به گزارش شهدای ایران از فارس، جستجوگران نور سال هاست با جانبازی در بیابانهای تفتیده مناطق عملیاتی دفاع مقدس، به دنبال پیکرهای مطهر شهدا هستند تا باری دیگر آنها را به شهرها بازگردانند و عطر دیگری به کوچههایمان ببخشند. «سیروس صادقى» یکی از مردان این قافله است که نحوه جانبازیاش را در فکه به روایت «مرتضی شادکام» میخوانیم:
همراه سید میرطاهرى و چند تاى دیگر از بچه ها، روى ارتفاع ۱۱۲ فکه ایستاده بودیم و اطراف را نگاه مى کردیم؛ کمى آن سوتر، چند نفر که لباس سبزشان ظاهراً نشان مى داد سپاهى هستند، نظرمان را جلب کردند. البته اول بعید ندانستیم که عراقى باشند؛ گاهى نیروهاى عراقى براى شناسایى به مواضع ما مى آمدند؛ به خاطر فاصله زیاد، چهره هایشان را نمى شد تشخیص داد؛ دوربین هم نداشتیم که دقت کنیم عراقى هستند یا ایرانى؛ بحث ما بالا گرفته بود؛ من مى گفتم عراقى هستند، بچه ها مى گفتند نه، لباس فرم سپاه تن شان است و خودى هستند.
نگاهمان به آنها بود که به طرف مان آمدند؛ ناگهان دیدم زیر پاى نفر جلویى شعله اى نمایان شد و صداى انفجارى در منطقه پیچید؛ به دنبال انفجار آنکه روى مین رفته بود، به هوا پرتاب شد و چند متر آن طرف تر محکم بر زمین افتاد؛ معطل نکردیم؛ حدود هفتصد متر راه بود؛ با حمید اشرفى شروع کردیم به دویدن؛ به صد متری شان که رسیدیم، دیدیم سیم خاردارى جلویمان کشیده شده؛ متوجه شدیم که به میدان مین برخوردهاند و آن طرف میدان، رفتهاند روى مین.
نشستم زمین و شروع کردم به معبر زدن؛ حمید اشرفى هم از پشت سر مى آمد و معبر را چک مىکرد که مینى نباشد؛ مجروح، آن طرف میدان مین افتاده بود و خونریزى شدید داشت؛ آنهایى که همراهش بودند، ترسیده و متفرق شده بودند؛ وضع بدى شده بود؛ فکر نمى کردند اینجا میدان مین باشد؛ بدون اینکه توجهى به وضعیت میدان مین داشته باشیم، شتابزده از میان مین هاى والمرى دویدیم؛ بچه هاى دیگر هم براى کمک آمدند؛ یک پایش قطع شده و پاى دیگرش هم داغان شده بود و همچنان خونریزى شدید داشت.
هیچ امکانات امدادى نداشتیم؛ برانکاردى را که بچه هایمان آورده بودند آماده کردیم و خواستیم که او را رویش بخوابانیم؛ با وجود در شدید و حالت تشنجى که به نیروها دست داده بود، او که فهمیدیم نامش «سیروس صادقى» و از بچه هاى «قرارگاه جستجوى نور» بود؛ بدون اینکه آه و ناله راه بیندازد، آرام مى گفت: «یواش پایم را بلند کنید... خیلى درد داره...».
پاى صادقى روى مین قمقمهاى رفته بود که یکى را قطع کرده و پاى دیگرى را هم مجروح کرده بود؛ او را روى برانکارد گذاشتیم و چهار نفرى بلند کرده و از معبر گذشتیم و بردیم به عقبه و از آنجا رفت به تهران. یک سال از این ماجرا مىگذشت که او را در فکه دیدم، در حالى که یک پایش قطع بود. با خنده به او گفتم: «دوباره که اومدى اینجا...» او هم خندید و گفت: «فعلاً یک پاى دیگه دارم؛ حالا حالاها هم وقت دارم».