اخیرا آقای هاشمی با بیان خاطره ای از دوران پیش از انقلاب، به طور غیر مستقیم آیت الله مصباح یزدی را به گوشه نشینی و مبارزه نکردن با شاه متهم کرده و در ادامه مدعی شده به همین علت نیز حضرت آیت الله خامنه ای به مدت 10 سال با ایشان قهر بوده اند.
به گزارش شهدای ایران به نقل از آی پرس، در این باره توجه به چند نکته ضروری است:
1. آقای هاشمی در حالی ادعای عجیب و تازه ای را علیه علامه مصباح مطرح کرده است که پیش از هر چیز در «صحت» خاطره نگاری های ایشان تردید جدی وجود دارد، چنانچه چند ماه قبل نیز به بهانه مستند «من روحانی هستم» بسیاری از حامیان دو آتشه آقای هاشمی در صحت خاطرات وی درباره ماجرای مک فارلین تردید کردند چرا که معتقدند بودند وی در بیان خاطراتش عادت به بیان «روایت کامل» از حقایق تاریخی ندارد. در این باره مهدی رحمانیان مدیرمسئول روزنامه شرق که نزدیک ترین روزنامه به حزب کارگزاران و هاشمی رفسنجانی است، در اردیبهشت سال جاری در برنامه «گفت وگوی روز» رادیو گفت وگو به این مساله اشاره کرد و گفت:
«آقای هاشمی برخی از مسائل را گفته است، اما بخش های مهم تری از مسائل را نگفته است. گفتن نصف حقیقت با دروغ فرقی ندارد.»
پیش از این نیز آقای هاشمی در چند نوبت؛ با طرح ادعاهای عجیب درباره تاریخ انقلاب، مسایلی را مطرح کرده بود که نه تنها مستندات قابل توجهی برای تایید آن وجود نداشت بلکه شواهد و قرائن تاریخی در تضاد با آن ادعاها قرار داشت. به عنوان مثال وقتی وی در مهر سال 92 بار دیگر مدعی شد «امام در سالهای اول بعد از انقلاب خواستار حذف شعار مرگ بر آمریکا شده بودند»، برای رد این ادعا کافی بود تا آخرین مواضع امام در زمان حیات شان مرور شود؛ از جمله پیام قطعنامه در 29 تیر 67 که می فرمایند: «از خدا میخواهیم که این قدرت را به ما ارزانی دارد که نه تنها از کعبۀ مسلمین، که از کلیساهای جهان نیز ناقوس مرگ امریکا و شوروی را به صدا درآوریم.»
لذا اساسا وقتی صحت خاطرات آقای هاشمی بنا بر مستندات آشکار تاریخی محل تردید واقع می شود و حتی برخی از اصلاح طلبان و چهره های نزدیک رسانه ای حامی وی نیز بر این موضوع تاکید دارند که وی خیلی از مسایل مهم تاریخی را کامل بیان نمی کند، آیا می شود عقلا و منطقا خاطرات دیگر ایشان را که بازهم در تعارض با قرائن تاریخی قرار دارد پذیرفت و باور کرد؟
2. درباره ادعای اخیر آقای هاشمی هم روایات تاریخی متعددی وجود دارد که به مخاطب ثابت می کند اگر وی باز هم «خلاف واقع» بیان نکرده باشد، حتما روایت کاملی از تاریخ را ارائه نکرده است. چنانچه حجه الاسلام سید حمید روحانی مورخ با سابقه تاریخ انقلاب که شخص امام در سال 67 بواسطه اعتمادی که به وی داشتند ماموریت نگارش تاریخ انقلاب را به وی محول کرده اند، ضمن رد قطعی روایت هاشمی از این ماجرا توضیح می دهد:
« واقعاً این اظهارات از آقای هاشمی درباره آقای مصباح بوده باشد، عجیب است چرا که خود ایشان هم میدانند که آقای مصباح از شاگردان ممتاز و مبارز حضرت امام بود که از آغاز نهضت مبارزه، امام را یاری کرد. یکی از اختلافات آقای مصباح و هاشمی درباره سازمان مجاهدین یا همان سازمان منافقین بود؛ آیتالله مصباح بنا به بصیرتی که داشتند، حمایت ازسازمان مجاهدین(منافقین) را حرام میدانستند اما آقای هاشمی در برههای برخلاف نظر آقای مصباح بعضاً از این گروه حمایت میکرد. لذا آقای مصباح حمایت از این سازمان را حرام میدانست نه مبارزه با شاه را. وقتی نشریه بعث منتشر می شد، آقای مصباح به دلیل آنکه این نشریه را آلوده به تفکرات آقای شریعتمداری میدانست تصمیم گرفت نشریه انتقام را منتشر کند که در این زمینه اصطکاک بین آقای هاشمی و مصباح به وجود آمد و بعدها مشخص شد که نظر آقای مصباح درست بوده است؛ درباره حمایت از سازمان مجاهدین نیز همین طور شد و مشخص شد که تحلیل آیت الله مصباح درباره این گروه چقدر دقیق بوده است.»
