عصر روز قبل از عملیات، یک طناب 16 تا 20 متری به ما دادند و رویش با فاصله گرههایی زدند تا بچهها با گرفتن گرههای این طناب از همدیگر جدا نشوند، سر طناب را هم با پیشانی بند «یا صاحب الزمان(عج)» بستند.
به گزارش شهداي ايران به نقل از خبرگزاری فارس ، این روزها با توجه به اینکه بیش از بیست و پنج سال از تاریخ پرافتخار حماسه فرزندان امام راحل میگذرد، وقتی دفتر خاطرات آن روزگار را ورق میزنیم به روایتهایی میرسیم که خواندن و شنیدن آن، اوج شجاعت و دلدادگی طلایهداران را نشان میدهد، دو واقعه فراموش نشدنی تاریخی در این ایام به چشم میخورد، یکی عملیات کربلای پنج و دیگری عملیات غرورآفرین والفجر هشت، این ساعات و لحظات، دلهای رزمندگان پرافتخار لشکر همیشه پیروز 25 کربلا، در میان شیارهای شلمچه و موجهای اروند گیر کرده است، «سیدحسن سلیلی» از رزمندگان غواص گردان امام محمدباقر(ع) لشکر ویژه 25 کربلا، یکی از حماسهسازان عملیات والفجرهشت است که روایتی جذاب از حماسه دلیرمردان این لشکر بیان میکند.
عملیات والفجر هشت بهترین دوران زندگی من بود، ما در تاریخ سوم دی ماه 1364 در قالب کاروان کربلا از شهرستان جویبار استان مازندران به جبهه اعزام شدیم، از طرفی چون در این قالب نیروهای زیادی از استانهای مختلف اعزام شده بودند در ابتدا ما را برای سازماندهی به تهران منتقل کرده بودند.
در تهران یک روز به نمازجمعه به امامت هاشمی رفسنجانی رفتیم، بعد در پادگان امام حسین(ع) تهران گروه بندیها صورت گرفت و اعزام به خط مقدم جبهه شروع شد، از کوهی خیل که آن زمان روستا محسوب میشد و الآن شهر است، 14 نفر اعزام شدند، بین ما از جوان شانزده هفده ساله گرفته تا مرد چهل، چهل و پنج ساله مثل «شهید حاج علی جان قاسمی» که ایشان در همان عملیات والفجر هشت شهید شد، حضور داشتند.
معمولاً افراد هم محلی را در یک گردان نمیگذاشتند تا اگر عملیات موفق آمیز نبود یک محل چند شهید و مجروح ندهد، اما ما بچه محلها تصمیم گرفتیم با هم باشیم، به محض این که اسم یکی از بچههای ما را به نام «حاجی علی عرب» خواندند ما اعلام کردیم که هرجا حاج علی باشد ما هم همان جاییم و پشت سرش صف کشیدیم، این صف ما به صف کوهی خیلیها معروف شده بود، البته حاج علی عرب در عملیات والفجر هشت مجروح شد، به هرحال گردان ما با فرماندهی «سرداران شهید علیرضا بلباسی و علی اصغر خنکدار» شکل گرفت، «شهیدان نورعلی یونسی و قربان کهنسال» هم از فرماندهان ما بودند که در همان عملیات به شهادت رسیدند.
بعد از سازمان دهی در گردان امام محمدباقر(ع) لشکر ویژه 25 کربلا در هفت تپه «عقبه لشکر» مستقر شدیم، در هفت تپه آموزشهای اولیه را با تمرینهای روزانه انجام میدادیم.
در اواخر دی ماه، ما را به آبادان منطقه بهمن شیر اعزام کردند، در آن جا کسی از این که برای چه منظوری در آن منطقه مستقر شده، مطلع نبود، والفجر هشت تنها عملیاتی بود که تا این حد سرّی بود، یعنی هیچ کس از زمان و مکان وقوع عملیات خبر نداشت، شاید دو سه نفر از بزرگان نظام و چند نفر از فرماندهان از آن باخبر بودند، حتی همه فرماندهان از جزئیات عملیات مطلع نبودند.
