امروز که کلی به من حال دادی و احساس حقارت و کوچکی ام در برابر جوون 21 ساله نسل امروزی، به اوج رسید. وقتی توی چشمام زل می زدی و با اون لبخند قشنگت از هاتف و مصطفی می گفتی، خوب می فهمیدی چه جوری دارم زور میزنم جلوی فوران اشکم رو بگیرم.
شهدای ایران: حمید داودآبادی، رزمنده و نویسنده دفاع مقدس در یادداشتی نوشت:
جنون زاده را جز جنون چاره نیست!
توفیقی دست داد؛ و صدالبته توفیقی کاملا اجباری! که امروز صبح راهی دیار عاشقان خفته در خاک، بهشت زهرا (س) بشم.
این که میگم توفیق اجباری، دلیلش این بود که شب قبل قصد داشتم با شهید مصطفی کاظم زاده و چه بسا همه دوستانم که تعدادشان در بهشت زهرا (س) خیلی بیشتر از مردگان متحرک زنده ام! در شهر است، قهر کنم!
بله درست خوندین. قهر!
خب چیه؟ دوست دارم با رفیقام قهر کنم. اونم اونایی که بعد 32 زندگی با سوز و داغ آنها، اصلا محل نمیذارن در این وانفسای دنیا، ما هم آدمیم و چشم انتظار.
چشممان به خواب و رویا خشکید از بس التماس دیدارشون رو کردیم.
نمی خواستم برم. اگه اصرار دوستان نبود، حتما نمی رفتم و تا لنگ ظهر راحت می خفتم! چون حوصله سر کار رفتن هم نداشتم. این همه عمر سر کار بودم، بسم نیست!
آخرش مغلوب شدم و با جمع دوستان راهی شدیم.
ساعت حدود یازده بود که روی فرش الهی، چمن های مقابل مزار "میرزا کوچک خان جوادیه" (مرحوم محمدرضا آقاسی – آخه ما این جوری صداش می کردیم. آقاشیره هم بهش می گفتیم) نشسته بودیم و بساط صبحونه برپا.
همین که نشستیم، یکی از دوستان جوانی رو نشون داد که داشت سنگ مزار مرحوم آقاسی رو می شست و گفت که این جوون، همیشه در بهشت زهراست و مزار شهدا رو شستشو میده.
جوان هم با دیدن ما جلو آمد و گپ و گفت و صبحونه و ...
جوانی خنده رو، خوش مشرب که در نگاه اول ساده می اومد. ولی کمی که گذشت، فهمیدم بنده حقیر را خوب می شناسه، اون هم به نوعی گرفتار عشق و محبت دو تن از دوستان شهیدم مصطفی کاظم زاده و سیدمحمد هاتف است.
شیدایی اش نسبت به شهدا، به جنون می زد. شیفتگی خالصانه و البته با فهم و شعور.
حوصله ندارم ریز تا ریزش رو بگم چی گذشت، فقط بگم که چند جمله گفت که خیلی برای من یکی تاثیر گذار و تکون دهنده بود!
بیش از 30 سال از شیفتگی و عشق شهدا می گفتم و خودم بیشتر از دیگران غرق این بودم که چطور از چهره اونا متوجه می شدم که شهید خواهند شد و باهاشون عکس می گرفتم یا عقد اخوت می بستم!
این جوون 21 ساله که ظاهرا اسمش "مهدی تات" بود، رمز و راز 30 ساله منو باز کرد و مشکل بزرگی رو از دلم بیرون کرد!
"شهدا، به خاطر کارهایی خیری که می کردند، هی چهره شون خوشگلتر، زیباتر و نورانی تر می شد."
ای وای! دقیقا زد توی هدف. همین بود که احساس می کردم نگاهشون، چشماشون، قیافشون و ... خلاصه همه چیزشون خیلی متفاوت و جذاب شده!
آقا مهدی شیفته کتاب "آنکه فهمید، آنکه نفهمید" بنده بود و آن چنان از خاطرات آن تعریف می کرد که دلم آب شد. نه برای خودم، که برای خاطرات شهدا و آقامهدی.
اون دو تا گیر اساسی بهم داد:
اول اینکه عکسی از شهید سیدمحمد هاتف براش بیارم.
دوم اینکه خواست تا از مصطفی کاظم زاده بیشتر بنویسم!