همچنین شخص آیت الله مصباح نیز در گفتگویی با مرحوم عسگراولادی که متن آن را به تازگی سایت ایشان منتشر کرده است، با روایت این ماجرا از اصرار اقای هاشمی در آن جلسه برای دفاع از «مجاهدین خلق» سخن می گوید؛ تا جایی که ایشان در پاسخ به اصرارهای آقای هاشمی می گوید: «من تا کسی را نشناسم که برای اسلام کار میکند، با او همکاری نمیکنم. از اول تا آخر این گفتوگو مقام معظم رهبری هم نشسته بودند و هیچ نمیگفتند و فقط صحبتهای آقای هاشمی بود و جوابهای بنده. پس از این گفتوگو آقای هاشمی با نارحتی منزل ما را ترک کردند و رفتند. البته کمکهای آقای هاشمی به منافقین را نیز نباید فراموش کرد. چه پولهایی که به آنها داد. در حال حاضر هم نمیگویم که آنها کار بدی کردند. شاید وظیفهشان در آن شرایط همان بود، اما من چون حجتی نداشتم، مشارکت نکردم. »
3. اما فراتر از ادعای آقای هاشمی در اتهام زنی به علامه مصباح در این ماجرا، به نظر می رسد آنچه محل اصلی این تنازع است موضوعی مهم تر و کلان تر مطرح است و آن، تقابل دو نوع نگاه متفاوت به موضوع «التقاط فکری» است.
به بیان دیگر، ریشه اختلاف اصلی آقایان مصباح و هاشمی فقط به ماجرای خاص تفاوت دیدگاه در نوع برخورد با مجاهدین خلق در دهه 50 باز نمی گردد، بلکه نوع نگاه آنها به مسایل کلان از جمله مواجهه با پدیده های «التقاطی» را باید ریشه اصلی بسیاری از اختلافات این دو نفر در موضوعات مختلف حتی بعد از انقلاب دانست.
نگاه اول در این منازعه، آیت الله مصباح است که نگاهی کاملا «بدبینانه» به افراد و جریان های «التقاطی» دارد. به بیان دیگر، ایشانبه راحتی به افراد و جریان هایی که شناخت درستی از اسلام ندارند و می خواهند با ترکیب قرآن و کتب مارکس و مائو، به مبارزه علیه شاه بپردازند اعتمادی ندارند. اما در مقابل نگاه آقای هاشمی وجود دارد که نه تنها به این جریان ها اعتماد کامل دارد بلکه برای گرفتن رضایت دیگر علما از جمله آیت الله مصباح نیز وقت گذاشته و خواستار حمایت آنها از مجاهدین خلق می شود.
این مساله البته محصور به دهه 40 یا 50 و پیش از انقلاب نیست، بلکه مشی آقای هاشمی همواره دفاع از افراد و جریان های التقاطی و در مقابل، مشی علامه مصباح نیز مقابله صریح و قاطعانه با چنین تفکراتی است. چنانچه آقای هاشمی در سالهای بعد از انقلاب بویژه پس از جنگ، با بستر سازی برای بوجود آمدن «تکنوکرات ها» در کشور سر آغاز رشد یک جریان فکری- عملی «التقاطی» گشت؛ همان جریانی که سالها بعد در دهه 80 حسین مرعشی سخنگوی حزب کارگزاران از بنیان های فکری آن پرده برداشت و صراحتا تاکید کرد این حزب یک حزب «لیبرال- دموکرات- مسلمان» است. اظهاراتی که به صراحت التقاطی بودن نزدیک ترین جریان سیاسی به آقای هاشمی در در سالهای بعد از انقلاب را ثابت می کرد.
