آزاده سرافراز فرخ سهراب میگوید:در اردوگاه موصل ۱ چند وقتی فرماندهای به اردوگاه آمد به نام «خمیس» که به خاطر دستورات خاص و منحصر به فردش در میان افسران عراقی و اسرای ایرانی، میان خودمان نامش را "سرهنگ حزب اللهی" گذاشته بودیم.
به گزارش شهدای ایران؛ برای آزادگان دفاع مقدس، رمضان و روزهداری فصل متفاوتی از کتاب اسارت است. برای آنها روزهداری در سوز زمستان و گرمای طاقتفرسای تابستان شکل متفاوتی داشت که شاید حتی روایتش نتواند اندکی از آن شرایط را بازگو کند. آزادگان مجبور بودند در کنار سختی تحمل گرسنگی و تشنگی، مشکلات اسارت و درگیری با بعثیها را نیز تحمل کنند و به یقین اجر روزهداریشان در رمضانهای اسارت چندین برابر بود. روایت خاطراتی که از این ماه پربرکت در ذهن آزادگان شکل گرفته پر از درس است.
آزاده سرافراز «فرخ سهراب» 10 سال از دوران جوانی خود را در اسارت رژیم بعث عراق سپری کرده است. او در مهرماه سال 59 یعنی ابتدای جنگ تحمیلی در سن 21 سالگی به اسارت در آمد و در 29 مردادماه سال 69 به آغوش وطن بازگشت. سهراب پیرامون خاطراتش از روزه گرفتن در ماه رمضان اردوگاههای عراق از ایام اسارت در اردوگاه موصل 1 در گفتگو با خبرنگار فرهنگی خبرگزاری تسنیم میگوید و چنین روایت میکند:
« ما در اوائل سال 59 اسیر شدیم. اولین ماه رمضان در اردوگاه را با تجربه خاصی گذراندیم. در اردوگاه موصل1 بودیم و از آنجایی که همه جور آدمی در میان اسرا بودند، اردوگاه یکدست نبود و افرادی با تقیدهای متفاوتی در میان بچههای اردوگاه حضور داشتند. حتی از اعضای گروهک منافقین و کمونیستها نیز در میان اسرا دیده میشد. هرچند تعدادشان کم بود اماحضورشان در برخی موارد مشکلات زیادی به وجود میآورد. در کنار این افراد بچههای رزمنده و بسیجی هم حضور داشتند و در این میان تعدادی از اسرا هم بی طرف بودند و خود را از هیچ کدام از دو دسته عنوان شده نمیدانستند. خلاصه همه با هم در آسایشگاه حضور داشتیم.
در اردوگاه موصل 1 چند وقتی فرماندهای به اردوگاه آمد به نام «خمیس» که به خاطر دستورات خاص و منحصر به فردش در میان افسران عراقی و اسرای ایرانی، میان خودمان نامش را "سرهنگ حزب اللهی" گذاشته بودیم و به این اسم میان بچهها معروف شده بود.