اون، همه خاطرات کتابها رو نه که خونده باشه، چشیده بود، خورده بود، هضم کرده بود و جذب خون و وجودش شده بود. آن چنان از دوستان شهیدم با من حرف می زد و این که مزار تک تکشون رو شستشو می ده، که کلی بهش حسودیم شد.
یه جمله آقا مهدی بدجوری منو به فکر انداخت و البته که بدجوری تکون داد و سوزوند.
«شماها رفتید جبهه، شهدا رو دیدین، باهاشون رفیق شدین، ترکش خوردین، الان جانباز شدین؛ من که توفیق نداشتم اونا رو ببینم، ولی ندیده عاشقشون شدم، امروز همه چیزم شدن شهدا، من جانباز نیستم؟ منم جانباز شهدا هستم. جانباز عشقشون.»
اون، دنبال درصد جانبازی، درجه، رتبه و حق و حقوق نبود؛ اون دلش به این خوش بود که جلوی رفیق مصطفی و هاتف، خاطرات اونا رو براش بازگو کنه و چه بسا تلنگری سخت به ذهن خسته اش بزنه!
بعدا در راه بازگشت یکی از دوستان گفت:
"تو که داشتی سر مزار مصطفی با اون جوونا که برای زیارتش اومده بودن صحبت می کردی، آقا مهدی به جای خالی کنار مزار مصطفی اشاره کرد و گفت:
"فکر کنم آقای داودآبادی این جا جاش بشه. کنار رفیقش مصطفی."
من که نشنیدم، ولی فقط با خودم گفتم:
"ان شاالله لیاقت داشته باشم که عاقبت بخیر و سربلند بشم و توفیق اینو داشته باشم زیر پای شهدا بخصوص مصطفی دفن بشم."
خدا از دلت بشنوه آقا مهدی!
امروز که کلی به من حال دادی و احساس حقارت و کوچکی ام در برابر جوون 21 ساله نسل امروزی، به اوج رسید.
وقتی توی چشمام زل می زدی و با اون لبخند قشنگت از هاتف و مصطفی می گفتی، خوب می فهمیدی چه جوری دارم زور میزنم جلوی فوران اشکم رو بگیرم.
دمت گرم جوون. دمت گرم مرد.
برای سلامتی و عاقبت بخیری دوستانی که منو کشیدن و به زور بردن بهشت زهرا (س) و نذاشتن به قهر تلخ پناه ببرم، آقامهدی گل و خود من، دعا کنید.
امروز اون قدر مست شدم که یادم رفت با آقامهدی، مصطفی، هاتف و ... عکس بگیرم!
منبع: مشرق
جنون زاده را جز جنون چاره نیست!
توفیقی دست داد؛ و صدالبته توفیقی کاملا اجباری! که امروز صبح راهی دیار عاشقان خفته در خاک، بهشت زهرا (س) بشم.
این که میگم توفیق اجباری، دلیلش این بود که شب قبل قصد داشتم با شهید مصطفی کاظم زاده و چه بسا همه دوستانم که تعدادشان در بهشت زهرا (س) خیلی بیشتر از مردگان متحرک زنده ام! در شهر است، قهر کنم!
بله درست خوندین. قهر!
خب چیه؟ دوست دارم با رفیقام قهر کنم. اونم اونایی که بعد 32 زندگی با سوز و داغ آنها، اصلا محل نمیذارن در این وانفسای دنیا، ما هم آدمیم و چشم انتظار.
چشممان به خواب و رویا خشکید از بس التماس دیدارشون رو کردیم.
نمی خواستم برم. اگه اصرار دوستان نبود، حتما نمی رفتم و تا لنگ ظهر راحت می خفتم! چون حوصله سر کار رفتن هم نداشتم. این همه عمر سر کار بودم، بسم نیست!
آخرش مغلوب شدم و با جمع دوستان راهی شدیم.
ساعت حدود یازده بود که روی فرش الهی، چمن های مقابل مزار "میرزا کوچک خان جوادیه" (مرحوم محمدرضا آقاسی – آخه ما این جوری صداش می کردیم. آقاشیره هم بهش می گفتیم) نشسته بودیم و بساط صبحونه برپا.
همین که نشستیم، یکی از دوستان جوانی رو نشون داد که داشت سنگ مزار مرحوم آقاسی رو می شست و گفت که این جوون، همیشه در بهشت زهراست و مزار شهدا رو شستشو میده.
جوان هم با دیدن ما جلو آمد و گپ و گفت و صبحونه و ...