در واقع آقای هاشمی همانطور که در سالهای قبل از انقلاب از حامیان پر و پاقرص مجاهدین خلقی بود که اندیشه آن ها را ترکیبی ناهمگون از کمونیسم و اسلام شکل می داد، بعد از انقلاب نیز بستر ساز یک جریان التقاطی دیگر اما این بار با ترکیب اسلام و لیبرالیسم گشت.
در مقابل آنچه همواره از کنش و مواضع سیاسی آیت الله مصباح در سالهای بعد از انقلاب نیز دیده می شد، همان حساسیت همیشگی ایشان به «التقاط فکری» بود، چنانچه در سالهای نخست انقلاب، یک پای ثابت مناظرات فکری با جریان های کومنیستی و چپ گرا علامه مصباح بود و در سالهای بعد از دوم خرداد نیز که عبدالکریم سروش به همراه دیگر همفکرانش در حال تکرار شبهات مختلف علیه اسلام و نظام جمهوری اسلامی بود، فردی جز آیت الله مصباح او را به مناظره زنده تلوزیونی دعوت نکرد؛ هر چند به خاطر طفره رفتن سروش و حاضر نشدن به میدان مناظره، علامه هر هفته از قم به تهران می آمد تا به عنوان سخنران قبل از خطبه های نماز جمعه تهران، به طور مبنایی پاسخ سخنگوی اصلی «التقاطی های دهه 70» را بیان کند.
4. اما حمایت های آقای هاشمی از التقاطی های چپ گرا در سالهای قبل از انقلاب، بعد از انقلاب نیز چند جای دیگر خودش را نشان داد و اگر از ماجرای حمایت مسعود رجوی، رییس گروهک تروریستی منافقین در اردیبهشت سال 92 از حضور آقای هاشمی در انتخابات ریاست جمهوری بگذریم، باید اوج این مساله را در روزهای حساس فتنه 88 جستجو کرد، از جمله 16 آذر 88 که مسعود رجوی باصدور بیانیه ای با استناد به برخی مواضع آقای هاشمی به ضرورت مبارزه با اصل جمهوری اسلامی پرداخت؛ اگر چه تردیدی وجود ندارد که حمایت خبیثی مانند رجوی از مواضع آقای هاشمی به معنای تطبیق نیت و مواضع این دو نفر نیست اما در عمل ثابت شد اگر از ابتدا در برابر «التقاطی ها» موضع محکمی وجود نداشته باشد، تعجبی ندارد که چند دهه بعد نیز در برخی مواضع، برخی «همپوشانی» ها خود را نشان دهد.
1. آقای هاشمی در حالی ادعای عجیب و تازه ای را علیه علامه مصباح مطرح کرده است که پیش از هر چیز در «صحت» خاطره نگاری های ایشان تردید جدی وجود دارد، چنانچه چند ماه قبل نیز به بهانه مستند «من روحانی هستم» بسیاری از حامیان دو آتشه آقای هاشمی در صحت خاطرات وی درباره ماجرای مک فارلین تردید کردند چرا که معتقدند بودند وی در بیان خاطراتش عادت به بیان «روایت کامل» از حقایق تاریخی ندارد. در این باره مهدی رحمانیان مدیرمسئول روزنامه شرق که نزدیک ترین روزنامه به حزب کارگزاران و هاشمی رفسنجانی است، در اردیبهشت سال جاری در برنامه «گفت وگوی روز» رادیو گفت وگو به این مساله اشاره کرد و گفت:
«آقای هاشمی برخی از مسائل را گفته است، اما بخش های مهم تری از مسائل را نگفته است. گفتن نصف حقیقت با دروغ فرقی ندارد.»
پیش از این نیز آقای هاشمی در چند نوبت؛ با طرح ادعاهای عجیب درباره تاریخ انقلاب، مسایلی را مطرح کرده بود که نه تنها مستندات قابل توجهی برای تایید آن وجود نداشت بلکه شواهد و قرائن تاریخی در تضاد با آن ادعاها قرار داشت. به عنوان مثال وقتی وی در مهر سال 92 بار دیگر مدعی شد «امام در سالهای اول بعد از انقلاب خواستار حذف شعار مرگ بر آمریکا شده بودند»، برای رد این ادعا کافی بود تا آخرین مواضع امام در زمان حیات شان مرور شود؛ از جمله پیام قطعنامه در 29 تیر 67 که می فرمایند: «از خدا میخواهیم که این قدرت را به ما ارزانی دارد که نه تنها از کعبۀ مسلمین، که از کلیساهای جهان نیز ناقوس مرگ امریکا و شوروی را به صدا درآوریم.»