یادم هست در همان ایام 10 یا 15 روز به ماه رمضان مانده آمدند و در اردوگاه اعلام کردند کسانی که میخواهند در ماه رمضان روزه بگیرند، نامشان را در برگهای بنویسند. حدود 1200 نفر جمعیت اسرای کل اردوگاه بود. ما که برای روزه گرفتن مصم بودیم همان ابتدا اسمهایمان را نوشتیم که حدود 300 نفر میشدیم. کم کم مابقی افرادی که در نظر داشتند روزه بگیرند نیز جلو آمده و اسامی خود را نوشتند. نهایتا 900 اسم نوشته شد. و 300 نفر مابقی هم اصلا روزه نمیگرفتند. اما همانهایی که برای روزه گرفتن اسم ننوشتند و از اقلیت اردوگاه محسوب میشدند، شروع کردند به تبلیغات منفی علیه ماه رمضان و ایجاد شک و شبهه در مورد روزه گرفتن در اردوگاه. میگفتند: «شما چه ساده هستید! عراقیها میخواهند ببینند چه کسانی روزه میگیرند. آنها را شناسایی کرده و به زندان دیگری با شکنجه منتقل کنند. اسمتان را ننویسید.» این حرفها روی خیلی از بچههایی که اغلب بیطرف بودند در اردوگاه تاثیر گذاشت و طبق همین تاثیر چند روز قبل از ماه رمضان این لیست برعکس شد. یعنی حدود 600 نفر آمدند و اسمشان را از لیست خط زدند و ماندیم همان 300 نفر. بچه رزمندهها میگفتند: «بگذار عراقیها هر چه میخواهند بکنند. فدای سر امام. نهایتا شهید میشویم.» تا اینکه شب اول ماه رمضان فرمانده خمیس آمد و گفت کسانیکه اسامی خود را برای روزه گرفتن نوشتهاند، وسایلشان را جمع کنند. با این حرف جو اذیت و آزار غیر مذهبیهای اردوگاه بیشتر شد. میگفتند: «دیدید گفتیم برایتان نقشه کشیدهاند؟»
بعد عراقیها به دستور فرمانده 3 آسایشگاه را خالی کردند و دستور دادند تا ما 300 نفر به این 3 آسایشگاه برویم. قصد فرمانده اردوگاه این بود که روزه داران را از دیگران جدا کند. وقتی به آسایشگاه جدید وارد شدیم همچنان ترسی که نسبت به حرف بچههای اردوگاه در دلمان ایجاد شده بود ادامه داشت. تا اینکه ساعت 3 نیمه شب درِ آسایشگاهها را باز کردند و ما را به بیرون از آنجا هدایت کردند. اردوگاههای عراق حالتی شبیه به قلعه با دیوارهای بلند ساخته شده بود و ما فقط از فضای بیرون آسمانش را در بعضی ساعات میدیدیم. آن روز بعد از حدود 7 یا 8 ماه توانستیم در بیرون آسایشگاه ستارهها را ببینیم. همانجا بیرون ایستاده بودیم که اعلام کردند آماده شوید برای گرفتن غذا. تعجب کرده بودیم. ما را برای دریافت سحری آماده کرده بودند. تا یکماه کارمان همین بود. هر شب برای خوردن سحری بیدار میشدیم. در دوران اسارت که ما رنگ مرغ را هم نمیدیدیم، عجیب بود که یک شب به ما در زمان سحری مرغ دادند. سهمیه برنجها بیشتر شده بود و به هر 10 نفر هم یک مرغ داده بودند. آن هم مرغی که اطرافش تزئین شده بود. قابل باور نبود. اینها همه کار سرهنگ حزب اللهی بود.
ما وقتی غذا را برای اولین بار گرفتیم فاصله بین آسایشگاهها را دور زدیم تا از جلوی اردوگاه رد شویم و بچههای دیگر دیدند که سهمیه سحری نصیب ما شد. اگرچه 600 نفری که اسمشان را از لیست خط زده بودند نیز همگی روزه میگرفتند اما فقط به خاطر ترسی که دیگران در دلشان ایجاد کرده بودند، حاضر نشدند اعلام کنند که روزه میگیرند. اما وقتی از جریان مطلع شدندبه افسران عراقی اعلام کردند که ما هم روزه میگیریم اما فرمانده اردوگاه گفت: ایرادی ندارد شما با همین وضعیتی که در آسایشگاه خود دارید هم میتوانید روزههایتان را بگیرید اما سهمیه سحری در آسایشگاههای روزه داران فقط متعلق به کسانیست که اسمشان را نوشتند و حاضر نشد آنةا را به آسایشگاه ما بیاورد. این وضعیت خوب در ماه مبارک رمضان و غذاهایی که برایمان تدارک دیده شده بود دیگر بعد از آن سال در اسارت تکرار نشد. و همه این جریانات آن ماه رمضان را به خاطره انگیزترین ماه رمضان اسارتمان مبدل کرد.
