راضیه دهقانی گفت: اولین اسم خانواده شهیدی که خوانده شد اسم ما بود. علی از خوشحالی مثل برق پرید و رفت و خودش را انداخت بغل آقا. خیلی هم گریه میکرد. آقا از علی پرسیدند: "اسمت چیست؟" گفت: "سید علی". آقا گفتند: "اسم من هم سید علی است."
به گزارش شهداي ايران به نقل از خبرگزاری تسنیم: هر دو یزدی بودند و از یک فامیل؛ اما جهادخودکفایی آنها را به کرج کشاند آن هم در حوالی پادگان شهید مدرس ملارد. خودش را اینطور معرفی میکند: "راضیه دهقان؛ همسر شهید سید رضا میرحسینی یکی از 39 شهید انفجار پادگان ملارد." متولد 61 است و دو پسر به نامهای علی و محمد امین از 11سال زندگی مشترک با همسرش به یادگار دارد. علی حالا 10 ساله است و محمد امین 5ساله. او بعد از شهادت سید رضا به خانه پدری در یزد بازنگشت و طبق خواسته همسرش ماند تا فرزندانش را همینجا بزرگ کند. یک دفتر قطور دارد که در آن یادداشتهایشان را مینوشتند. گاهی او برای سیدرضا و گاهی سید برای او. یادداشتهایی که حکایت از 11سال زندگی عاشقانه و عزتمندانه دارد که حالا به روایتی خاطره انگیز بدل شده است. حالا او از یکی از یاران نزدیک سردار شهید تهرانی مقدم که شهید اقتدار لقب گرفته روایت میکند. بخش دوم گفتگوی تفصیلی تسنیم با این همسر شهید در ادامه میآید:
* تسنیم: با همکاران و دوستان همسرتان چقدر رفت و آمد داشتید؟ این شهدا را چقدر میشناختید؟
رفت و آمد خانوادگی زیاد نداشتیم، ولی حاج آقای تهرانی مقدم هر تستی که موفقیت آمیز انجام میشد، برای بچهها زیارت امام رضا(ع) را میگذاشت. این خبری بود که برای ما هم خیلی خوشایند بود. یکباره سیدرضا زنگ میزد میگفت: خانومی یک خبر خوش دارم، زوار امام رضا(ع) شدیم. من چون خودم غریبم، امام رضا(ع) هم غریب است، ارادت خاصی به ایشان دارم. سیدرضا هم این را میدانست. در این سفر و کوپهای که ما همسران شهدا با هم بودیم، با هم گفت و گو داشتیم و آشنا میشدیم. شهدا با هم رابطه نزدیکتری داشتند تا با خانوادههاشان. شبانه روز با هم بودند و فقط خستگیشان برای ما باقی میماند. به نظر من خیلی چیزها را همکارانشان بهتر میدانند تا من. * تسنیم: چند بار از این سفرهای مشهد رفتید؟
سالی یکی دوبار ممکن بود برویم و سه روز با هم باشیم. سالن غذاخوری که میرفتیم، همکاران همدیگر را معرفی میکردند. این طوری با همدیگر آشنا بودیم. با دو تا از همکارها خیلی در ارتباطم یکی خانم شهید قهرمانی بود و یکی همین خانم شهید نبی پور. گروه زیر مجموعه سیدرضا که ما با هم رفت و آمد داشتیم. در یکی از برنامههایی که حاج آقا دعوت کرده و طی مراسمی میخواستند خانمها را راضی نگه دارند، به ما هدیه داد.
همانجا بود که من بلند شدم. سید رضا گفت کجا میروی؟ گفتم بروم پیش حاج آقا تهرانی مقدم بگویم برای بازگشت شما از سرکار یک وقت و ساعتی تعیین کند. ما چقدر منتظر شما باشیم. چون گاهی پیش میآمد تا چهار روز خانه نمیٱمد. گفتم بروم به حاج آقا اینها را بگویم. گفت: بنشین نمیخواهد بروی. به این حرفها نیازی نیست. بقیه همسران هم شاکی بودند که کار همسرانشان تایم مشخصی نداشت. اینقدر هم همهشان این کار را دوست داشتند. واقعا عاشق این کار بودند. گاهی میگفتند ما سربازان گمنام امام زمانیم. بعدا میفهمیدیم که واقعا هم سربازان گمنام امام زمان(عج) بودند. شهدای اقتدار همگی خیلی غریب و مظلومند و هنوز هم زیاد شناخته نشدهاند، چون هنوز هم که سالگرد این شهدا میشود تلویزیون اسم 17 نفر را میبرد. در صورتی که 39 نفر بودند. * تسنیم: وقتی همسرتان شهید شدند، بچهها چند ساله بودند؟
علی 8 ساله بود، محمد امین 3 ساله.
علی بدون اینکه من بگویم خودش فهمید که بابایش شهیدشده/محمد امین خیلی بیتابی میکرد
* تسنیم: واکنش بچهها چه بود؟ چطور توانستید به آنها بگویید بابا دیگر نمیآید؟
علی از همان ابتدا که من توی سرم میزدم و گریه میکردم، میپرسید مامان چی شده؟ مثل پروانه دور من میچرخید. آب قند میآورد. دستمال میآورد. میگفت مامان چی شده؟ من نمیدانستم چه بگویم، بگویم انفجار شده؟ اما خودش برگشت گفت: مامان بابا شهید شده؟ این را که گفت، من بغلش کردم. خب گاهی زنگ میزدند و میگفتند خانم میرحسینی یک دست پیدا شده. خانم میرحسینی انگشتر دست سید بوده؟ یک سر پیدا شده یک پا پیدا شده. چون میخواستند مشخصات را بدانند یا اینکه چندتا از دندانهایش را پر کرده است؟ علی اینها را میشنید. چون علی کنارم بود. از کنارم تکان نمیخورد. فقط هی میگفت مامان تو آرام باش. نیازی نبود بگوییم علی بابایت شهید شده.
