"محمد حیدری"یا همان “امریک سنچ” جانباز50 درصدی است که ماجرای ورودش به ایران، مسلمان شدن، ازدواج، حضور در جنگ تحمیلی و جانباز شدن خود را در لابه لای سئوالات ما این گونه پاسخ گفت.
به گزارش گروه اجتمای پایگاه خبری شهدای ایران باخبر شدیم یکی از جانبازان بزرگوار دفاع مقدس، اهل هندوستان هستند که تابعیت ایرانی گرفته اند. "محمد حیدری"یا همان "امریک سنچ” جانباز50 درصدی است که ماجرای ورودش به ایران، مسلمان شدن، ازدواج، حضور در جنگ تحمیلی و جانباز شدن خود را در لابه لای سئوالات ما این گونه پاسخ گفت:
لطفاً بفرمائید اهل کدام ایالت هندوستان هستید و چطور از ایران و رفسنجان سردر آوردید؟
2سال پیش از پیروزی انقلابی اسلامی ایران، به اتفاق چند تن از دوستان تصمیم گرفتیم تعطیلات دانشگاهی را به سفر خارج از هند برویم.
برای سفر کشور آلمان را انتخاب کردیم. به آلمان رفتیم. در آن جا من مریض شدم و پزشکان آلمان به من گفتند که آب و هوای این جا مناسب حال شما نیست و بهتر است آلمان را ترک کنید.
دوستانم ماندند و من به هلند رفتم. چند روزی در هلند بودم، دیدم که مخارجم زیاد شده و حالم نیز بهتر است، به لبنان رفتم.
گفتید آن زمان دانشجو بودید ، مخارج سفر تفریحی خارج از کشور را از کجا تامین می کردید؟ رشته تحصیلی شما چه بود؟
پدرم کشاورز بود و وضع مالی ما بد نبود. من در رشته مهندسی تکنیکال(فنی) درس می خواندم.
دین و آئین شما چه بود؟
دین من هندو بود.
چند روز لبنان بوید؟ در لبنان چه کار کردید؟
22 روز در لبنان بودم. می رفتم جاهای دیدنی این کشور را می دیدم. دیگر می خواستم به هند برگردم، رفتم بلیط بگیرم گفتند پرواز به هند نداریم. پیشنهاد دادند که به ترکیه بروم و از آن جا با پرواز به هند برگردم.
به ترکیه رفتم ولی آن قدر پول نداشتم که از آن جا بلیط بگیرم و به هند بروم. به سفارت هند در ترکیه رفتم و از آن ها خواستم که مقداری پول به عنوان قرض به من بدهند تا به هند بروم و برایشان بفرستم.آنها قبول نکردند. هر چند که وظیفه داشتند به من کمک کنند.
سه روز در ترکیه بودم. یادم آمد که یکی از دوستانمان در ایران تاجر است. تصمیم گرفتم به ایران بیایم.
به ایران آمدم و به سراغ دوستمان رفتم. مرا که دید با تعجب پرسید این جا چه می کنی؟ گفتم: گیر افتادم و پول ندارم به هند برگردم. مرا نزد خود برد. در همین حین یک پسته کار رفسنجانی به نام آقای بهشتی نزد دوست تاجر ما آمد. دوست ما به آقای بهشتی گفت: کارگر نمی خواهی؟
آقای بهشتی از من پرسید چه کار بلدی ؟ گفتم: تراشکاری.
مگر شما فارسی می توانستید صحبت کنید؟
نه، دوستم ترجمه می کرد.
آقای بهشتی کارگاه پسته پوست کنی و بسته بندی داشت. قرار شد یک ماه نزد او کار کنم و سه هزار تومان دستمزد بگیرم و به هندوستان برگردم.
یعنی شما با آقای بهشتی عازم رفسنجان شُدید؟
بله. با ایشان به رفسنجان آمدم. البته از این که زبان فارسی بلد نبودم خیلی سخت می گذشت. اما ماندم و در اتاقکی که کارگاه آقای بهشتی بود، زندگی می کردم. شب و روز در آن محیط بودم. چون فارسی بلد نبودم کمتر بیرون می رفتم.
