نهمین مجموعه از کتابهای قصه فرماندهان، به زندگینامه جاویدالاثر «احمد متوسلیان» فرمانده تیپ 27 محمد رسولالله میپردازد.
شهدای ایران: «قصه فرماندهان» مجموعه کتابهایی از سوی انتشارات سوره مهر است که به زندگینامه سرداران شهید میپردازد. نهمین مجموعه این کتاب با عنوان "فرمانده جدید" به زندگی جاویدالاثر «حاج احمد متوسلیان» از فرماندهان تیپ 27 محمد رسولالله(ص) میپردازد. این کتاب توسط حسین نیری در 67 صفحه به چاپ رسیده است.
در بخشی از کتاب آمده است:
مرد از پشت در پرسید کیه. حاج احمد محکم گفت: در را بازکن. در باز شد. مرد با پیراهن بنفش پشت در ایستاده بود. پرسید: با کی کار دارین؟ حاج احمد گفت: با تو و ادامه داد: بچه ها بیایید تو. مرد حیران نگاه کرد. حاج احمد او را هل داد و داخل شد. بلند گفت: همه جای خانه را خوب بگردید. مرد جلو آمد و حاج احمد را هل داد. حاج احمد عقب رفت و پایش به سطل زباله قرمز رنگ کنار در خورد. مگسهای سبز رنگ وزوزکنان به پرواز درآمدند. مرد فریاد کشید: شما چهکار به خانه من دارید؟ حاج احمد گفت: همین جا، کنار دیوار بایست. مرد خواست جلو بیاید که حاج احمد محکم دستش را چسبید. مرد بلند گفت: من از شما شکایت میکنم. شما بی اجازه به خانه من آمدید. شما... چشمان مرد داشت از حدقه بیرون میزد. این بار با صدایی لرزان گفت: به خدا من جاسوس نیستم. من با آمریکاییها تماس ندارم. حاج احمد گفت توی کانال را بگردید.
در قمستی دیگر میخوانیم:
برگشت و دوباره با محسن تماس گرفت. بازهم سر در گم بود. به ساعتش نگاه کرد. چیزی به آغاز عملیات نمانده بود. تعداد توپها به یادش آمد، 97 قبضه بودند. باید راهی پیدا میکرد. چقدر خوب میشد میتوانست پرواز کند. باید راهی پیدا میکرد. چقدر خوب میشد میتوانست پرواز کند. اگر بال داشت یک تنه به توپهای دشمن حمله میبرد. اما حالا...؛ -حاجی باز هم از قرارگاه با شما کار دارند. می پرسیدند گردان حبیب بن مظاهر چه کرده است. او همان جواب قبلی را داد. همه نگران بودند. برخاست. چشمهای نگران، نگاهش میکردند. به راه افتاد. بیسیمچیاش پرسید: حاجی، کجا؟ حاج احمد بی آنکه رو برگرداند گفت: برمیگردم.
در قسمتی دیگر چنین نوشته شده است:
بیسیمچی قد بلند هیجان زده فریاد کشید: حاجی، صدای فرمانده تیپشان است که دارد پیام میدهد. همه ساکت شدند. صدای فرماندهان گردان پشت بیسیمها درهم شده بود. ولی صدای عربی از میان بقیه صداها مشخص بود. چیزهایی میگفت که کسی سر در نمیآورد. همه نگاهشان به بیسیمچی قد بلند بود. حاج احمد مشکوک پرسید: پس چرا به رمز صحبت نمیکند؟ بیسیمچی گفت: هول کرده. به رمز صحبت کردن وقت میبرد. بیچاره بدجوری ترسیده. دوباره صداها اوج گرفت. حاج احمد پرسید: میتوانی با او صحبت کنی، طوری که متوجه نشود غریبه هستی؟ بیسیمچی گفت: تا وقتی به رمز صحبت نکند بله. حاج احمد گفت: برو رو خط الهی به امید تو!
در قسمت دیگر میخوانیم:
آن روزها خانه پدر احمد شده بود پاتوق بسیجیان لشگر، بسیجیانی که برای گرفتن خبر و یا دلداری به خانواده احمد به آنجا میرفتند. آخر چند روزی میشد که از برگشتن نیروها از لبنان میگذشت، نیروهایی که با حمله اسرائیلیها به لبنان و مواضع نظامیان سوریه، به فرمان امام(ره) و با فرماندهی احمد برای کمک به مردم سوریه و لبنان به آن کشور عزیمت کرده بودند. اما هنوز از احمد خبری نبود. این خبر به گوش همه رسیده بود که احمد همه نیروها را تا پای پلکان هواپیما بدرقه کرده بود و خود به همراه کاردار سفارت، عکاس خبرگزاری و رانندهاش برای آخرین سرکشیها راهی سفارت ایران در بیروت شده بود.
