دریا، خورشید، باد و باران، تن توست..../دوست دارم به وطنم خدمت کنم
شهدای ایران : به نقل از نوید شاهد، نوزدهم مهر 1359 در اولین روزهای شروع جنگ تحمیلی و دفاع دلیرانه و غیورانه یک ملت و فرزندان جوانمردش از این سرزمین عشق و شرف و شهامت، اولین شهید از ارامنه، جان خود را نثار میهن و مردمش کرد تا گواهی بر عاطفه و خلوص این همسایگان پاکدل، آزاده و مهربان در خانه بزرگی به وسعت ایران تا همیشه باشد و سندی از حضور و مشارکت آنان همدوش و همپای هموطنان مسلمانشان در معرکه ای که تاریخ را از خون پاکترین مدافعان حرمت حریم عشق، تقدسی جاوید بخشید. سرباز شهید «زوریک مرادی مسیحی (مرادیان)» نامی است اگرچه کمتر شنیده شده و همچنان غریب، اما شایسته تجلیل و تکریم؛ چرا که او نخستین شهیدی است که ارامنه ایران در تاریخ جنگ هشت ساله تقدیم این کشور کردند. اولین جلودار از قافله ۷۴ شهید که پیکر چهار تن از آنان هنوز جاویدالاثر است و همچنین ۱۴۳ جانباز و آزاده که نام جامعه ارامنه را بر بلندای تاریخ حماسه و افتخار نشاندند.
بورسیه خارج را رها کرد و داوطلبانه سرباز شد!
زوریک مرادیان» (مراد مسیحی) سال 1960 مطابق با هفتم تیرماه 1339 در تهران چشم به جهان گشود. او تنها فرزند یک خانواده هفت نفره بود. پدرش «واهان» راننده تریلی بود و مادرش «کاتارینه» هم خانه دار بود و هم اکنون ساکن محله مجیدیه جنوبی است. زوریک به اتفاق والدین و چهار خواهر خود دیانا، اُفیک، ژانت و روبینا در یک اطاق زندگی میکرد. همیشه شاگرد اول بود. تحصیلات ابتدایی و راهنمایی را در مدرسه «ساکیان» و متوسطه را در دبیرستان «کوشش مریم» گذراند. در عین ناباوری خویشاوندان و دوستان و با وجود قبولی در امتحانات اعزام به خارج، این جوان با استعداد، سال آخر دبیرستان را ناتمام گذاشت و داوطلبانه، چند ماه پیش از شروع جنگ تحمیلی عراق علیه ایران به خدمت سربازی رفت.
ایران را ول کنم کجا بروم؟!
مادر گفته بود: مگر من میگذارم بروی؟ یکی یکدانه منی. چهار دختر دارم، اما تو تنها پسر منی. چراغ دل منی. چقدر به گوشش خوانده بود بیا برو خارج. تو که بورسیه شدی. راه زندگی ات عوض میشود. گفته بود: ایران را ول کنم کجا بروم؟ تک پسر بود و برای خانوادهاش بسیار عزیز. مادر شهید میگفت: «من و چهار خواهرش، به زوریک خیلی محبت میکردیم؛ خیلی زیاد. تنها پسر خانواده بود و همهجوره هوایش را داشتیم. بچه خیلی درسخوان و باهوشی بود. در تمام مقاطع تحصیلیاش شاگرد اول شده بود. حتی در کنکور، توانست سهمیه بورسیه خارج از کشور را به دست آورد؛ اما نرفت. گفت من هیچوقت از ایران نمیروم. دوست دارم به خاک وطنم خدمت کنم و لباس سربازی بپوشم. گفتم مگر من میگذارم تنها پسرم به سربازی برود؛ گفت چرا نگذاری؟ هرچه تلاش کردم جلویش را بگیرم و منصرفش کنم نشد. سه شنبه رفت خودش را معرفی کرئ شنبه اعزام شد شاهرود. بعد از سه ماه آموزشی، زنگ زد که دوره سربازیام افتاده ارومیه و قرار است با قطار برویم ارومیه.»