یک روز که حوصله ام سر رفته بود، سراغ کتابخانه را گرفتم. پیش خود گفتم: شاید کتابی مناسب پیدا کنم و از تنهایی بیرون بیایم.
آدرس گرفتم و به کتابخانه شهر رفتم.آقایی به نام دانشور مسئول کتابخانه بود. اجازه داد هر کتابی را که دوست دارم، بردارم و مطالعه کنم. هر چه جستجو کردم دیدم هیچ کتابی به درد من نمی خورد و برایم قابل استفاده نیست.
در اوج ناامیدی به کتابی برخورد کردم که به زبان انگلیسی نوشته شده بود و پیرامون زندگی پیامبر اسلام بود. آن را امانت گرفتم و با خودم بردم.
کتاب را که مطالعه کردم، متوجه شدم آن چه پیش از آن در مورد اسلام شنیده بودم با آن چه که مطالعه کردم، زمین تا آسمان تفاوت دارذد. ده روز روی مباحث موجود در کتاب فکر کردم. زندگی پیامبر اسلام برایم جاذبه های فراوانی داشت. نهایتاً تصمیم گرفتم مسلمان شوم. به آقای بهشتی گفتم می خواهم مسلمان شوم.
گفت: از خانواده ات نمی ترسی؟ گفتم: نه.
شهادتین را نزد چه کسی بر زبان آوردی؟
به اتفاق آقای بهشتی رفتیم نزد شیخ عباس پورمحمدی(از روحانیون شهر). ساعت 9 شب بود که من با جاری کردن " ذکر اشهدان لااله الا الله، اشهدان محمد رسول الله"مسلمان شدم.
نام محمد حیدری را چه کسی برایت انتخاب کرد؟
حاج آقا انصاری مسئول وقت بنیاد شهید این نام را برایم انتخاب کرد. همان شبی که مسلمان شدم این نام را برایم انتخاب کردند.
آیا خانواده ات از این موضوع اطلاع پیدا کردند؟ عکس العمل آن ها چه بود؟
آقای بهشتی به آن تاجر هندی که دوست ما بود، زنگ زد و گفت: که من مسلمان شده ام. او هم به پدرم خبر داده بود. وقتی شنیدم که این ها فهمیده اند، ناراحت شدم از برخورد پدرم می ترسیدم.
به پدرم زنگ زدم که ببینم چه عکس العملی نشان می دهد. پدرم گفت: من غیر از دین خودمان هندو، دین دیگری نمی شناسم. گفت: اگر به دین خودت برنگردی دیگر با تو کاری نداریم، در واقع مرا طرد کرد.
گاهی به مادرم زنگ می زدم که ببینم اوضاع چگونه است؟ می گفت: پدرت اصلاً نمی تواند قبول کند تو مسلمان شده ای.
دوران اوج انقلاب اسلامی در ایران بود. من هم با کارگران دیگر و دوستانی که پیدا کرده بودم به راهپیمایی می رفتم.
یکی از کارگران که با هم دوست شده بودیم، مرا به خانه ی پدری اش برد و گفت: ما این جا اتاق زیاد داریم بیا این جا زندگی کن.به اتفاق ایشان به خانه ی پدری اش رفتیم و در یک اتاق ساکن شدم. مادر دوستم اجازه نمی داد من آشپزی کنم و برایم غذا می آورد.
ظاهراً شما سال 57 در ایران ازدواج کرده اید، در این خصوص توضیح دهید.
هم زمان با ورود امام خمینی به ایران و پیروزی انقلاب، برادر صاحب خانه برای زیارت امام به اتفاق تعدادی دیگر از مردم به تهران رفته بودند، وقتی برگشتند ما هم به دیدن آن ها رفتیم.
من به صاحب خانه می گفتم "عمو"، وقتی به خانه ی برادرشان رفتیم، من دختر برادر ایشان را دیدم و به زن عمو گفتم که آیا این دختر را به عقد ازدواج من در می آوردند؟
به این تربیت زن عمو و عروسش برای من به خواستگاری رفتند.