لذا اساسا وقتی صحت خاطرات آقای هاشمی بنا بر مستندات آشکار تاریخی محل تردید واقع می شود و حتی برخی از اصلاح طلبان و چهره های نزدیک رسانه ای حامی وی نیز بر این موضوع تاکید دارند که وی خیلی از مسایل مهم تاریخی را کامل بیان نمی کند، آیا می شود عقلا و منطقا خاطرات دیگر ایشان را که بازهم در تعارض با قرائن تاریخی قرار دارد پذیرفت و باور کرد؟
2. درباره ادعای اخیر آقای هاشمی هم روایات تاریخی متعددی وجود دارد که به مخاطب ثابت می کند اگر وی باز هم «خلاف واقع» بیان نکرده باشد، حتما روایت کاملی از تاریخ را ارائه نکرده است. چنانچه حجه الاسلام سید حمید روحانی مورخ با سابقه تاریخ انقلاب که شخص امام در سال 67 بواسطه اعتمادی که به وی داشتند ماموریت نگارش تاریخ انقلاب را به وی محول کرده اند، ضمن رد قطعی روایت هاشمی از این ماجرا توضیح می دهد:
« واقعاً این اظهارات از آقای هاشمی درباره آقای مصباح بوده باشد، عجیب است چرا که خود ایشان هم میدانند که آقای مصباح از شاگردان ممتاز و مبارز حضرت امام بود که از آغاز نهضت مبارزه، امام را یاری کرد. یکی از اختلافات آقای مصباح و هاشمی درباره سازمان مجاهدین یا همان سازمان منافقین بود؛ آیتالله مصباح بنا به بصیرتی که داشتند، حمایت ازسازمان مجاهدین(منافقین) را حرام میدانستند اما آقای هاشمی در برههای برخلاف نظر آقای مصباح بعضاً از این گروه حمایت میکرد. لذا آقای مصباح حمایت از این سازمان را حرام میدانست نه مبارزه با شاه را. وقتی نشریه بعث منتشر می شد، آقای مصباح به دلیل آنکه این نشریه را آلوده به تفکرات آقای شریعتمداری میدانست تصمیم گرفت نشریه انتقام را منتشر کند که در این زمینه اصطکاک بین آقای هاشمی و مصباح به وجود آمد و بعدها مشخص شد که نظر آقای مصباح درست بوده است؛ درباره حمایت از سازمان مجاهدین نیز همین طور شد و مشخص شد که تحلیل آیت الله مصباح درباره این گروه چقدر دقیق بوده است.»
همچنین شخص آیت الله مصباح نیز در گفتگویی با مرحوم عسگراولادی که متن آن را به تازگی سایت ایشان منتشر کرده است، با روایت این ماجرا از اصرار اقای هاشمی در آن جلسه برای دفاع از «مجاهدین خلق» سخن می گوید؛ تا جایی که ایشان در پاسخ به اصرارهای آقای هاشمی می گوید: «من تا کسی را نشناسم که برای اسلام کار میکند، با او همکاری نمیکنم. از اول تا آخر این گفتوگو مقام معظم رهبری هم نشسته بودند و هیچ نمیگفتند و فقط صحبتهای آقای هاشمی بود و جوابهای بنده. پس از این گفتوگو آقای هاشمی با نارحتی منزل ما را ترک کردند و رفتند. البته کمکهای آقای هاشمی به منافقین را نیز نباید فراموش کرد. چه پولهایی که به آنها داد. در حال حاضر هم نمیگویم که آنها کار بدی کردند. شاید وظیفهشان در آن شرایط همان بود، اما من چون حجتی نداشتم، مشارکت نکردم. »
3. اما فراتر از ادعای آقای هاشمی در اتهام زنی به علامه مصباح در این ماجرا، به نظر می رسد آنچه محل اصلی این تنازع است موضوعی مهم تر و کلان تر مطرح است و آن، تقابل دو نوع نگاه متفاوت به موضوع «التقاط فکری» است.
به بیان دیگر، ریشه اختلاف اصلی آقایان مصباح و هاشمی فقط به ماجرای خاص تفاوت دیدگاه در نوع برخورد با مجاهدین خلق در دهه 50 باز نمی گردد، بلکه نوع نگاه آنها به مسایل کلان از جمله مواجهه با پدیده های «التقاطی» را باید ریشه اصلی بسیاری از اختلافات این دو نفر در موضوعات مختلف حتی بعد از انقلاب دانست.