ولی محمد امین هنوز باور نمیکرد و زیاد نمیفهمید، من سر تشییع سید رضا هم محمد امین را نیاوردم. ما وقتی وسایل منزل را بعد از شهادت سید رضا آوردیم یزد محمد امین گفت چرا وسایل را آوردهاید وقتی بابا را نیاوردهاید؟ گفتم بابا دیگر نمیآید. آن شب تا صبح خیلی گریه کرد که نه برویم خانهمان، آنقدر بیتابی کرد تا من دوباره محمد امین را به کرج بردم. ما خانه را بلافاصله دست مستاجر داده بودیم. رفتم در زدم گفتم آقا ببخشید، بگذارید محمد امین بیاید خانه را ببیند خیالش راحت شود. محمد امین که دید تازه یک مقداری باور کرد که دیگر بابا در خانه نیست. سر خاک هم که میرفتیم یک سره میگفت چرا بابا را زیر خاک کردهاید. حتی محمد امین فکر میکرد بابا را زیر خاک کردهایم تا رشد کند. خاک را کنار میزد بابا را ببیند. الان تازه یک چیزهایی میفهمد. الان که دو سال گذشته. هنوز هم متوجه نیست. میگوید بابا آن زیر الان چشمهایش پر از خاک است؟ هنوز هم کامل حس نمیکند. اما میگوید چرا من بابا ندارم. چرا بابای من شهید شده؟ به محمد امین گفتم بابا رفته پیش خدا. این یک اشتباه بود، الان گاهی میگوید من خدا را دوست ندارم، بابا را برده پیش خودش. یا مثلا چون سید رضا با ماشین باز نگشت وقتی سمند را میبیند، میگوید خدا ماشین بابا را فرستاده چرا خودش را نفرستاده؟ که باید بگویی نه این ماشین بابا نیست. هنوز زیاد متوجه نیست.
هفته قبل از شهادت، به علی گفت اگر من شهید شدم مراقب مادرت باش/علی باور دارد که پدرش زنده است
* تسنیم: گفتید علی خودش متوجه شهادت پدر شد. یعنی این آمادگی فکری را داشت؟
هفته قبل از شهادت، سید رضا به علی گفت که اگر من شهید شدم مراقب مادرت باش، مادرت فقط تو را دارد. همینجا کنار بقیه باشید. به من هم میگفت میدانم پدرم نمیگذارد من اینجا دفن شوم، صد درصد مرا یزد خواهد برد، اما تو تا چهلم آنجا باش و برگرد. بچهها را از اینجا جدا نکن. از این محیط جدا نکن، بگذار کنار بقیه باشند. میگفت مابقی دوستانم که زنده هستند، هوای شما را دارند.
علی اول چیزی از شهادت نمیدانست. در این دو سال آنقدر صحبت شده، بحث شده، من خودم درباره شهادت کتاب میگیرم و میخوانم، تا در مورد عالم برزخ برایش توضیح بدهم. چند بار خواب سید رضا را دیده که آمده برایش کامل توضیح داده. حتی گفته برایش که خدا گفته شهدا زندهاند، من زندهام، من دیدم که تو امروز اینکار را کردی. او دیگر باورش شده است که پدر زنده است. درست است که شهید جسما نیست، ولی هست. هر وقت کار اشتباهی میکند سریع جلوی عکس سید رضا میایستد و من حس میکنم که دارد عذرخواهی میکند. یک عکس از سید رضا در کلاس گذاشتند میگوید مادر دوستانم میگویند موقع امتحان ما از پدرت کمک خواستیم، نمره خوب گرفتیم. این حس را دارد. * تسنیم: در این موارد کنجکاوی هم میکند؟
زیاد؛ مثلا میپرسد فرق بین شهید و مرده چیست؟ یا مثلا خدا میگوید شهدا زندهاند و جایگاهی دارند که عارفان غبطه میخوردند، یعنی چه؟ پنجشنبهها دلم خیلی میگیرد که ما حتی قبر هم نداریم تا برایش گریه کنیم. سر قبر شهدای گمنام میروم و گله میکنم. وقتی اینطور گله میکنم یا دلگیر میشوم بوی خاصی را احساس میکنم. حتی علی هم میگوید بوی خاصی میآید. محمد امین که گاهی میگوید: عه! بابا! آدم نمیداند باور کند یا نه. مثلا یک بار داشت بازی میکرد گفتم محمد چرا میخندی؟ چی شده؟ گفت مامان بابا اینجا بود. از آن بوی عطر میفهمیم که محمد امین راست میگوید. خانم شهید نبی پور بچههایش دقیقا همسن بچههای من هستند فقط دخترند. وقتی این حرف را میزنیم، میگویند ما هم حس میکنیم، اما شاید بقیه درک نکنند و باور نکنند. اما آنها هم میگویند ما یک بوی عطر خاصی را حس میکنیم.
هر سه ما روز پدر خیلی بیتابی میکردیم
* تسنیم: خانم دهقانی! وقتی بچهها بیتابی میکنند، چطور آرامشان میکنید؟
بچه ها که بیتابی میکنند خودم بدتر از آنها بلافاصله اشکم میچکد. از آن مادرهایی نیستم که بتوانم بگویم آرام باشید، حالا که بابا رفته به او افتخار کنید. درست است که به او افتخار میکنیم اما جای خالیاش پر نمیشود. مخصوصا من و بچههایم که اینجا هیچ کس را نداریم این جای خالی را حس میکنیم. نه دایی و نه عمویی هست. هیچ کس نیست و این برای ما خیلی سخت است.
علی زیاد بیتابی نمیکند اما وقتی محمد امین میگوید چرا من بابا ندارم تحملش برای من خیلی سخت است. یا این که وقتی پارک میرویم، میگوید مامان نگاه کن، این بچه بابا دارد. میگویم نه مامان، داییاش است. میگوید نه ببین به بچهاش میگوید بابا بشین، بابا ندو. یعنی در این حد محمد امین دقت دارد. الان خیلی بیشتر اذیت میشود. آن موقع اصلا نمیفهمید بابا یعنی چه، الان که بزرگتر شده، مهد کودک میرود، باباها میآیند دنبال بچههایشان الان خیلی بیشتر میفهمد. هر سه ما روز پدر خیلی بیتابی میکردیم. هرچه من شبکه پویا را خاموش میکردم، محمد امین دوباره روشن میکرد. می گفت امروز روز باباست. اینها بابا دارند. پارک هم که میرویم شاد نمیشوند چون بابا ندارند، انگار بیشتر افسرده میشوند و برمیگردیم. اما خب نمیشود محمد امین را آرام کرد. باید خوراکی یا پارکی در کار باشد. اما علی نه، علی را میشود گفت تو فرزند شهیدی، عزت بابا هستی. آرام میشود. * تسنیم: علی با فرزندان شهدای دیگر مدرسه میرود؟
نه آنها یک مدرسه شاهد دیگر میروند. گاهی وقتی میگویم همسر شهید همه تعجب میکنند میگویند مگر الان هم همسر شهید هست. علی را بردم مدرسه شاهد ثبت نام کنم. مدیر مدرسه میگوید فرزند شهید کجا بود الان؟ چه میگویید؟ باور نمیکرد. میگویم دروغی ندارم. همسر من تازه شهید شده است. بعد جریان شهدای اقتدار را که گفتم گفت آهان فهمیدم پس الان هم شهید میشوند؟ این حرفها را مدیر مدرسه شاهد میگفت چنین کسی هنوز نمیداند که ما باز هم شهید میدهیم.