به همه گروهان، روحیه میداد
همه از نجابتش میگفتند و از لبخندی که بیشتر اوقات به لب داشت. به روایت مادر: «رفقایش در جبهه که به مراسمش آمده بودند، همه از اخلاق خوب و خندهرو بودن و مهربانی زوریک تعریف میکردند. میگفتند اصلاً نمیشد که ما این پسر را خندهرو نبینیم. با لبخندهای پاکش، به همه گروهان روحیه میداد. آن موقعی که به ارومیه رفت، نزدیک عید پاک بود. ما همگی، یعنی من و پدرش و خواهرهایش آجیل و میوه و تخممرغ رنگ شده و چیزهای دیگر را برداشتیم که برویم سفره جشن عید پاک را کنار زوریک بیندازیم. آماده باش بود و خیلی نشد کنارش باشیم. مجبور شدیم زود برگردیم. چند روز بعد از برگشتنمان، نامهای از طرف او آمد که نوشته بود: «مادر جان! دستت درد نکند! تمام دوستانم از چیزهایی که داده بودی، خوردند؛ حتی تخم مرغ های رنگ شده را. توی قطار که بودیم همه ریختند سرم و هرچیز بود خوردند. همهشان تشکر میکنند بابت زحمتی که کشیدید».
خوابی که مادر، شب شهادت تنها پسرش دید
مادر می گوید: «یکشب خواب دیدم زانوی پسرم تیر خورد و از آن همینطور خون می آید. من ترسیده بودم و او هم مرا آرام میکرد و میگفت مادر نترس هیچی نیست خوب می شود! از خواب با جیغ و گریه پا شدم. فردایش بود که.... همان شب که این خواب را دیدم زوریک شهید شده بود!»
جیغی کشیدم و همانجا وسط کوچه افتادم...
مادر از صبح روزی که خبر شهادت پسر را آوردند میگوید: «برای خرید که از خانه رفتم بیرون، از دور دیدم سربازی با لباس ارتشی، دارد با چند نفر از همسایه های مسلمانمان صحبت می کند. یاد زوریکِ خودم افتاد و در دل دعا کردم که خدا این سربازها را برای پدر و مادرهایشان حفظ کند. همسایه ها تا من را دیدند، با دست من را نشان دادند. سرباز به طرف من آمد. گفت: سلام! ببخشید شما مادر زوریک مرادیان هستید؟. خوشحال شدم. اصلاً خواب دیشبم را از یاد بردم یک لحظه. فکر کردم دوست زوریک است و از طرف او نامه ای، خبری، چیزی آورده. با ذوقزدگی گفتم بله پسرم. من مادرش هستم. تو دوستش هستی؟ سرباز تا حالت ذوقزدگی من را دید، بغضش گرفت و سرش را انداخت پایین. کاغذی که در دست راستش بود را به دست چپش داد و با صدای لرزان گفت ببخشید مادر! پدرشان تشریف ندارند؟ در خانه مرد هست؟ این را که گفت، دنیا روی سرم خراب شد. تازه یاد خواب دیشب افتادم و فهمیدم این سرباز خبر شهادت زوریک مرا آورده. جیغی کشیدم و همان جا وسط کوچه افتادم. فقط نوزده روز از جنگ میگذشت که من و همسرم پدر و مادر اولین سرباز شهید ارمنی در جنگ تحمیلی شدیم.»