نگاه اول در این منازعه، آیت الله مصباح است که نگاهی کاملا «بدبینانه» به افراد و جریان های «التقاطی» دارد. به بیان دیگر، ایشانبه راحتی به افراد و جریان هایی که شناخت درستی از اسلام ندارند و می خواهند با ترکیب قرآن و کتب مارکس و مائو، به مبارزه علیه شاه بپردازند اعتمادی ندارند. اما در مقابل نگاه آقای هاشمی وجود دارد که نه تنها به این جریان ها اعتماد کامل دارد بلکه برای گرفتن رضایت دیگر علما از جمله آیت الله مصباح نیز وقت گذاشته و خواستار حمایت آنها از مجاهدین خلق می شود.
این مساله البته محصور به دهه 40 یا 50 و پیش از انقلاب نیست، بلکه مشی آقای هاشمی همواره دفاع از افراد و جریان های التقاطی و در مقابل، مشی علامه مصباح نیز مقابله صریح و قاطعانه با چنین تفکراتی است. چنانچه آقای هاشمی در سالهای بعد از انقلاب بویژه پس از جنگ، با بستر سازی برای بوجود آمدن «تکنوکرات ها» در کشور سر آغاز رشد یک جریان فکری- عملی «التقاطی» گشت؛ همان جریانی که سالها بعد در دهه 80 حسین مرعشی سخنگوی حزب کارگزاران از بنیان های فکری آن پرده برداشت و صراحتا تاکید کرد این حزب یک حزب «لیبرال- دموکرات- مسلمان» است. اظهاراتی که به صراحت التقاطی بودن نزدیک ترین جریان سیاسی به آقای هاشمی در در سالهای بعد از انقلاب را ثابت می کرد.
در واقع آقای هاشمی همانطور که در سالهای قبل از انقلاب از حامیان پر و پاقرص مجاهدین خلقی بود که اندیشه آن ها را ترکیبی ناهمگون از کمونیسم و اسلام شکل می داد، بعد از انقلاب نیز بستر ساز یک جریان التقاطی دیگر اما این بار با ترکیب اسلام و لیبرالیسم گشت.
در مقابل آنچه همواره از کنش و مواضع سیاسی آیت الله مصباح در سالهای بعد از انقلاب نیز دیده می شد، همان حساسیت همیشگی ایشان به «التقاط فکری» بود، چنانچه در سالهای نخست انقلاب، یک پای ثابت مناظرات فکری با جریان های کومنیستی و چپ گرا علامه مصباح بود و در سالهای بعد از دوم خرداد نیز که عبدالکریم سروش به همراه دیگر همفکرانش در حال تکرار شبهات مختلف علیه اسلام و نظام جمهوری اسلامی بود، فردی جز آیت الله مصباح او را به مناظره زنده تلوزیونی دعوت نکرد؛ هر چند به خاطر طفره رفتن سروش و حاضر نشدن به میدان مناظره، علامه هر هفته از قم به تهران می آمد تا به عنوان سخنران قبل از خطبه های نماز جمعه تهران، به طور مبنایی پاسخ سخنگوی اصلی «التقاطی های دهه 70» را بیان کند.
4. اما حمایت های آقای هاشمی از التقاطی های چپ گرا در سالهای قبل از انقلاب، بعد از انقلاب نیز چند جای دیگر خودش را نشان داد و اگر از ماجرای حمایت مسعود رجوی، رییس گروهک تروریستی منافقین در اردیبهشت سال 92 از حضور آقای هاشمی در انتخابات ریاست جمهوری بگذریم، باید اوج این مساله را در روزهای حساس فتنه 88 جستجو کرد، از جمله 16 آذر 88 که مسعود رجوی باصدور بیانیه ای با استناد به برخی مواضع آقای هاشمی به ضرورت مبارزه با اصل جمهوری اسلامی پرداخت؛ اگر چه تردیدی وجود ندارد که حمایت خبیثی مانند رجوی از مواضع آقای هاشمی به معنای تطبیق نیت و مواضع این دو نفر نیست اما در عمل ثابت شد اگر از ابتدا در برابر «التقاطی ها» موضع محکمی وجود نداشته باشد، تعجبی ندارد که چند دهه بعد نیز در برخی مواضع، برخی «همپوشانی» ها خود را نشان دهد.