بعد از مدتی که در بهمن شیر بودیم، اعلام کردند که باید دستههای غواصی تشکیل شود و کسانی که داوطلب آموزش غواصی هستند، اعلام آمادگی کنند، از بچههای کوهی خیل، من،«رضا قاسمی» و «سید جعفر سجادی» شرکت کردیم، حدود 50 درصد اعضای این گروهان، جویباریها بودند، مسئولیت این گروهان آموزشی را به عهده «شهید درودی» از بچههای بهشهری گذاشتند که ایشان به همراه «مهدی ابراهیمی» از شیرگاه، گروهان را سازماندهی کردند، هر دوی این بزرگواران در همین عملیات شهید شدند.
گروهان ما را روزها و شبها برای آموزش غواصی میبردند، هرچند هوای خوزستان گرم بود، ولی شبها واقعاً آب بهمن شیر سرد میشد، غواصی کردن و آموزش غواصی برای ما شیرین بود، ما در رودخانه بهمن شیر حدود 20 روز آموزش غواصی دیدیم، در این مدت از نظر تغذیه به ما خیلی رسیدگی میکردند.
عرض رودخانه بهمن شیر 200 متر و سرعت آب حدوداً 10 کیلومتر بر ساعت است ولی با وجود این سرعت کم هم وقتی میخواستیم از عرض رودخانه عبور کنیم، حدود 200 متر از مسیر اصلی منحرف میشدیم، به خاطر همین باید بعد از عبور از رودخانه، سینه خیز به مقر تعیین شده میرفتیم.
بعد از تمام شدن برنامههای آموزشی، باید به منطقه عملیاتی می رفتیم، خودمان چیزی نمیدانستیم.
از طرفی برای گمراه کردن هواپیماها و ماهوارههای جاسوسی آمریکا، همه روزه اتوبوسهای زیادی به مهران میفرستادند و دشمن تصور میکرد منطقه عملیاتی بعدی ما مهران است، لذا بخشی از توان خود را در آن منطقه سازماندهی کرد، برای انتقال ما هم از کمپرسی استفاده کردند، حتی روی سر بچهها را با نایلون پوشاندند و برای مدتی در نهر«بوفلفل» آبادان مستقر کردند، روستای بوفلفل کاملاً خالی از سکنه بود و ما در همان خان هایی که به دست بعثیها بمباران شده بود و متروکه بودند، ماندیم.
چند روز گذشت و برای سازماندهی نیروهای غواصی آماده باش دادند و بعد از بررسیهای مختلف، قلب عملیات را به لشکر 25 کربلا که به لشکر ویژه معروف بود، دادند، فرماندهی لشکر را مرتضی قربانی به عهده داشت، ایشان بچههای غواص را به چهار تا گروهان 27 نفره تقسیم کرد، آقای سجادی که از بچههای کوهیخیل و هم محلی ما بود، انتخاب نشد، من و آقای قاسمی کنار هم ماندیم، قبل از عملیات برای مان جلسه توجیهی گذاشتند، در جلسه آقای قربانی گفت که مجوز این عملیات را امام صادر کردند.
در جلسه بنابراین شد که وسط عملیات را بچههای ما، و یک طرف لشکر ولی عصر(عج) خوزستان و طرف دیگر را لشکر حضرت رسول(ص) تهران پوشش دهد، فرماندهی گروه 27 نفره ما را شهید قربان کهنسال از بچههای قائمشهر بر عهده گرفت.
مسئول اطلاعات عملیات معبر ما شهید شفایی از گیلان بود، قبل از عملیات برای شناسایی اقدام کرده بودند، عصر روز قبل از عملیات، یک طناب 16 تا 20 متری به ما دادند و رویش با فاصله گرههایی زدند تا بچهها با گرفتن گرههای این طناب از همدیگر جدا نشوند، سر طناب را هم با پیشانی بند «یا صاحب الزمان(عج)» بستند، ساعت 9 شب به سمت اروند حرکت کردیم، در بین راه برای این که بچهها نیروی خودشان را از دست ندهند، حدود یک ربع استراحت کردند، من آن جا پا اُردکی لباس غواصیام را جا گذاشتم، وقتی به اروند رسیدم تازه متوجه قضیه شدم، سریع خودم را به آن محل رساندم و به یاری خدا توانستم در آن تاریکی وسایلام را پیدا کنم و به موقع برگردم.
