به گزارش شهدای ایران به نقل از فارس، دوربرگردان قرچک را که رد کنی تابلوی قهوه ای رنگی تو را به سمت ندامتگاه زنان هدایت می کند، جایی که دیوارهای بلند و سیم های خاردار مرز دنیای بیرون با دنیای زنانی است که به دلیل جرائمی همچون قتل، سرقت و حمل و توزیع مواد مخدر یا به حبس محکوم شده اند و یا با فکر اعدام، شب را صبح می کنند.
اینجا زندان زنان است، زنانی که وقتی به تو نگاه می کنند جز حسرت و درد و دلتنگی چیزی در چشمانشان نمی بینی، اکثر آن ها مادرانی هستند که بزرگترین درد زندان را دوری از فرزندانشان می دانند.
در تمام لحظات کار چهره فرزندانم جلوی چشمانم است
وارد محوطه که می شوم افرادی را می بینم که برای ملاقات با زندانی خود به ندامتگاه آمده اند، اولین جایی که می روم کارگاه خیاطی است، فضایی وسیع با حدود 40 دستگاه چرخ خیاطی و زنانی که با ظرافت و دقت مشغول کار هستند.
فریبا یکی از زنانی است که 4 سال پیش به جرم حمل مواد مخدر به زندان آمده و اکنون چرخ کار ماهری شده است.
وقتی از او در مورد کار در کارگاه می پرسم می گوید: از 8:30 صبح تا 2 بعدازظهر در کارگاه کار می کنم اما تا به حال بیشتر از 50 هزار تومان حقوق نگرفته ام.
فریبا دلتنگی بچه هایش را بزرگترین درد می داند و می گوید: در تمام لحظاتی که کار می کنم چهره بچه هایم جلوی چشمانم است، 3 تا پسر و یک دختر دارم و برای اینکه آنها طعم فقر را حس نکنند به این راه کشیده شدم اما نمی دانستم که من برای این کار ساخته نشدم و قرار است همان بار اول دستگیر شوم.
هیجان زندگی ام را به بدترین شکل ممکن تجربه کردم
سیمین دختر 21 ساله ای است که به جرم سرقت و حمل مواد مخدر تحمل کیفر می کند، وقتی من را می بیند با تعجب می گوید: واقعا خبرنگاری؟!
لبخند می زنم و به نشانه تأیید سرم را تکان می دهم که من را دعوت به نشستن کنار خودش می کند.
نگاهش را از من می دزدد و می گوید: یک حماقت ساده من را به اینجا کشاند، عاشق شدم و با پسری که دوستش داشتم از خانه فرار کردم، بعد از مدتی فهمیدم معتاد است اما چون دوستش داشتم پا به پایش آمدم تا در نهایت به اینجا رسیدم.
وقتی از او در مورد بزرگترین آرزویش سوال می کنم چشمانش تر می شود، نگاهم می کند و با بغض می گوید: دوست داشتم امروز با تمام مشکلاتی که در خانه وجود داشت الان کنار مادرم بودم، خیلی دلم برایش تنگ شده...
کمی مکث می کند و ادامه می دهد: دوست داشتم جای تو بودم، خبرنگاری هیجان دارد اما من هیجان زندگی ام را به بدترین شکل ممکن تجربه کردم، با این حال دوست دارم بعد از آزادی جایی مشغول کار شوم البته اگر با سوءسابقه ای که دارم جایی به من کار دهند.
دوست دارم باقی محکومیتم را در کشور خودم سپری کنم
کمی آن طرف تر یک دختر فیلیپینی با نگاهی پرسشگر به ما خیره شده، به سمتش می روم و سلام می کنم، فارسی را دست و پا شکسته حرف می زند، به جرم حمل مواد مخدر 2 سالی می شود که به زندان آمده و همین جا هم خیاطی را یاد گرفته است.
با خوشحالی می گوید: ایران خیلی کشور خوبی است، من اینجا هم زبان فارسی را یاد گرفتم هم می توانم خیاطی کنم اما دوست دارم باقی محکومیتم را در کشور خودم سپری کنم.
«هجرت 3»، بند ویژه زندانیان باردار
از کارگاه خیاطی بیرون می آیم و وارد سالنی می شوم که به آشپزخانه می رسد اما پیش از آن، بند «هجرت 3» توجهم را جلب می کند.
از زندانبان همراه در مورد این بند سوال می کنم که می گوید: این بند ویژه زندانیان باردار و زندانیانی است که کودکان زیر 2 سال دارند.