چندی بعد خمیس را که بین ما به سرهنگ حزباللهی معروف شده بود را عوض کردند و او از اردوگاه رفت. کسی ندانست ترفیع گرفت یا توبیخ شد. اما فرمانده بعدی به مرغ ها و غذاهایی که در اردوگاه و ماه مبارک رمضان در اختیار ما گذاشته شده بود اعتراض کرد و گفته بود به دلیل اشتباهات صورت گرفته سهمیه غذای افسران عراقی را به شما داده بودند و پول آنها را از سهمیههای بعدی ما کم کرد.»
آزاده سرافراز «فرخ سهراب» 10 سال از دوران جوانی خود را در اسارت رژیم بعث عراق سپری کرده است. او در مهرماه سال 59 یعنی ابتدای جنگ تحمیلی در سن 21 سالگی به اسارت در آمد و در 29 مردادماه سال 69 به آغوش وطن بازگشت. سهراب پیرامون خاطراتش از روزه گرفتن در ماه رمضان اردوگاههای عراق از ایام اسارت در اردوگاه موصل 1 در گفتگو با خبرنگار فرهنگی خبرگزاری تسنیم میگوید و چنین روایت میکند:
« ما در اوائل سال 59 اسیر شدیم. اولین ماه رمضان در اردوگاه را با تجربه خاصی گذراندیم. در اردوگاه موصل1 بودیم و از آنجایی که همه جور آدمی در میان اسرا بودند، اردوگاه یکدست نبود و افرادی با تقیدهای متفاوتی در میان بچههای اردوگاه حضور داشتند. حتی از اعضای گروهک منافقین و کمونیستها نیز در میان اسرا دیده میشد. هرچند تعدادشان کم بود اماحضورشان در برخی موارد مشکلات زیادی به وجود میآورد. در کنار این افراد بچههای رزمنده و بسیجی هم حضور داشتند و در این میان تعدادی از اسرا هم بی طرف بودند و خود را از هیچ کدام از دو دسته عنوان شده نمیدانستند. خلاصه همه با هم در آسایشگاه حضور داشتیم.
در اردوگاه موصل 1 چند وقتی فرماندهای به اردوگاه آمد به نام «خمیس» که به خاطر دستورات خاص و منحصر به فردش در میان افسران عراقی و اسرای ایرانی، میان خودمان نامش را "سرهنگ حزب اللهی" گذاشته بودیم و به این اسم میان بچهها معروف شده بود.
یادم هست در همان ایام 10 یا 15 روز به ماه رمضان مانده آمدند و در اردوگاه اعلام کردند کسانی که میخواهند در ماه رمضان روزه بگیرند، نامشان را در برگهای بنویسند. حدود 1200 نفر جمعیت اسرای کل اردوگاه بود. ما که برای روزه گرفتن مصم بودیم همان ابتدا اسمهایمان را نوشتیم که حدود 300 نفر میشدیم. کم کم مابقی افرادی که در نظر داشتند روزه بگیرند نیز جلو آمده و اسامی خود را نوشتند. نهایتا 900 اسم نوشته شد. و 300 نفر مابقی هم اصلا روزه نمیگرفتند. اما همانهایی که برای روزه گرفتن اسم ننوشتند و از اقلیت اردوگاه محسوب میشدند، شروع کردند به تبلیغات منفی علیه ماه رمضان و ایجاد شک و شبهه در مورد روزه گرفتن در اردوگاه. میگفتند: «شما چه ساده هستید! عراقیها میخواهند ببینند چه کسانی روزه میگیرند. آنها را شناسایی کرده و به زندان دیگری با شکنجه منتقل کنند. اسمتان را ننویسید.» این حرفها روی خیلی از بچههایی که اغلب بیطرف بودند در اردوگاه تاثیر گذاشت و طبق همین تاثیر چند روز قبل از ماه رمضان این لیست برعکس شد. یعنی حدود 600 نفر آمدند و اسمشان را از لیست خط زدند و ماندیم همان 300 نفر. بچه رزمندهها میگفتند: «بگذار عراقیها هر چه میخواهند بکنند. فدای سر امام. نهایتا شهید میشویم.» تا اینکه شب اول ماه رمضان فرمانده خمیس آمد و گفت کسانیکه اسامی خود را برای روزه گرفتن نوشتهاند، وسایلشان را جمع کنند. با این حرف جو اذیت و آزار غیر مذهبیهای اردوگاه بیشتر شد. میگفتند: «دیدید گفتیم برایتان نقشه کشیدهاند؟»