حدود ساعت 11 شب از پشت بیسیم رمز «یا فاطمه زهرا(س)» زمزمه شد، این یعنی زمان شروع کار رسیده است.
طوفان شدیدی شروع شد و چند قایق ماهیگیری را منهدم کرد، موجهای عظیمی ایجاد شد که از روی سرمان میگذشت، طوفان باعث شد که لشکر ولی عصر(عج) و حضرت رسول(ص) نتوانند از اروند عبور کنند، گروه ما هم که قرار بود اسکله سوم فاو را تصرف کند در وسط آب با امواج به اطراف کشیده میشد و توان پیشروی را از دست داده بود، عراقیها متوجه حضور ما شدند و بچههای توی آب را به تیر بستند، خیلیها شهید شدند، در آب کنترل نداشتیم و به هر طرف کشیده میشدیم، یک لحظه احساس کردم یکی ما را به طرف مقرمان اسکله سوم میکشاند، جالب این جا است که ما موقع آموزش بعد از عبور از عرض رودخانه بهمن شیر که سرعت 10 کیلومتر در ساعت داشت 200 متر از مسیر اصلی منحرف میشدیم، در اروند پیشبینی میشد ما یک کیلومتر از اسکله سوم دور شویم در حالی که ما درست زیر اسکله سوم به آن سمتِ اروند رسیدیم.
میبایست از سیم خاردارهای حلقوی، میلههای آهنی، منورها و مینهای منور مختلف عبور کنیم، فاصله ما با عراقیها خیلی کم بود: حدود 20 متر، ولی با این حال وقتی من در اثر زخمی که موقع عبور از سیم خاردارها برداشتم فریاد کشیدم، عراقیها اصلاً متوجه نشدند، مثل این که کر و کور شده بودند، وقتی به خاکریز رسیدیم، یک پدافند چهار لول عراقی ما را دید و به سمت ما شلیک کرد، چهار نفر از بچه ها زخمی شدند، بعد از مدتی پدافند گیر کرد و ما اصلاً دلیل آن را متوجه نشدیم، روز بعد وقتی من و آقای قاسمی به محل پدافند رفتیم، توانستیم با همان پدافند به سمت هواپیمای عراقی شلیک کنیم و هیچ مشکلی پیش نیامد.
با چراغهای راهنمایی که داشتیم به بقیه بچهها علامت دادیم که به آن طرف ساحل بیایند، آنها هم با قایق خودشان را به ما رساندند، در بین راه علی اصغر خنکدار توی قایق شهید شد، نیروهای پشتیبانی هم موفق شدند در مدت کوتاهی کارخانه نمکِ فاو را تصرف کنند و پرچم متبرک امام رضا(ع) را بر فراز مسجد فاو به اهتزاز در بیاورند.
عملیات والفجر هشت بهترین دوران زندگی من بود، ما در تاریخ سوم دی ماه 1364 در قالب کاروان کربلا از شهرستان جویبار استان مازندران به جبهه اعزام شدیم، از طرفی چون در این قالب نیروهای زیادی از استانهای مختلف اعزام شده بودند در ابتدا ما را برای سازماندهی به تهران منتقل کرده بودند.
در تهران یک روز به نمازجمعه به امامت هاشمی رفسنجانی رفتیم، بعد در پادگان امام حسین(ع) تهران گروه بندیها صورت گرفت و اعزام به خط مقدم جبهه شروع شد، از کوهی خیل که آن زمان روستا محسوب میشد و الآن شهر است، 14 نفر اعزام شدند، بین ما از جوان شانزده هفده ساله گرفته تا مرد چهل، چهل و پنج ساله مثل «شهید حاج علی جان قاسمی» که ایشان در همان عملیات والفجر هشت شهید شد، حضور داشتند.