با خانوادههای شهدای اقتدار مهمانیهای دورهای داریم، بچهها این طوری خیلی آرام میشوند. خیلی کمک میکند. مثلا وقتی به علی می گوییم تو تنها نیستی، محمد امین، محمد طاها، محمدحسین، امیر رضا، نگین و فاطمه هم مثل تو هستند. بالاخره کمی باعث تسلای بچه میشود.
مثلا نرگس زنگ میزند و میگوید دخترم نگین خیلی بیتابی میکند، میگوید بابا چرا این طور شده چه کارش کنم؟ یا مثلا فاطمه این طوری گفته. در این مواقع خیلی از هم کمک می گیریم. مخصوصا آنهایی که پسر داریم، چون پسرها واقعا یک جاهایی هست که پدر میخواهند. مثلا بعضی از مراسمهایی که در مدرسهها میگیرند لازم است پدر حضور داشته باشد. البته مدیر مدرسهشان طوری است که نمیگذارد علی زیاد اذیت شود. اما شنبهها علی کلا به هم ریخته است. چون بالاخره روز قبلش جمعه و تعطیل بوده و بچهها با پدرهایشان رفتهاند بیرون. یکی رفته پارک، یکی رفته خانه مادربزرگش. به خاطر اینها کمی ناراحت هست.
عاشقانههای فرزند شهید میرحسینی با رهبر معظم انقلاب/رهبری که پدر همه فرزندان شهداست
* تسنیم: از روزی که با آقا دیدار داشتید، بگویید.
گفته بودند دیدار یک مقام مسئول هست اما نگفته بودند دیدار رهبری است. من علی را بردم. علی خیلی آقا را دوست داشت. خب شهادت این شهدای اقتدار مصادف شد با شهادت آقای احمدی روشن و پدر آرمیتا. تلویزیون آن زمان زیاد اینها را نشان میداد. آرمیتا یا علیرضا را. نه تنها بچه من، کلا بچههای دیگر هم میگفتند مگر فقط بابای آنها شهید شده؟ چرا ما را دیدار رهبر نمیبرند؟ چرا رهبر فقط بابای آرمیتاست؟ ما هم گفتیم یک دیدار داشته باشیم که بچههای ما این قدر بیقراری نکنند. مخصوصا علی که عاشق این بود که برود پیش رهبر. قبل از شهادت پدرش هم پیش رهبر رفته بود ولی این که چطور رهبر پدر آرمیتا شده است، دوست داشت این حس را بداند.آن روز به علی گفتم: علی! فکر کنم داریم میرویم دیدار رهبری. ما دوبار با رهبری دیدار داشتیم. یکبار رفتیم دانشگاه امام حسین(ع) برای رژه. رهبر ایستادند و علی گذرا آقا را دیدند و علی تا آمد بالا که آقا دست روی سرش بکشند ایشان رفتند.
اما بار دوم در سال91 بود. آن روز از اضطراب علی من هم مضطرب شده بودم. اتفاقا اولین اسم خانواده شهیدی که خوانده شد هم اسم ما بود. علی از خوشحالی مثل برق پرید. و رفت و خودش را انداخت بغل آقا. خیلی هم گریه میکرد. آقا از علی پرسیدند: "اسمت چیست؟" گفت: "سید علیام." گفتند: "اسم من هم سید علی است." هنوز هم در ذهنش هست که آقا اینجوری به من گفت. یک سال و خردهای گذشته اما علی هنوز هم این را تکرار میکند. هربار آقا را میبیند، میگوید مامان یادت است رفتم آقا این حرف را به من زد. آقا پرسیدند: "کلاس چندمی؟" و علی جواب داد. علی گفت: "من یک داداش دیگر هم دارم که اسمش محمد امین است." اصلا آن روز واقعا به یاد ماندنی بود و هیچ وقت فراموش نمی شود. محمد امین همراهمان نبود.
* تسنیم: خودتان با رهبری چه صحبتی داشتید؟
نمی شود وصف کرد. در آن لحظه حس و حالی داری که فقط گریه می کنی. اصلا باورت نمیشود. داری رهبر را از نزدیک میبینی، داری با او حرف میزنی. رهبر وقتی من و بقیه همسران شهدا را دیدند، گفتند: "اصلا فکر نمیکردم این قدر جوان باشید." علی که گفت من یک داداش دارم، رهبر متعجبانه من را نگاه کرد و گفت: "یک فرزند دیگر هم دارید؟" گفتم: "بله یکی دیگر هم دارم." میگفتند: "چطور همه این قدر جوان." چهرهشان، نگاهشان را نمیتوان وصف کرد. * تسنیم: بعد از شهادت چقدر با همسرتان در ارتباط بودهاید؟ مثلا مشکل خاصی بوده که از ایشان بخواهید حلش کنند؟
اولین خوابی که دیدم هفت سید رضا بود. خیلی بی تابی کردم که بیا من را هم ببر، خب خیلی سختم بود که به یک باره این اتفاق بیفتد. خواب دیدم یک نور سبزی آمد، گفت: «بلند شو برویم. این قدر که گفتی پذیرفتند که بیایی. بلند شو برویم.» بعد که من رفتم ونزدیک سقف اتاق رسیدم برگشتم و گفتم: "بچه هایم!" و خودم را عقب کشیدم. گفت: «به خدا من کنارت هستم، تو حس نمیکنی، تو نمیبینی.» وقتی برگشتم خودم هم جا خوردم که من چنین خوابی را دیدم. حس کردم کار بدی کردهام و او را هم تحت فشار قرار دادهام. دیگر خوابش را ندیدم تا بعد از چهلم. سه روز رفتم حرم امام رضا(ع) و فقط التماس کردم که خواب او را ببینم. اشتباه کردهام که گفتهام بیا من را ببر. وقتی داشتیم برمیگشتیم، من خوابم رفتم. خواب سیدرضا را دیدم. به من گفت: "آمدهای سه روز التماس کردهای که فقط خواب من را ببینی؟ در صورتی که من یکسره کنار تو بودم. هر جا تو بودی من هم بودم. صلاح نیست تو من را ببینی. این قدر از آقا التماس نکن و با قهر هم از پیش آقا نرو." اما من خیلی ناراحت بودم. ما رفتیم برف آمد، پروازمان کنسل شد و من برگشتم و دوباره از امام رضا(ع) عذرخواهی کردم. الان هم تا به یک مشکلی بربخوریم یا خوابش را میبینم یا یک راه حلی ارائه میدهد. نه فقط من بلکه همسران شهید قهرمانی، شهید نبی پور، شهید غلامی و دیگران هم همینطورند.