بعد عراقیها به دستور فرمانده 3 آسایشگاه را خالی کردند و دستور دادند تا ما 300 نفر به این 3 آسایشگاه برویم. قصد فرمانده اردوگاه این بود که روزه داران را از دیگران جدا کند. وقتی به آسایشگاه جدید وارد شدیم همچنان ترسی که نسبت به حرف بچههای اردوگاه در دلمان ایجاد شده بود ادامه داشت. تا اینکه ساعت 3 نیمه شب درِ آسایشگاهها را باز کردند و ما را به بیرون از آنجا هدایت کردند. اردوگاههای عراق حالتی شبیه به قلعه با دیوارهای بلند ساخته شده بود و ما فقط از فضای بیرون آسمانش را در بعضی ساعات میدیدیم. آن روز بعد از حدود 7 یا 8 ماه توانستیم در بیرون آسایشگاه ستارهها را ببینیم. همانجا بیرون ایستاده بودیم که اعلام کردند آماده شوید برای گرفتن غذا. تعجب کرده بودیم. ما را برای دریافت سحری آماده کرده بودند. تا یکماه کارمان همین بود. هر شب برای خوردن سحری بیدار میشدیم. در دوران اسارت که ما رنگ مرغ را هم نمیدیدیم، عجیب بود که یک شب به ما در زمان سحری مرغ دادند. سهمیه برنجها بیشتر شده بود و به هر 10 نفر هم یک مرغ داده بودند. آن هم مرغی که اطرافش تزئین شده بود. قابل باور نبود. اینها همه کار سرهنگ حزب اللهی بود.
ما وقتی غذا را برای اولین بار گرفتیم فاصله بین آسایشگاهها را دور زدیم تا از جلوی اردوگاه رد شویم و بچههای دیگر دیدند که سهمیه سحری نصیب ما شد. اگرچه 600 نفری که اسمشان را از لیست خط زده بودند نیز همگی روزه میگرفتند اما فقط به خاطر ترسی که دیگران در دلشان ایجاد کرده بودند، حاضر نشدند اعلام کنند که روزه میگیرند. اما وقتی از جریان مطلع شدندبه افسران عراقی اعلام کردند که ما هم روزه میگیریم اما فرمانده اردوگاه گفت: ایرادی ندارد شما با همین وضعیتی که در آسایشگاه خود دارید هم میتوانید روزههایتان را بگیرید اما سهمیه سحری در آسایشگاههای روزه داران فقط متعلق به کسانیست که اسمشان را نوشتند و حاضر نشد آنةا را به آسایشگاه ما بیاورد. این وضعیت خوب در ماه مبارک رمضان و غذاهایی که برایمان تدارک دیده شده بود دیگر بعد از آن سال در اسارت تکرار نشد. و همه این جریانات آن ماه رمضان را به خاطره انگیزترین ماه رمضان اسارتمان مبدل کرد.
چندی بعد خمیس را که بین ما به سرهنگ حزباللهی معروف شده بود را عوض کردند و او از اردوگاه رفت. کسی ندانست ترفیع گرفت یا توبیخ شد. اما فرمانده بعدی به مرغ ها و غذاهایی که در اردوگاه و ماه مبارک رمضان در اختیار ما گذاشته شده بود اعتراض کرد و گفته بود به دلیل اشتباهات صورت گرفته سهمیه غذای افسران عراقی را به شما داده بودند و پول آنها را از سهمیههای بعدی ما کم کرد.»