معمولاً افراد هم محلی را در یک گردان نمیگذاشتند تا اگر عملیات موفق آمیز نبود یک محل چند شهید و مجروح ندهد، اما ما بچه محلها تصمیم گرفتیم با هم باشیم، به محض این که اسم یکی از بچههای ما را به نام «حاجی علی عرب» خواندند ما اعلام کردیم که هرجا حاج علی باشد ما هم همان جاییم و پشت سرش صف کشیدیم، این صف ما به صف کوهی خیلیها معروف شده بود، البته حاج علی عرب در عملیات والفجر هشت مجروح شد، به هرحال گردان ما با فرماندهی «سرداران شهید علیرضا بلباسی و علی اصغر خنکدار» شکل گرفت، «شهیدان نورعلی یونسی و قربان کهنسال» هم از فرماندهان ما بودند که در همان عملیات به شهادت رسیدند.
بعد از سازمان دهی در گردان امام محمدباقر(ع) لشکر ویژه 25 کربلا در هفت تپه «عقبه لشکر» مستقر شدیم، در هفت تپه آموزشهای اولیه را با تمرینهای روزانه انجام میدادیم.
در اواخر دی ماه، ما را به آبادان منطقه بهمن شیر اعزام کردند، در آن جا کسی از این که برای چه منظوری در آن منطقه مستقر شده، مطلع نبود، والفجر هشت تنها عملیاتی بود که تا این حد سرّی بود، یعنی هیچ کس از زمان و مکان وقوع عملیات خبر نداشت، شاید دو سه نفر از بزرگان نظام و چند نفر از فرماندهان از آن باخبر بودند، حتی همه فرماندهان از جزئیات عملیات مطلع نبودند.
بعد از مدتی که در بهمن شیر بودیم، اعلام کردند که باید دستههای غواصی تشکیل شود و کسانی که داوطلب آموزش غواصی هستند، اعلام آمادگی کنند، از بچههای کوهی خیل، من،«رضا قاسمی» و «سید جعفر سجادی» شرکت کردیم، حدود 50 درصد اعضای این گروهان، جویباریها بودند، مسئولیت این گروهان آموزشی را به عهده «شهید درودی» از بچههای بهشهری گذاشتند که ایشان به همراه «مهدی ابراهیمی» از شیرگاه، گروهان را سازماندهی کردند، هر دوی این بزرگواران در همین عملیات شهید شدند.
گروهان ما را روزها و شبها برای آموزش غواصی میبردند، هرچند هوای خوزستان گرم بود، ولی شبها واقعاً آب بهمن شیر سرد میشد، غواصی کردن و آموزش غواصی برای ما شیرین بود، ما در رودخانه بهمن شیر حدود 20 روز آموزش غواصی دیدیم، در این مدت از نظر تغذیه به ما خیلی رسیدگی میکردند.
عرض رودخانه بهمن شیر 200 متر و سرعت آب حدوداً 10 کیلومتر بر ساعت است ولی با وجود این سرعت کم هم وقتی میخواستیم از عرض رودخانه عبور کنیم، حدود 200 متر از مسیر اصلی منحرف میشدیم، به خاطر همین باید بعد از عبور از رودخانه، سینه خیز به مقر تعیین شده میرفتیم.
بعد از تمام شدن برنامههای آموزشی، باید به منطقه عملیاتی می رفتیم، خودمان چیزی نمیدانستیم.
از طرفی برای گمراه کردن هواپیماها و ماهوارههای جاسوسی آمریکا، همه روزه اتوبوسهای زیادی به مهران میفرستادند و دشمن تصور میکرد منطقه عملیاتی بعدی ما مهران است، لذا بخشی از توان خود را در آن منطقه سازماندهی کرد، برای انتقال ما هم از کمپرسی استفاده کردند، حتی روی سر بچهها را با نایلون پوشاندند و برای مدتی در نهر«بوفلفل» آبادان مستقر کردند، روستای بوفلفل کاملاً خالی از سکنه بود و ما در همان خان هایی که به دست بعثیها بمباران شده بود و متروکه بودند، ماندیم.
چند روز گذشت و برای سازماندهی نیروهای غواصی آماده باش دادند و بعد از بررسیهای مختلف، قلب عملیات را به لشکر 25 کربلا که به لشکر ویژه معروف بود، دادند، فرماندهی لشکر را مرتضی قربانی به عهده داشت، ایشان بچههای غواص را به چهار تا گروهان 27 نفره تقسیم کرد، آقای سجادی که از بچههای کوهیخیل و هم محلی ما بود، انتخاب نشد، من و آقای قاسمی کنار هم ماندیم، قبل از عملیات برای مان جلسه توجیهی گذاشتند، در جلسه آقای قربانی گفت که مجوز این عملیات را امام صادر کردند.