علاقهمندان جهت تهیه این کتاب میتوانند به نشانی: تهران، میدان فردوسی، خیابان شهید قرنی، خیابان شهید فلاحپور، پلاک چهار انتشارات روایت فتح مراجعه کنند.
در بخشی از کتاب آمده است:
مرد از پشت در پرسید کیه. حاج احمد محکم گفت: در را بازکن. در باز شد. مرد با پیراهن بنفش پشت در ایستاده بود. پرسید: با کی کار دارین؟ حاج احمد گفت: با تو و ادامه داد: بچه ها بیایید تو. مرد حیران نگاه کرد. حاج احمد او را هل داد و داخل شد. بلند گفت: همه جای خانه را خوب بگردید. مرد جلو آمد و حاج احمد را هل داد. حاج احمد عقب رفت و پایش به سطل زباله قرمز رنگ کنار در خورد. مگسهای سبز رنگ وزوزکنان به پرواز درآمدند. مرد فریاد کشید: شما چهکار به خانه من دارید؟ حاج احمد گفت: همین جا، کنار دیوار بایست. مرد خواست جلو بیاید که حاج احمد محکم دستش را چسبید. مرد بلند گفت: من از شما شکایت میکنم. شما بی اجازه به خانه من آمدید. شما... چشمان مرد داشت از حدقه بیرون میزد. این بار با صدایی لرزان گفت: به خدا من جاسوس نیستم. من با آمریکاییها تماس ندارم. حاج احمد گفت توی کانال را بگردید.
در قمستی دیگر میخوانیم:
برگشت و دوباره با محسن تماس گرفت. بازهم سر در گم بود. به ساعتش نگاه کرد. چیزی به آغاز عملیات نمانده بود. تعداد توپها به یادش آمد، 97 قبضه بودند. باید راهی پیدا میکرد. چقدر خوب میشد میتوانست پرواز کند. باید راهی پیدا میکرد. چقدر خوب میشد میتوانست پرواز کند. اگر بال داشت یک تنه به توپهای دشمن حمله میبرد. اما حالا...؛ -حاجی باز هم از قرارگاه با شما کار دارند. می پرسیدند گردان حبیب بن مظاهر چه کرده است. او همان جواب قبلی را داد. همه نگران بودند. برخاست. چشمهای نگران، نگاهش میکردند. به راه افتاد. بیسیمچیاش پرسید: حاجی، کجا؟ حاج احمد بی آنکه رو برگرداند گفت: برمیگردم.
در قسمتی دیگر چنین نوشته شده است:
بیسیمچی قد بلند هیجان زده فریاد کشید: حاجی، صدای فرمانده تیپشان است که دارد پیام میدهد. همه ساکت شدند. صدای فرماندهان گردان پشت بیسیمها درهم شده بود. ولی صدای عربی از میان بقیه صداها مشخص بود. چیزهایی میگفت که کسی سر در نمیآورد. همه نگاهشان به بیسیمچی قد بلند بود. حاج احمد مشکوک پرسید: پس چرا به رمز صحبت نمیکند؟ بیسیمچی گفت: هول کرده. به رمز صحبت کردن وقت میبرد. بیچاره بدجوری ترسیده. دوباره صداها اوج گرفت. حاج احمد پرسید: میتوانی با او صحبت کنی، طوری که متوجه نشود غریبه هستی؟ بیسیمچی گفت: تا وقتی به رمز صحبت نکند بله. حاج احمد گفت: برو رو خط الهی به امید تو!
در قسمت دیگر میخوانیم:
آن روزها خانه پدر احمد شده بود پاتوق بسیجیان لشگر، بسیجیانی که برای گرفتن خبر و یا دلداری به خانواده احمد به آنجا میرفتند. آخر چند روزی میشد که از برگشتن نیروها از لبنان میگذشت، نیروهایی که با حمله اسرائیلیها به لبنان و مواضع نظامیان سوریه، به فرمان امام(ره) و با فرماندهی احمد برای کمک به مردم سوریه و لبنان به آن کشور عزیمت کرده بودند. اما هنوز از احمد خبری نبود. این خبر به گوش همه رسیده بود که احمد همه نیروها را تا پای پلکان هواپیما بدرقه کرده بود و خود به همراه کاردار سفارت، عکاس خبرگزاری و رانندهاش برای آخرین سرکشیها راهی سفارت ایران در بیروت شده بود.
علاقهمندان جهت تهیه این کتاب میتوانند به نشانی: تهران، میدان فردوسی، خیابان شهید قرنی، خیابان شهید فلاحپور، پلاک چهار انتشارات روایت فتح مراجعه کنند.