وی ادامه می دهد: اینجا مادران باردار به دلیل شرایط ویژه ای که دارند تحت مراقبت بیشتری هستند و به طور مرتب از طریق پزشک چکاپ می شوند و در صورتی که زمان زایمان برسد پس از انتقال به بهداری و تأیید پزشک به بیمارستان منتقل می شوند.
وی در خصوص کودکان زیر 2 سالی که در بندها کنار مادرشان هستند گفت: این کودکان تا 2 سالگی پیش مادر خود هستند و پس از آن یا به خانواده زندانی سپرده می شوند و یا در صورت نداشتن سرپرست به بهزیستی می روند.
یک بار دیگر نام بند را مرور می کنم، «هجرت 3»... انگار این بند شاهد جدایی مادران زیادی از فرزندانشان بوده و خدا می داند که هر کدام از این مادران زندانی فارغ از درد زندان چگونه هجرت فرزندانشان را تاب آورده اند.
به داخل بند که نگاه می کنم بغضم می گیرد، از کودک 2 ماهه تا 1 ساله، یکی روی پای مادرش تکان می خورد و یکی در آغوش مادرش شیر می خورد، یکی دیگر داشت تمرین راه رفتن می کرد و می خندید.
بزرگترین آرزویم این است که تیام مثل من نشود
مریم 32 ساله یکی از همین مادران زندانی است که فرزندش را داخل زندان به دنیا آورده و حالا شمارش معکوس آغاز شده و باید 11ماه دیگر از «تیام» یک ساله اش دل بکند و او را تحویل پدرشوهرش دهد.
جلو می روم و روز مادر را به او تبریک می گویم، لبخند شیرینی می زند و با تمام وجود تیام را به خودش می چسباند.
مریم که به جرم حمل مواد مخدر در زندان است، می گوید: بزرگترین آرزویم این است که تیام مثل من نشود.
مریم که تا این لحظه بغض خود را نگه داشته، با صدایی لرزان و چشمانی پر از اشک می گوید: حتی یک لحظه هم نمی توانم به جدایی از تیام فکر کنم.
زنانی که تار و پود زندگی را با پشیمانی و حسرت رج می زنند
با فکر تیام و مریم از سالن خارج می شوم و به آشپزخانه می روم، محوطه ای بزرگ که پر است از دیگ و قابلمه و مواد غذایی و زنان زندانی که مشغول پخت ناهار هستند، کارت سلامت دارند و حقوق ماهیانه دریافت می کنند.
مقصد بعدی محوطه ای بزرگ است که در آن جا دارهای قالی برپا شده و زنانی که هر تار و پود قالی را با پشیمانی و حسرت رج می زنند.
اکرم خانم در مکان نامناسبی دستگیر شده اما خودش مدعی است که تنها به چند جوان بی خانمان جا داده است، دیگری هم به خاطر حمل موادمخدر باید هشت سال در زندان باشد.
تحمل عذاب بچه هایم را نداشتم، شوهرم را کشتم
صفیه 40 ساله است اما تمام موهایش سفید شده، شوهرش را به قتل رسانده و هنوز خانواده همسرش حاضر به بخشش او نشده اند.
وقتی از او انگیزه قتل را می پرسم می گوید: شوهرم دست بزن داشت، کتک خوردن خودم چیزی نبود اما تحمل عذاب بچه هایم را نداشتم، یک روز که داشت بچه هایم را به خاطر یک بازیگوشی کتک می زد از خود بی خود شدم و در یک لحظه و کاملا بی اراده او را کشتم، اما حالا نه تنها پدر ندارند و بلکه بی مادر هم شده اند.
حبس پسرم را می کشم
پیرزنی پای دار قالی نشسته و به نقطه ای خیره مانده، جلو می روم و روز مادر را بهش تبریک می گویم، نگاهم می کند و لبخند می زند.
عزیزخانم 60 ساله جرم پسرش را به گردن گرفته و 7 ماه است که مهر زندانی به پیشانی اش خورده است.
عزیزخانم می گوید: به جرم نگهداری شیشه اینجا هستم اما مواد برای پسرم بود، تازه از زندان آزاد شده بود و نمی خواستم دوباره برگردد برای همین من جرم او را به گردن گرفتم.
بازدید تمام می شود و من با فکر مادرانی از زندان بیرون می آیم که با وجود همه اشتباهات و اتهامات و جرائم، هنوز مادری شانرا فراموش نکرده اند.
گزارش: سعیده اسدیان