جوانی خنده رو، خوش مشرب که در نگاه اول ساده می اومد. ولی کمی که گذشت، فهمیدم بنده حقیر را خوب می شناسه، اون هم به نوعی گرفتار عشق و محبت دو تن از دوستان شهیدم مصطفی کاظم زاده و سیدمحمد هاتف است.
شیدایی اش نسبت به شهدا، به جنون می زد. شیفتگی خالصانه و البته با فهم و شعور.
حوصله ندارم ریز تا ریزش رو بگم چی گذشت، فقط بگم که چند جمله گفت که خیلی برای من یکی تاثیر گذار و تکون دهنده بود!
بیش از 30 سال از شیفتگی و عشق شهدا می گفتم و خودم بیشتر از دیگران غرق این بودم که چطور از چهره اونا متوجه می شدم که شهید خواهند شد و باهاشون عکس می گرفتم یا عقد اخوت می بستم!
این جوون 21 ساله که ظاهرا اسمش "مهدی تات" بود، رمز و راز 30 ساله منو باز کرد و مشکل بزرگی رو از دلم بیرون کرد!
"شهدا، به خاطر کارهایی خیری که می کردند، هی چهره شون خوشگلتر، زیباتر و نورانی تر می شد."
ای وای! دقیقا زد توی هدف. همین بود که احساس می کردم نگاهشون، چشماشون، قیافشون و ... خلاصه همه چیزشون خیلی متفاوت و جذاب شده!
آقا مهدی شیفته کتاب "آنکه فهمید، آنکه نفهمید" بنده بود و آن چنان از خاطرات آن تعریف می کرد که دلم آب شد. نه برای خودم، که برای خاطرات شهدا و آقامهدی.
اون دو تا گیر اساسی بهم داد:
اول اینکه عکسی از شهید سیدمحمد هاتف براش بیارم.
دوم اینکه خواست تا از مصطفی کاظم زاده بیشتر بنویسم!
اون، همه خاطرات کتابها رو نه که خونده باشه، چشیده بود، خورده بود، هضم کرده بود و جذب خون و وجودش شده بود. آن چنان از دوستان شهیدم با من حرف می زد و این که مزار تک تکشون رو شستشو می ده، که کلی بهش حسودیم شد.
یه جمله آقا مهدی بدجوری منو به فکر انداخت و البته که بدجوری تکون داد و سوزوند.
«شماها رفتید جبهه، شهدا رو دیدین، باهاشون رفیق شدین، ترکش خوردین، الان جانباز شدین؛ من که توفیق نداشتم اونا رو ببینم، ولی ندیده عاشقشون شدم، امروز همه چیزم شدن شهدا، من جانباز نیستم؟ منم جانباز شهدا هستم. جانباز عشقشون.»
اون، دنبال درصد جانبازی، درجه، رتبه و حق و حقوق نبود؛ اون دلش به این خوش بود که جلوی رفیق مصطفی و هاتف، خاطرات اونا رو براش بازگو کنه و چه بسا تلنگری سخت به ذهن خسته اش بزنه!
بعدا در راه بازگشت یکی از دوستان گفت:
"تو که داشتی سر مزار مصطفی با اون جوونا که برای زیارتش اومده بودن صحبت می کردی، آقا مهدی به جای خالی کنار مزار مصطفی اشاره کرد و گفت:
"فکر کنم آقای داودآبادی این جا جاش بشه. کنار رفیقش مصطفی."
من که نشنیدم، ولی فقط با خودم گفتم:
"ان شاالله لیاقت داشته باشم که عاقبت بخیر و سربلند بشم و توفیق اینو داشته باشم زیر پای شهدا بخصوص مصطفی دفن بشم."
خدا از دلت بشنوه آقا مهدی!
امروز که کلی به من حال دادی و احساس حقارت و کوچکی ام در برابر جوون 21 ساله نسل امروزی، به اوج رسید.
وقتی توی چشمام زل می زدی و با اون لبخند قشنگت از هاتف و مصطفی می گفتی، خوب می فهمیدی چه جوری دارم زور میزنم جلوی فوران اشکم رو بگیرم.
دمت گرم جوون. دمت گرم مرد.
برای سلامتی و عاقبت بخیری دوستانی که منو کشیدن و به زور بردن بهشت زهرا (س) و نذاشتن به قهر تلخ پناه ببرم، آقامهدی گل و خود من، دعا کنید.
امروز اون قدر مست شدم که یادم رفت با آقامهدی، مصطفی، هاتف و ... عکس بگیرم!
منبع: مشرق