* تسنیم: از تجربه و خاطرات خاصی که در حین کار اتفاق میافتاد چیزی تعریف کردند؟
از کارهای خارق العادهای که سید رضا انجام میداده این بوده که انگار خیلی چیزها به سیدرضا الهام میشد. توی هیچ کار نه نمیآورد که بگوید من این کار را بلد نیستم. موشکی که این اواخر ساخته شد یکی از طراحانش خود سیدرضا بود. یکی از کارهایی که سید رضا میگفت تکمیلش میتواند دنیا را تکان بدهد پروژهای بود که فقط خود حاج آقا تهرانی مقدم و سیدرضا طراحی آن را انجام داده بودند.
* تسنیم: از علاقه مندیهایشان بگویید.
عاشق کوهنوردی بود. چند بار هم با حاج آقا رفت کوهنوردی. شکار تفریحی را خیلی دوست داشت که مجوز هم داشت. کتاب لحوف یا کتابهای دینی در مورد عالم برزخ، سرگذشت امام حسین(ع) و کتابهای آقای بهجت را هم میخواند.
سید رضا چند بار در خوابه به من گفته ما هنوز توی پادگانیم/همه خانوادههای اقتدار میگویند در پادگان حس میکنیم این شهدا حضور دارند
* تسنیم: به محل شهادت شهدای اقتدار یعنی پادگان شهید مدرس هنوز میروید؟
بله؛ من وقتی دلم میگیرد، سر مزار شهدای ملارد که هشت تا با هم هستند میروم. هنوز هم باورم نمیشود بعد از دو سال که اینها همگی شهید شدهاند کسانیکه بسیاری از آنها را میشناختم. نه تنها من بلکه بقیه هم میدانند آنجا در پادگان حس میکنیم که این شهدا زندهاند و حضور دارند. من خودم چند بار خواب سید رضا را دیدم که میگوید ما هنوز توی پادگانیم. ما توی پادگان کار داریم. اکثر خانواده این شهدا این خواب را دیدهاند که ما نرفتهایم و هنوز توی پادگانیم. خب تکههای گوشت بدن این بچهها در آن خاک ریخته شده است. چون خیلی از بچهها اصلا پیکری نداشتند. مثلا یک انگشت یا یک دست فقط از برخی به جا ماند. خانم نبی پور خودش در خواب دیده بود که همسرش سعید گفته که تو فقط دستم را میبینی بقیه بدنم در پادگان مدرس است. وقتی خودشان اینها را میگویند که مشخص است. اوایل که اجازه نمیدادند برویم. ما پشت در پادگان میایستادیم و گریه میکردیم. الان که دیگر یادمان ساختهاند اجازه میدهند که برویم. هنوز هم تصویر آن روزهای پادگان جزو کابوسهای ما خانوادههاست. آمبولانسهایی که رفت و امد میکرد. خونابههایی که راه افتاده بود و درختان اطراف که بر اثر انفجار از بین رفته بودند. دود که فضا را پر کرده بود. خیلی وحشتناک بود.
* تسنیم: خودتان برای شناسایی پیکر همسرتان رفتید؟
نه؛ اجازه ندادند. من 4 ساعت پشت در سردخانه نشستم به التماس که فقط اجازه دهید من او را ببینم. دو دفعه تشییع شد. ولی اجازه ندادند پیکر را ببینم. روز چهارشنبهاش یکی از دوستانش گفت بگذار حالا همان چهرهای که آخرین بار دم آسانسور دیدی در ذهنت باقی بماند. میگفتم میخواهم مطمئن شوم. آنها میگفتند مطمئن باش. فقط کمی صورتش کز خورده است و سر انگشتانش رفته است وگرنه جسمش سالم است. من هم دیگر ندیدمش. * تسنیم: حاج حسن تهرانی مقدم به سادات احترام ویژهای میگذاشت. به خصوص موقع تستها. همسر شما هم سید بود. از این موارد برای شما چیزی بازگو کرده بودند؟
یک زمانی خود سید رضا امام جماعت آنجا بود. حاج آقا یک عبای قهوهای هم برای سیدرضا میخرند. به سیدرضا خیلی احترام میگذاشتند. خانه ما هم که میآمدند جلوی پای سید رضا میایستادند. محمد امین که دنیا آمد حاج آقا که از سید رضا پرسیده بودند اسمش را چی گذاشتید وقتی سیدرضا گفته بود اسمش محمد امین را گذاشتهایم بلند شده و او را بوسید و خوشحال شد و همانجا 200هزار تومان به او داد و گفت این را هدیه به خانمت بده.
سیدرضا تقریبا یکسال مانده به شهادتش اهمیت زیادی به نماز شب میداد. نمازهایی که میخواند خیلی با عشق و خضوع و خشوع بود. خیلی به او حسودی میکردم. مخصوصا یکسال آخر با همه خستگی اصرار داشت زیارت عاشورا را ایستاده بخواند. حتی اگر ساعت 2 شب هم به خانه میآمد نماز شبش را میخواند. حاج آقا این اواخر با بچهها کار کرده بود که حفظ قرآن را آغاز کرده بودند. چون سیدرضا پیش نماز بود حاج آقا به او گفته بود برخی از احکام را بعد از نماز برای بچهها بگو. حاج آقا با بچهها کار خیر زیاد میکردند مثلا برای برخی عروسهای نیازمند جهاز تهیه میکردند. و دوستیشان فقط در محل کار خلاصه نمیشد.
