندارد.

با خودم گفتم هر راهی که بسته باشد سمت مسجد گوهرشاد باز است، اما آن هم بسته بود و آنجا فهمیدم که از شانس بد یا خوب درست در زمان غبارروبی به حرم رسیده‌ام.

احسان ناظم‌بکایی
می‌دانستم اگر روزی گم شوم باید خودم را به قبر شیخ بهایی یا رواق دارالزهد برسانم. آنجا کنار ستونی که وسط رواق دارالزهد قرار داشت همیشه بابارمضان یا یکی از هم‌سفر‌هایمان نشسته بود. قرارمان همیشه همین بود: «اگر گم شدین سریع بیاین وسط دارالزهد کنار این ستون یا کنار قبر شیخ بهایی!» البته برای منی که سواد نداشتم، نشانه‌ها از نام‌ها مهم‌تر بودند. قبر شیخ بهایی، سنگ‌قبر سه‌پله‌ای در میانه رواقی بود که در‌ها و پنجره‌هایی چوبی داشت؛ رواقی با سنگ مرمر سبز که سقف آیینه‌کاری‌اش شبیه قندیل بود. ستون کذایی رواق دارالزهد هم درست وسط رواق و روبه‌روی درگاهی بود که پله می‌خورد و به سمت ضریح می‌رفت. هرچه به سمت ضریح می‌رفتیم جمعیت فشرده‌تر می‌شد، بوی عود و عرق و عطر هم شدیدتر به مشام می‌رسید و همهمه‌ای عجیب شبیه امواج دریا را حس می‌کردم. بچه‌های کوچک را می‌دیدم که زیر دست‌وپا ر‌ها هستند و سریع با بچه‌های دیگر دوست می‌شوند. مداح‌های عبا‌ به ‌دوشی به چشم می‌خوردند که هر گوشه نشسته و منتظر سفارش روضه بودند؛ اما هنوز دهان را به روضه باز نکرده، سفارش‌دهنده به گریه می‌افتاد. خدام را می‌دیدم که با چوب‌پر‌های رنگارنگ خود مردم را هدایت می‌کردند و گاهی آن‌ها را به چشم و گوش آدم‌های خواب می‌زدند تا بیدارشان کنند. با هم به اتاق کوچک نذورات می‌رفتیم، بابارمضان چند اسکناس به من می‌داد تا به خادمی بدهم که پشت میز نشسته بود. خادم هم با صورتی خندان، برگه‌ای به رنگ فیروزه‌ای که ضریح امام رضا در وسط آن قرار داشت و دورتادورش را نقاشی بته‌جقه فراگرفته بود، همراه با تکه‌پارچه سبزی به دست من می‌داد. آن‌ها را که می‌گرفتم به بابارمضان می‌دادم. می‌بوسیدشان و در جیب پیراهنش می‌گذاشت. جمعیت درهم‌پیچیده، مثل رودی با گفتن «بر مأمون لعنت» و «بر امام‌رضا صلوات» پیش می‌رفت. در مسیر، چشم‌های آن‌هایی که از زیارت برگشته بودند بی‌اختیار به چشمان ما گره می‌خورد. ناگهان بعد از عبور از دری طلایی که جفتمان هم‌زمان آن را می‌بوسیدیم، ضریح نقره‌ای زیر سقف بلند گنبد چشم‌ها را خیره می‌کرد. صدای بابارمضان همیشه پرهیجان بود: «می‌خوای ضریح رو بوس کنی؟» جواب من به این سؤال همیشه مثبت بود، چون می‌دانستم یک مرحله دیگر بلندتر می‌شوم. بابارمضان که اندام درشتی داشت و سال‌ها کشتی‌گرفتن در گود زورخانه از او مردی قوی ساخته بود، به راحتی من را غلندوش می‌کرد. روی دوش او بالاتر از همه بودم. وقتی می‌خواستم ضریح را ببوسم روی دوش او و اگر راه داشت، روی دوش بقیه هم می‌رفتم. یاد گرفته بودم توجهی به تشر‌ها و چوب‌پر‌های خادمان نکنم و سریع کارم را انجام دهم. روی شانه بابارمضان که بودم، گاه‌گاهی منظم تکان می‌خورد و با شنیدن صدای هق‌هقش می‌فهمیدم دارد گریه می‌کند. چشم‌ها طوری به ضریح خیره و اشکبار بود و صاحبان آن‌ها جوری با ضریح حرف می‌زدند که انگار امام روبه‌رویشان است.
 
منبع : فرهیختگان
 

 

نظر شما
(ضروری نیست)
(ضروری نیست)
آخرین اخبار