آقای بخشی پدر دخترخانم مورد علاقه ی من، بسیارسخت گیربود. می ترسید من ایران را ول کنم وبرگردم به هند.
آقای بهشتی، عمو و خانمش خیلی برای من تلاش و ضمانت کردند که من در ایران می مانم. بالاخره آقای بخشی راضی شد و دخترش را به عقد من در آورد.
چه سالی عقد کردید و مهریه عروس خانم چه بود؟
سال 57 با 40 هزار تومان مهریه به صورت موقت به عقد هم در آمدیم. البته به خاطر این که من شناسنامه ایرانی نداشتم، ما را به عقد دائم در نیاوردند. قانون می گفت من باید 5 سال در ایران می ماندم تا بتوانم اقامت دائم و تبعیت ایرانی بگیرم و به من شناسنامه بدهند. و حالا من زودتر از 5 سال داشتم در ایران ازدواج می کردم.برای همین عقد ما موقت بود. بعداها آن را به عقد دائم تبدیل کردیم.
آیا شما پس اندازی برای مراسم عروسی و شروع زندگی مشترک داشتید؟
نه.من پس اندازی نداشتم. اصلاً هیچی نداشتم. عمو به من پول قرض داد و مخارج عروسی ام تامین شد.
اولِ ازدواج، خونه ی عمو زندگی می کردیم. بعداً شیخ عباس پور محمدی ما را به زمین شهری معرفی کرد و به من زمین دادند و ساختیم.
چه زمانی و چرا به جبهه رفتید؟
وقتی که جنگ شروع شد، من به جبهه نرفتم. شاید کسی هم از من توقع نداشت. اما یک شب امام خمینی (ره) را در خواب دیدم که خطاب به من گفت: تو چطور مسلمانی هستی که در جبهه حضور پیدا نمی کنی؟
فردای آن شب، رفتم و برای اعزام به جبهه ثبت نام کردم.
خانمتان راضی بودند؟
نه، گریه می کرد. به او گفتم وقتی که من نیستم، به خانه ی پدرت برو.. سال 61 همزمان با عملیات رمضان به جبهه رفتم. 7 بار در جبهه زخمی شدم . بار اول ترکش به سرم خورده بود که در حین بیهوشی مرا به بیمارستان شیراز منتقل کردند. عمو(حاج عزیز قلعه عسکری) به شیراز آمد و مرا به رفسنجان آورد و در بیمارستان رفسنجان بستری کرد.
همان ایام فرزند اولمان به دنیا آمد.
وقتی می رفتی جبهه هزینه زندگی زن و بچه ات از کجا تامین می شد؟
آقای بهشتی به من حقوق می داد.
با توجه به این که هنوز به خودت شناسنامه نداده اند، آیا برای بچه ها شناسنامه گرفته ای؟
به من گفته بودند بعد از 5 سال اقامت به عنوان شهروند ایرانی به تو شناسنامه می دهیم. من بعد از 4 سال اقامت، ازدواج کردم. از این جهت به من ایراد گرفتند. هنوز موفق نشده ام کارت ملی و شناسنامه ایرانی بگیرم. اما تازگی با پیگیری هایی که انجام داده ایم از سفارت گفته اند بیا کارت ملی بگیر.
برای بچه ها به سختی شناسنامه گرفتیم. بنیاد شهیدهمکاری می کرد. به من کارت جانبازی داده بود و ما با همان کارت برای بچه ها شناسنامه گرفتیم.
دو پای شما از زانو قطع شده، لطفاً بفرمائید در کدام گردان حضور داشتید و در کدام عملیات پای شما قطع شد؟
با سردار شهید حاج احمد امینی بودم . در گردان های مختلف از جمله 418 و412 حضور داشتم. در آموزش های نظامی و رزمی ، غواصی هم یاد گرفتم.
پای راستم در عملیات بدر قطع شد و پای چپم ترکش خورده بود ولی بعدها بر اثر ابتلا به دیابت آن را قطع کردند.