سیدرضا میگفت جان بچههایم را میدهم اما ضمانت جان 30 نفر را میگیرم
قبل از شهادت اینها یک تستی توی شاهرود داشتند که میگفتند خیلی تست خطرناکی بود. به محض اینکه سیدرضا رفت دیدم بچههایم هر دو آبله مرغان گرفتهاند. زنگ زدم سیدرضا بلند شو بیا من اینجا هیچ کس را ندارم. بچهها حالشان بد است. نمیتوانم هر دو را با هم به تنهایی دکتر ببرم. به من گفت: هی نگو پاشو بیا بچه های من اگر بمیرند دو تا هستند ولی اینجا اگر یک خطای کوچک اتفاق بیفتد 30نفر میمیرند. من جان این دو را میدهم اما آن 30 نفر را میگیرم. بعدا که تماس گرفتم، فهمیدم که تستشان خیلی خوب به نتیجه رسیده بود. میگفت. همه همدیگر را بغل کردند و روی هم را میبوسیدند و خوشحال بودند. همان روز انفجار هم گفته شده که تست موفقیت آمیز انجام شده. اینها نماز شکرشان را هم خوانده بودند. زیارت عاشورایشان را هم خوانده بودند و بعد دیگر قسمتشان بود که بعد از همه اینها به شهادت برسند.
* تسنیم: با همکاران و دوستان همسرتان چقدر رفت و آمد داشتید؟ این شهدا را چقدر میشناختید؟
رفت و آمد خانوادگی زیاد نداشتیم، ولی حاج آقای تهرانی مقدم هر تستی که موفقیت آمیز انجام میشد، برای بچهها زیارت امام رضا(ع) را میگذاشت. این خبری بود که برای ما هم خیلی خوشایند بود. یکباره سیدرضا زنگ میزد میگفت: خانومی یک خبر خوش دارم، زوار امام رضا(ع) شدیم. من چون خودم غریبم، امام رضا(ع) هم غریب است، ارادت خاصی به ایشان دارم. سیدرضا هم این را میدانست. در این سفر و کوپهای که ما همسران شهدا با هم بودیم، با هم گفت و گو داشتیم و آشنا میشدیم. شهدا با هم رابطه نزدیکتری داشتند تا با خانوادههاشان. شبانه روز با هم بودند و فقط خستگیشان برای ما باقی میماند. به نظر من خیلی چیزها را همکارانشان بهتر میدانند تا من. * تسنیم: چند بار از این سفرهای مشهد رفتید؟
سالی یکی دوبار ممکن بود برویم و سه روز با هم باشیم. سالن غذاخوری که میرفتیم، همکاران همدیگر را معرفی میکردند. این طوری با همدیگر آشنا بودیم. با دو تا از همکارها خیلی در ارتباطم یکی خانم شهید قهرمانی بود و یکی همین خانم شهید نبی پور. گروه زیر مجموعه سیدرضا که ما با هم رفت و آمد داشتیم. در یکی از برنامههایی که حاج آقا دعوت کرده و طی مراسمی میخواستند خانمها را راضی نگه دارند، به ما هدیه داد.
همانجا بود که من بلند شدم. سید رضا گفت کجا میروی؟ گفتم بروم پیش حاج آقا تهرانی مقدم بگویم برای بازگشت شما از سرکار یک وقت و ساعتی تعیین کند. ما چقدر منتظر شما باشیم. چون گاهی پیش میآمد تا چهار روز خانه نمیٱمد. گفتم بروم به حاج آقا اینها را بگویم. گفت: بنشین نمیخواهد بروی. به این حرفها نیازی نیست. بقیه همسران هم شاکی بودند که کار همسرانشان تایم مشخصی نداشت. اینقدر هم همهشان این کار را دوست داشتند. واقعا عاشق این کار بودند. گاهی میگفتند ما سربازان گمنام امام زمانیم. بعدا میفهمیدیم که واقعا هم سربازان گمنام امام زمان(عج) بودند. شهدای اقتدار همگی خیلی غریب و مظلومند و هنوز هم زیاد شناخته نشدهاند، چون هنوز هم که سالگرد این شهدا میشود تلویزیون اسم 17 نفر را میبرد. در صورتی که 39 نفر بودند. * تسنیم: وقتی همسرتان شهید شدند، بچهها چند ساله بودند؟
علی 8 ساله بود، محمد امین 3 ساله.
علی بدون اینکه من بگویم خودش فهمید که بابایش شهیدشده/محمد امین خیلی بیتابی میکرد
* تسنیم: واکنش بچهها چه بود؟ چطور توانستید به آنها بگویید بابا دیگر نمیآید؟
علی از همان ابتدا که من توی سرم میزدم و گریه میکردم، میپرسید مامان چی شده؟ مثل پروانه دور من میچرخید. آب قند میآورد. دستمال میآورد. میگفت مامان چی شده؟ من نمیدانستم چه بگویم، بگویم انفجار شده؟ اما خودش برگشت گفت: مامان بابا شهید شده؟ این را که گفت، من بغلش کردم. خب گاهی زنگ میزدند و میگفتند خانم میرحسینی یک دست پیدا شده. خانم میرحسینی انگشتر دست سید بوده؟ یک سر پیدا شده یک پا پیدا شده. چون میخواستند مشخصات را بدانند یا اینکه چندتا از دندانهایش را پر کرده است؟ علی اینها را میشنید. چون علی کنارم بود. از کنارم تکان نمیخورد. فقط هی میگفت مامان تو آرام باش. نیازی نبود بگوییم علی بابایت شهید شده.
ولی محمد امین هنوز باور نمیکرد و زیاد نمیفهمید، من سر تشییع سید رضا هم محمد امین را نیاوردم. ما وقتی وسایل منزل را بعد از شهادت سید رضا آوردیم یزد محمد امین گفت چرا وسایل را آوردهاید وقتی بابا را نیاوردهاید؟ گفتم بابا دیگر نمیآید. آن شب تا صبح خیلی گریه کرد که نه برویم خانهمان، آنقدر بیتابی کرد تا من دوباره محمد امین را به کرج بردم. ما خانه را بلافاصله دست مستاجر داده بودیم. رفتم در زدم گفتم آقا ببخشید، بگذارید محمد امین بیاید خانه را ببیند خیالش راحت شود. محمد امین که دید تازه یک مقداری باور کرد که دیگر بابا در خانه نیست. سر خاک هم که میرفتیم یک سره میگفت چرا بابا را زیر خاک کردهاید. حتی محمد امین فکر میکرد بابا را زیر خاک کردهایم تا رشد کند. خاک را کنار میزد بابا را ببیند. الان تازه یک چیزهایی میفهمد. الان که دو سال گذشته. هنوز هم متوجه نیست. میگوید بابا آن زیر الان چشمهایش پر از خاک است؟ هنوز هم کامل حس نمیکند. اما میگوید چرا من بابا ندارم. چرا بابای من شهید شده؟ به محمد امین گفتم بابا رفته پیش خدا. این یک اشتباه بود، الان گاهی میگوید من خدا را دوست ندارم، بابا را برده پیش خودش. یا مثلا چون سید رضا با ماشین باز نگشت وقتی سمند را میبیند، میگوید خدا ماشین بابا را فرستاده چرا خودش را نفرستاده؟ که باید بگویی نه این ماشین بابا نیست. هنوز زیاد متوجه نیست.