در جلسه بنابراین شد که وسط عملیات را بچههای ما، و یک طرف لشکر ولی عصر(عج) خوزستان و طرف دیگر را لشکر حضرت رسول(ص) تهران پوشش دهد، فرماندهی گروه 27 نفره ما را شهید قربان کهنسال از بچههای قائمشهر بر عهده گرفت.
مسئول اطلاعات عملیات معبر ما شهید شفایی از گیلان بود، قبل از عملیات برای شناسایی اقدام کرده بودند، عصر روز قبل از عملیات، یک طناب 16 تا 20 متری به ما دادند و رویش با فاصله گرههایی زدند تا بچهها با گرفتن گرههای این طناب از همدیگر جدا نشوند، سر طناب را هم با پیشانی بند «یا صاحب الزمان(عج)» بستند، ساعت 9 شب به سمت اروند حرکت کردیم، در بین راه برای این که بچهها نیروی خودشان را از دست ندهند، حدود یک ربع استراحت کردند، من آن جا پا اُردکی لباس غواصیام را جا گذاشتم، وقتی به اروند رسیدم تازه متوجه قضیه شدم، سریع خودم را به آن محل رساندم و به یاری خدا توانستم در آن تاریکی وسایلام را پیدا کنم و به موقع برگردم.
حدود ساعت 11 شب از پشت بیسیم رمز «یا فاطمه زهرا(س)» زمزمه شد، این یعنی زمان شروع کار رسیده است.
طوفان شدیدی شروع شد و چند قایق ماهیگیری را منهدم کرد، موجهای عظیمی ایجاد شد که از روی سرمان میگذشت، طوفان باعث شد که لشکر ولی عصر(عج) و حضرت رسول(ص) نتوانند از اروند عبور کنند، گروه ما هم که قرار بود اسکله سوم فاو را تصرف کند در وسط آب با امواج به اطراف کشیده میشد و توان پیشروی را از دست داده بود، عراقیها متوجه حضور ما شدند و بچههای توی آب را به تیر بستند، خیلیها شهید شدند، در آب کنترل نداشتیم و به هر طرف کشیده میشدیم، یک لحظه احساس کردم یکی ما را به طرف مقرمان اسکله سوم میکشاند، جالب این جا است که ما موقع آموزش بعد از عبور از عرض رودخانه بهمن شیر که سرعت 10 کیلومتر در ساعت داشت 200 متر از مسیر اصلی منحرف میشدیم، در اروند پیشبینی میشد ما یک کیلومتر از اسکله سوم دور شویم در حالی که ما درست زیر اسکله سوم به آن سمتِ اروند رسیدیم.
میبایست از سیم خاردارهای حلقوی، میلههای آهنی، منورها و مینهای منور مختلف عبور کنیم، فاصله ما با عراقیها خیلی کم بود: حدود 20 متر، ولی با این حال وقتی من در اثر زخمی که موقع عبور از سیم خاردارها برداشتم فریاد کشیدم، عراقیها اصلاً متوجه نشدند، مثل این که کر و کور شده بودند، وقتی به خاکریز رسیدیم، یک پدافند چهار لول عراقی ما را دید و به سمت ما شلیک کرد، چهار نفر از بچه ها زخمی شدند، بعد از مدتی پدافند گیر کرد و ما اصلاً دلیل آن را متوجه نشدیم، روز بعد وقتی من و آقای قاسمی به محل پدافند رفتیم، توانستیم با همان پدافند به سمت هواپیمای عراقی شلیک کنیم و هیچ مشکلی پیش نیامد.
با چراغهای راهنمایی که داشتیم به بقیه بچهها علامت دادیم که به آن طرف ساحل بیایند، آنها هم با قایق خودشان را به ما رساندند، در بین راه علی اصغر خنکدار توی قایق شهید شد، نیروهای پشتیبانی هم موفق شدند در مدت کوتاهی کارخانه نمکِ فاو را تصرف کنند و پرچم متبرک امام رضا(ع) را بر فراز مسجد فاو به اهتزاز در بیاورند.