آیا در جبهه با توجه به وضعیت ظاهری و لهجه ای که داشتی، دچار مشکل نمی شدی؟
بله، یک بار بچه های لشکر محمدرسول الله که اسیر گرفته بودند، مرا هم قاطی اسرا کردند، هر چه گفتم من جزء رزمندگان ایران هستم، باور نکردند. خب من فارسی را هم خوب صحبت نمی کردم.گفتم بیسیم بزنید و در مورد من سوال کنید. بالاخره برگ ماموریت و کارت شناسایی که از لشکر ثارالله داشتم، نشان دادم و مرا آزاد کردند.
با کدام یک از شهدا مانوس بودی؟
شهیدان محمد نعمتی، حاج مجید زینلی، کهنوجی، محمد جعفری، محمود پایدار که بچه جیرفت بود، از دوستان من بودند. شهید پایدار خیلی نجیب و خوب بود. مثل اون گیر نمی آد. خیلی به من محبت داشت.
با سردار حاج قاسم سلیمانی آشنایی دارید؟
بله،؛ در پاسگاه زید بودیم که سردار سلیمانی آمدند. بچه ها به ایشان گفتند: این آقا هندی است.
باور نکرد. گفت: بیاریدش پیش من. رفتم خدمت ایشان مرا بغل و با من روبوسی کرد. شهید پایدار هم بود. گفت: چطور مسلمان شدی؟ چرا به جبهه آمدی؟ماجرا را برایش تعریف کردم.
پرسید: در عملیات ها حضور پیدا می کنی؟گفتم: بله. هر وقت شما بگویید روی چشم می آیم. دوستان به من سفارش کرده بودند که گذرنامه ام در جبهه همراهم باشد که اگر اسیر شدم، بگویم من می خواستم از ایران فرار کنم.
از رزم و جنگ نمی ترسیدی؟
عملیات رمضان که اولین حضور من بود، خیلی ترسیده بودم. از موشک و خمپاره می ترسیدم. از دیدن شهدا و مجروحان می ترسیدم. بعد ها کم کم برایم عادی شد و شیردل شدم.
از این که سالم به جبهه رفتی و الان دو پایت قطع شده ناراحت و پشیمان نیستی؟
نه. امروز هم اگر جنگ بشود، می روم جبهه. درست است که روی ویلچرهستم، ولی بالاخره کاری از دستم برمی آید که انجام بدهم. هر چند که دیگر هیچ کشوری جرات نمی کند به ایران حمله کند.
آیا هنگام حضور در جبهه فارسی صحبت کردن را بلد بودی؟
نه، خیلی خوب بلد نبودم. یک بار در عملیات خیبر رفتم داخل یکی از از سنگرهای عراقی. عراقی ها خوابیده بودند.بیدارشان کردم و به زبان انگلیسی به آن ها گفتم بیایند بیرون. آن ها را به اسارت گرفتم.
بعد از ازدواج و مجروحیت، آیا به هند و خانواده ی خود سر زدید؟
بله دو بار رفتم. البته تا زمانی که پدر و عمویم زنده بودند، نرفتم چون آن ها خیلی تعصب داشتند. بعد از مرگ آن ها یک بار تنها و یک بار با همسرم رفتم.
آیا با عوارض شیمیایی هم درگیر هستید؟
بله، کماکان در مسیر بیمارستان در رفت و آمد هستم. روزی 35 دانه قرص مصرف می کنم. کلیه هایم از کار افتادند. مدتی دیالیز می شدم تا این که پسرم یک کلیه به من داد و بهتر شدم.
در دوران دفاع مقدس آیا به دیدار امام هم مشرف شُدید؟
بله، یک بار به اتفاق رزمندگان به دیدار امام رفتیم. یک بار هم برای ملاقات با آیه الله خامنه ای به اتفاق همسرم به تهران رفتیم که چون هماهنگ نشده بود، موفق به دیدار نشدیم.
حاصل ازدواجتان چند فرزند است؟
6 فرزند که سه تا دختر و سه تا پسر هستند.
منبع پایگاه اطلاع رسانی خبرنگاران دفاع مقدس استان کرمان