هفته قبل از شهادت، به علی گفت اگر من شهید شدم مراقب مادرت باش/علی باور دارد که پدرش زنده است
* تسنیم: گفتید علی خودش متوجه شهادت پدر شد. یعنی این آمادگی فکری را داشت؟
هفته قبل از شهادت، سید رضا به علی گفت که اگر من شهید شدم مراقب مادرت باش، مادرت فقط تو را دارد. همینجا کنار بقیه باشید. به من هم میگفت میدانم پدرم نمیگذارد من اینجا دفن شوم، صد درصد مرا یزد خواهد برد، اما تو تا چهلم آنجا باش و برگرد. بچهها را از اینجا جدا نکن. از این محیط جدا نکن، بگذار کنار بقیه باشند. میگفت مابقی دوستانم که زنده هستند، هوای شما را دارند.
علی اول چیزی از شهادت نمیدانست. در این دو سال آنقدر صحبت شده، بحث شده، من خودم درباره شهادت کتاب میگیرم و میخوانم، تا در مورد عالم برزخ برایش توضیح بدهم. چند بار خواب سید رضا را دیده که آمده برایش کامل توضیح داده. حتی گفته برایش که خدا گفته شهدا زندهاند، من زندهام، من دیدم که تو امروز اینکار را کردی. او دیگر باورش شده است که پدر زنده است. درست است که شهید جسما نیست، ولی هست. هر وقت کار اشتباهی میکند سریع جلوی عکس سید رضا میایستد و من حس میکنم که دارد عذرخواهی میکند. یک عکس از سید رضا در کلاس گذاشتند میگوید مادر دوستانم میگویند موقع امتحان ما از پدرت کمک خواستیم، نمره خوب گرفتیم. این حس را دارد. * تسنیم: در این موارد کنجکاوی هم میکند؟
زیاد؛ مثلا میپرسد فرق بین شهید و مرده چیست؟ یا مثلا خدا میگوید شهدا زندهاند و جایگاهی دارند که عارفان غبطه میخوردند، یعنی چه؟ پنجشنبهها دلم خیلی میگیرد که ما حتی قبر هم نداریم تا برایش گریه کنیم. سر قبر شهدای گمنام میروم و گله میکنم. وقتی اینطور گله میکنم یا دلگیر میشوم بوی خاصی را احساس میکنم. حتی علی هم میگوید بوی خاصی میآید. محمد امین که گاهی میگوید: عه! بابا! آدم نمیداند باور کند یا نه. مثلا یک بار داشت بازی میکرد گفتم محمد چرا میخندی؟ چی شده؟ گفت مامان بابا اینجا بود. از آن بوی عطر میفهمیم که محمد امین راست میگوید. خانم شهید نبی پور بچههایش دقیقا همسن بچههای من هستند فقط دخترند. وقتی این حرف را میزنیم، میگویند ما هم حس میکنیم، اما شاید بقیه درک نکنند و باور نکنند. اما آنها هم میگویند ما یک بوی عطر خاصی را حس میکنیم.
هر سه ما روز پدر خیلی بیتابی میکردیم
* تسنیم: خانم دهقانی! وقتی بچهها بیتابی میکنند، چطور آرامشان میکنید؟
بچه ها که بیتابی میکنند خودم بدتر از آنها بلافاصله اشکم میچکد. از آن مادرهایی نیستم که بتوانم بگویم آرام باشید، حالا که بابا رفته به او افتخار کنید. درست است که به او افتخار میکنیم اما جای خالیاش پر نمیشود. مخصوصا من و بچههایم که اینجا هیچ کس را نداریم این جای خالی را حس میکنیم. نه دایی و نه عمویی هست. هیچ کس نیست و این برای ما خیلی سخت است.
علی زیاد بیتابی نمیکند اما وقتی محمد امین میگوید چرا من بابا ندارم تحملش برای من خیلی سخت است. یا این که وقتی پارک میرویم، میگوید مامان نگاه کن، این بچه بابا دارد. میگویم نه مامان، داییاش است. میگوید نه ببین به بچهاش میگوید بابا بشین، بابا ندو. یعنی در این حد محمد امین دقت دارد. الان خیلی بیشتر اذیت میشود. آن موقع اصلا نمیفهمید بابا یعنی چه، الان که بزرگتر شده، مهد کودک میرود، باباها میآیند دنبال بچههایشان الان خیلی بیشتر میفهمد. هر سه ما روز پدر خیلی بیتابی میکردیم. هرچه من شبکه پویا را خاموش میکردم، محمد امین دوباره روشن میکرد. می گفت امروز روز باباست. اینها بابا دارند. پارک هم که میرویم شاد نمیشوند چون بابا ندارند، انگار بیشتر افسرده میشوند و برمیگردیم. اما خب نمیشود محمد امین را آرام کرد. باید خوراکی یا پارکی در کار باشد. اما علی نه، علی را میشود گفت تو فرزند شهیدی، عزت بابا هستی. آرام میشود. * تسنیم: علی با فرزندان شهدای دیگر مدرسه میرود؟
نه آنها یک مدرسه شاهد دیگر میروند. گاهی وقتی میگویم همسر شهید همه تعجب میکنند میگویند مگر الان هم همسر شهید هست. علی را بردم مدرسه شاهد ثبت نام کنم. مدیر مدرسه میگوید فرزند شهید کجا بود الان؟ چه میگویید؟ باور نمیکرد. میگویم دروغی ندارم. همسر من تازه شهید شده است. بعد جریان شهدای اقتدار را که گفتم گفت آهان فهمیدم پس الان هم شهید میشوند؟ این حرفها را مدیر مدرسه شاهد میگفت چنین کسی هنوز نمیداند که ما باز هم شهید میدهیم.
با خانوادههای شهدای اقتدار مهمانیهای دورهای داریم، بچهها این طوری خیلی آرام میشوند. خیلی کمک میکند. مثلا وقتی به علی می گوییم تو تنها نیستی، محمد امین، محمد طاها، محمدحسین، امیر رضا، نگین و فاطمه هم مثل تو هستند. بالاخره کمی باعث تسلای بچه میشود.
