طنین فریاد "مرگ بر رجوی" توی دل آنها را خالی کرد. همه اردوگاه با ما همصدا و هماهنگ شدند و به لطف خدا، توطئه دشمن خنثی شد و اگر نبود صحبت های دلسوزانه ی اسرای قدیمی، عده ای از بچه های این اردوگاه، به خاطر زمینه ای که داشتند، به سوی منافقین می رفتند.
به گزارش شهداي ايران به نقل از سایت جامع آزادگان؛ خاطرات اسارت در کنار همه سختی ها و عذابهایش برای آزادگان ما شیرینی خودش را هم دارد. لحظاتی که دور از خانواده و در سرزمینی غریب سپری شد اما شاهنامه ای بود که آخرش خوش درآمد. آنچه می خوانید بخشی از خاطرات آزاده مرتضی امیران است:
تا هشت ماه بعد از پذیرش قطعنامه، در این اردوگاه بودیم تا اینکه ابریشمچی، ـ از اعضای برجسته ی سازمان منافقین ـ یک روز به اردوگاه آمد؛ برای وراجی کردن به نفع سازمان و جذب نیرو از میان اسرا.
آن زمان، عراق هم برای به انحراف کشاندن بچّه ها، برنامه های فساد انگیزی به زبان فارسی پخش می کرد. وقتی ما به این اردوگاه آمدیم، حتی از نماز و روزه هم خبری نبود. وجود ما در بین اسرای بی نمازی که نه خدایی می شناختند، نه پیغمبری، برای خود ما خیلی آزار دهنده و مشکل بود، تا اینکه با تلاش بر و بچه های قدیمی و به لطف خدا، همه اسرای آسایشگاه، اهل نماز و روزه شدند.
ابریشمچی بعد از اینکه تلاش بچّه های قدیمی به ثمر نشسته بود، به اردوگاه آمد و بیم آن می رفت که بتواند کاری بکند. حالا او آماده شده بود برای سخنرانی؛ پشت میکروفون قرار گرفت و شروع کرد به حرف زدن که ناگهان با سنگباران بچه ها بلندگو افتاد پایین. طنین فریاد "مرگ بر رجوی" توی دل آنها را خالی کرد. همه اردوگاه با ما همصدا و هماهنگ شدند و به لطف خدا، توطئه دشمن خنثی شد و اگر نبود صحبت های دلسوزانه ی اسرای قدیمی، عده ای از بچه های این اردوگاه، به خاطر زمینه ای که داشتند، به سوی منافقین می رفتند.
چون ۲۸ نفر اسرای قدیمی در این ماجرا نقش مهمی ایفا کرده بودند. باید از هم جدا و بین قاطع ها تقسیم می شدند.
تا هشت ماه بعد از پذیرش قطعنامه، در این اردوگاه بودیم تا اینکه ابریشمچی، ـ از اعضای برجسته ی سازمان منافقین ـ یک روز به اردوگاه آمد؛ برای وراجی کردن به نفع سازمان و جذب نیرو از میان اسرا.
آن زمان، عراق هم برای به انحراف کشاندن بچّه ها، برنامه های فساد انگیزی به زبان فارسی پخش می کرد. وقتی ما به این اردوگاه آمدیم، حتی از نماز و روزه هم خبری نبود. وجود ما در بین اسرای بی نمازی که نه خدایی می شناختند، نه پیغمبری، برای خود ما خیلی آزار دهنده و مشکل بود، تا اینکه با تلاش بر و بچه های قدیمی و به لطف خدا، همه اسرای آسایشگاه، اهل نماز و روزه شدند.
ابریشمچی بعد از اینکه تلاش بچّه های قدیمی به ثمر نشسته بود، به اردوگاه آمد و بیم آن می رفت که بتواند کاری بکند. حالا او آماده شده بود برای سخنرانی؛ پشت میکروفون قرار گرفت و شروع کرد به حرف زدن که ناگهان با سنگباران بچه ها بلندگو افتاد پایین. طنین فریاد "مرگ بر رجوی" توی دل آنها را خالی کرد. همه اردوگاه با ما همصدا و هماهنگ شدند و به لطف خدا، توطئه دشمن خنثی شد و اگر نبود صحبت های دلسوزانه ی اسرای قدیمی، عده ای از بچه های این اردوگاه، به خاطر زمینه ای که داشتند، به سوی منافقین می رفتند.
چون ۲۸ نفر اسرای قدیمی در این ماجرا نقش مهمی ایفا کرده بودند. باید از هم جدا و بین قاطع ها تقسیم می شدند.