مثلا نرگس زنگ میزند و میگوید دخترم نگین خیلی بیتابی میکند، میگوید بابا چرا این طور شده چه کارش کنم؟ یا مثلا فاطمه این طوری گفته. در این مواقع خیلی از هم کمک می گیریم. مخصوصا آنهایی که پسر داریم، چون پسرها واقعا یک جاهایی هست که پدر میخواهند. مثلا بعضی از مراسمهایی که در مدرسهها میگیرند لازم است پدر حضور داشته باشد. البته مدیر مدرسهشان طوری است که نمیگذارد علی زیاد اذیت شود. اما شنبهها علی کلا به هم ریخته است. چون بالاخره روز قبلش جمعه و تعطیل بوده و بچهها با پدرهایشان رفتهاند بیرون. یکی رفته پارک، یکی رفته خانه مادربزرگش. به خاطر اینها کمی ناراحت هست.
عاشقانههای فرزند شهید میرحسینی با رهبر معظم انقلاب/رهبری که پدر همه فرزندان شهداست
* تسنیم: از روزی که با آقا دیدار داشتید، بگویید.
گفته بودند دیدار یک مقام مسئول هست اما نگفته بودند دیدار رهبری است. من علی را بردم. علی خیلی آقا را دوست داشت. خب شهادت این شهدای اقتدار مصادف شد با شهادت آقای احمدی روشن و پدر آرمیتا. تلویزیون آن زمان زیاد اینها را نشان میداد. آرمیتا یا علیرضا را. نه تنها بچه من، کلا بچههای دیگر هم میگفتند مگر فقط بابای آنها شهید شده؟ چرا ما را دیدار رهبر نمیبرند؟ چرا رهبر فقط بابای آرمیتاست؟ ما هم گفتیم یک دیدار داشته باشیم که بچههای ما این قدر بیقراری نکنند. مخصوصا علی که عاشق این بود که برود پیش رهبر. قبل از شهادت پدرش هم پیش رهبر رفته بود ولی این که چطور رهبر پدر آرمیتا شده است، دوست داشت این حس را بداند.آن روز به علی گفتم: علی! فکر کنم داریم میرویم دیدار رهبری. ما دوبار با رهبری دیدار داشتیم. یکبار رفتیم دانشگاه امام حسین(ع) برای رژه. رهبر ایستادند و علی گذرا آقا را دیدند و علی تا آمد بالا که آقا دست روی سرش بکشند ایشان رفتند.
اما بار دوم در سال91 بود. آن روز از اضطراب علی من هم مضطرب شده بودم. اتفاقا اولین اسم خانواده شهیدی که خوانده شد هم اسم ما بود. علی از خوشحالی مثل برق پرید. و رفت و خودش را انداخت بغل آقا. خیلی هم گریه میکرد. آقا از علی پرسیدند: "اسمت چیست؟" گفت: "سید علیام." گفتند: "اسم من هم سید علی است." هنوز هم در ذهنش هست که آقا اینجوری به من گفت. یک سال و خردهای گذشته اما علی هنوز هم این را تکرار میکند. هربار آقا را میبیند، میگوید مامان یادت است رفتم آقا این حرف را به من زد. آقا پرسیدند: "کلاس چندمی؟" و علی جواب داد. علی گفت: "من یک داداش دیگر هم دارم که اسمش محمد امین است." اصلا آن روز واقعا به یاد ماندنی بود و هیچ وقت فراموش نمی شود. محمد امین همراهمان نبود.
* تسنیم: خودتان با رهبری چه صحبتی داشتید؟
نمی شود وصف کرد. در آن لحظه حس و حالی داری که فقط گریه می کنی. اصلا باورت نمیشود. داری رهبر را از نزدیک میبینی، داری با او حرف میزنی. رهبر وقتی من و بقیه همسران شهدا را دیدند، گفتند: "اصلا فکر نمیکردم این قدر جوان باشید." علی که گفت من یک داداش دارم، رهبر متعجبانه من را نگاه کرد و گفت: "یک فرزند دیگر هم دارید؟" گفتم: "بله یکی دیگر هم دارم." میگفتند: "چطور همه این قدر جوان." چهرهشان، نگاهشان را نمیتوان وصف کرد. * تسنیم: بعد از شهادت چقدر با همسرتان در ارتباط بودهاید؟ مثلا مشکل خاصی بوده که از ایشان بخواهید حلش کنند؟
اولین خوابی که دیدم هفت سید رضا بود. خیلی بی تابی کردم که بیا من را هم ببر، خب خیلی سختم بود که به یک باره این اتفاق بیفتد. خواب دیدم یک نور سبزی آمد، گفت: «بلند شو برویم. این قدر که گفتی پذیرفتند که بیایی. بلند شو برویم.» بعد که من رفتم ونزدیک سقف اتاق رسیدم برگشتم و گفتم: "بچه هایم!" و خودم را عقب کشیدم. گفت: «به خدا من کنارت هستم، تو حس نمیکنی، تو نمیبینی.» وقتی برگشتم خودم هم جا خوردم که من چنین خوابی را دیدم. حس کردم کار بدی کردهام و او را هم تحت فشار قرار دادهام. دیگر خوابش را ندیدم تا بعد از چهلم. سه روز رفتم حرم امام رضا(ع) و فقط التماس کردم که خواب او را ببینم. اشتباه کردهام که گفتهام بیا من را ببر. وقتی داشتیم برمیگشتیم، من خوابم رفتم. خواب سیدرضا را دیدم. به من گفت: "آمدهای سه روز التماس کردهای که فقط خواب من را ببینی؟ در صورتی که من یکسره کنار تو بودم. هر جا تو بودی من هم بودم. صلاح نیست تو من را ببینی. این قدر از آقا التماس نکن و با قهر هم از پیش آقا نرو." اما من خیلی ناراحت بودم. ما رفتیم برف آمد، پروازمان کنسل شد و من برگشتم و دوباره از امام رضا(ع) عذرخواهی کردم. الان هم تا به یک مشکلی بربخوریم یا خوابش را میبینم یا یک راه حلی ارائه میدهد. نه فقط من بلکه همسران شهید قهرمانی، شهید نبی پور، شهید غلامی و دیگران هم همینطورند.
* تسنیم: از تجربه و خاطرات خاصی که در حین کار اتفاق میافتاد چیزی تعریف کردند؟
از کارهای خارق العادهای که سید رضا انجام میداده این بوده که انگار خیلی چیزها به سیدرضا الهام میشد. توی هیچ کار نه نمیآورد که بگوید من این کار را بلد نیستم. موشکی که این اواخر ساخته شد یکی از طراحانش خود سیدرضا بود. یکی از کارهایی که سید رضا میگفت تکمیلش میتواند دنیا را تکان بدهد پروژهای بود که فقط خود حاج آقا تهرانی مقدم و سیدرضا طراحی آن را انجام داده بودند.
* تسنیم: از علاقه مندیهایشان بگویید.
عاشق کوهنوردی بود. چند بار هم با حاج آقا رفت کوهنوردی. شکار تفریحی را خیلی دوست داشت که مجوز هم داشت. کتاب لحوف یا کتابهای دینی در مورد عالم برزخ، سرگذشت امام حسین(ع) و کتابهای آقای بهجت را هم میخواند.
سید رضا چند بار در خوابه به من گفته ما هنوز توی پادگانیم/همه خانوادههای اقتدار میگویند در پادگان حس میکنیم این شهدا حضور دارند
* تسنیم: به محل شهادت شهدای اقتدار یعنی پادگان شهید مدرس هنوز میروید؟
بله؛ من وقتی دلم میگیرد، سر مزار شهدای ملارد که هشت تا با هم هستند میروم. هنوز هم باورم نمیشود بعد از دو سال که اینها همگی شهید شدهاند کسانیکه بسیاری از آنها را میشناختم. نه تنها من بلکه بقیه هم میدانند آنجا در پادگان حس میکنیم که این شهدا زندهاند و حضور دارند. من خودم چند بار خواب سید رضا را دیدم که میگوید ما هنوز توی پادگانیم. ما توی پادگان کار داریم. اکثر خانواده این شهدا این خواب را دیدهاند که ما نرفتهایم و هنوز توی پادگانیم. خب تکههای گوشت بدن این بچهها در آن خاک ریخته شده است. چون خیلی از بچهها اصلا پیکری نداشتند. مثلا یک انگشت یا یک دست فقط از برخی به جا ماند. خانم نبی پور خودش در خواب دیده بود که همسرش سعید گفته که تو فقط دستم را میبینی بقیه بدنم در پادگان مدرس است. وقتی خودشان اینها را میگویند که مشخص است. اوایل که اجازه نمیدادند برویم. ما پشت در پادگان میایستادیم و گریه میکردیم. الان که دیگر یادمان ساختهاند اجازه میدهند که برویم. هنوز هم تصویر آن روزهای پادگان جزو کابوسهای ما خانوادههاست. آمبولانسهایی که رفت و امد میکرد. خونابههایی که راه افتاده بود و درختان اطراف که بر اثر انفجار از بین رفته بودند. دود که فضا را پر کرده بود. خیلی وحشتناک بود.
* تسنیم: خودتان برای شناسایی پیکر همسرتان رفتید؟
نه؛ اجازه ندادند. من 4 ساعت پشت در سردخانه نشستم به التماس که فقط اجازه دهید من او را ببینم. دو دفعه تشییع شد. ولی اجازه ندادند پیکر را ببینم. روز چهارشنبهاش یکی از دوستانش گفت بگذار حالا همان چهرهای که آخرین بار دم آسانسور دیدی در ذهنت باقی بماند. میگفتم میخواهم مطمئن شوم. آنها میگفتند مطمئن باش. فقط کمی صورتش کز خورده است و سر انگشتانش رفته است وگرنه جسمش سالم است. من هم دیگر ندیدمش. * تسنیم: حاج حسن تهرانی مقدم به سادات احترام ویژهای میگذاشت. به خصوص موقع تستها. همسر شما هم سید بود. از این موارد برای شما چیزی بازگو کرده بودند؟
یک زمانی خود سید رضا امام جماعت آنجا بود. حاج آقا یک عبای قهوهای هم برای سیدرضا میخرند. به سیدرضا خیلی احترام میگذاشتند. خانه ما هم که میآمدند جلوی پای سید رضا میایستادند. محمد امین که دنیا آمد حاج آقا که از سید رضا پرسیده بودند اسمش را چی گذاشتید وقتی سیدرضا گفته بود اسمش محمد امین را گذاشتهایم بلند شده و او را بوسید و خوشحال شد و همانجا 200هزار تومان به او داد و گفت این را هدیه به خانمت بده.
سیدرضا تقریبا یکسال مانده به شهادتش اهمیت زیادی به نماز شب میداد. نمازهایی که میخواند خیلی با عشق و خضوع و خشوع بود. خیلی به او حسودی میکردم. مخصوصا یکسال آخر با همه خستگی اصرار داشت زیارت عاشورا را ایستاده بخواند. حتی اگر ساعت 2 شب هم به خانه میآمد نماز شبش را میخواند. حاج آقا این اواخر با بچهها کار کرده بود که حفظ قرآن را آغاز کرده بودند. چون سیدرضا پیش نماز بود حاج آقا به او گفته بود برخی از احکام را بعد از نماز برای بچهها بگو. حاج آقا با بچهها کار خیر زیاد میکردند مثلا برای برخی عروسهای نیازمند جهاز تهیه میکردند. و دوستیشان فقط در محل کار خلاصه نمیشد.
سیدرضا میگفت جان بچههایم را میدهم اما ضمانت جان 30 نفر را میگیرم
قبل از شهادت اینها یک تستی توی شاهرود داشتند که میگفتند خیلی تست خطرناکی بود. به محض اینکه سیدرضا رفت دیدم بچههایم هر دو آبله مرغان گرفتهاند. زنگ زدم سیدرضا بلند شو بیا من اینجا هیچ کس را ندارم. بچهها حالشان بد است. نمیتوانم هر دو را با هم به تنهایی دکتر ببرم. به من گفت: هی نگو پاشو بیا بچه های من اگر بمیرند دو تا هستند ولی اینجا اگر یک خطای کوچک اتفاق بیفتد 30نفر میمیرند. من جان این دو را میدهم اما آن 30 نفر را میگیرم. بعدا که تماس گرفتم، فهمیدم که تستشان خیلی خوب به نتیجه رسیده بود. میگفت. همه همدیگر را بغل کردند و روی هم را میبوسیدند و خوشحال بودند. همان روز انفجار هم گفته شده که تست موفقیت آمیز انجام شده. اینها نماز شکرشان را هم خوانده بودند. زیارت عاشورایشان را هم خوانده بودند و بعد دیگر قسمتشان بود که بعد از همه اینها به شهادت برسند.