اولین شهید محل، اولین شهید ارمنی دفاع مقدس
و سرانجام زوریک، هم اولین شهید محله خود حشمتیه شد و هم اولین شهید ارامنه در دفاع مقدس و در اولین روزهای دفاع مقدس. آرتوش اسکندری، از اعضای انجمن ارامنه، درباره نحوه شهادت زوریک که در نخسین روزهای جنگ اتفاق افتاد میگوید: « زوریک پس از طی سه ماه دوره آموزشی در شاهرود به لشکر ۶۴ ارومیه منتقل شد. ۸ ماه بود که مشغول خدمت سربازی در منطقه جنگی پیرانشهر بود. او در آنجا خمپاره انداز بود که روز ۱۹ مهر ماه سال ۱۳۵۹ در حملهای غافلیگرکننده، هدف میگ و میراژ عراقیها قرار گرفتند. در حالی که زوریک آن روز در سنگر تنها بود و آماده دفاع و شلیک خمپاره بود در حمله جنگندههای عراقی با اصابت یک بمب به سنگرش به شهادت رسید. پیکر پاک این شهید با حضور مردم در جایگاه ویژه شهیدان آرامگاه ارامنه «نور بوراستان» تهران به خاک سپرده شد. نیروهای ارتش و سپاه پاسداران در اراک به سبب آنکه زوریک یک ارمنی با اصلیت اراکی بود، در پی شهادت او ارج و احترام خاصی برای ارامنه اراک قائل هستند و عکس بزرگ شهید زوریک در دفتر فرماندهی سپاه در اراک بر دیوار نصب شده است.
نامهای که بعد از شهادت به مقصد رسید
بعد از به شهادت رسیدن زوریک، نامهای از او به دست خانوادهاش رسید که در آن از حال و هوای خودش، پادگان و دوستانش نوشته بود و از والدینش خواسته بود که با توجه به شرایط جنگی کشور مقررات خاموشی شبانه را رعایت کنند و به هواپیماها و بمب افکنهای دشمن فرصت جهتیابی و شناسایی ندهند.» به روایت مادر شهید: «از مراسم ختمش که برگشتیم خانه، دیدم پستچی نامه زوریک را برایم آورده. نامهای که زوریک، فقط یک روز قبل از شهادتش برایم پست کرده بود. در نامه اش نوشته بود که مادر، من خوبم. نگران من نباش و برای من غصه نخور. وقتی سربازیام تمام بشود و برگردم، مغازه میگیرم و نمیگذارم دیگر بابا برود سر کار. یک خانه بزرگتر میخریم و از این جور حرفها. همیشه به ما امید میداد.»
بافتنیهایی که بعد از شهادت زوریک به پادگان رسید
«چند هفته بعد از شهادتش، فرماندهاش برای تسلیت گفتن به خانهمان آمد. پیرانشهر چون منطقه سردی بود، از اول خدمت زوریک، شروع کرده بودم برایش شال گردن و جوراب و کلاه کاموایی بافتن. فرماندهشان که آمد، بافتنیها را به او دادم. گفت اینها را چه کار کنم مادر؟ گفتم بدهد به یکی از سربازها، آنها هم مثل زوریکِ من هستند.»
بچه های محل برایش در مسجد، ختم گرفتند
از آن روز به بعد شوهرم زمینگیر شد. او بعد از این واقعه دیگر نتوانست سر کار برود. دوستان مسلمان زوریک برایش حجله گذاشتند، بالا و پایین کوچه و خیلی زیاد با ما همدردی و نسبت به ما ابراز محبت کردند. برای زوریک در مسجد ختم گرفتند. بعد از چهلم زوریک یکی از دوستان مسلمان او نیز در کوچه ما به شهادت رسید. به ما گفتند چون زوریک اول شهید شده، اسم کوچه را به نام زوریک مرادی میگذاریم، ولی شوهرم نپذیرفت: حسین نیز از دوستان زوریک بوده و آن دو همبازی بودهاند. اسم کوچه را به نام حسین بگذارید و اسم کوچه را به نام حسین گرامی، نامگذاری کردند.
روزی که «آقا» مهمان خانه شهید بود
حضرت آیتالله خامنهای رهبر معظم انقلاب اسلامی در سالهای اخیر، با حضور در منزل این شهید، از مادر این شهید دلجویی کردند و یاد این شهید را گرامی داشتند.
مادر شهید می گوید: «همین چندسال پیش بود که آقا به خانه ما تشریف فرما شد. از خانواده و احوالات ما پرس و جو کرد و اینکه چند تا بچه دارید و جریان شهادت پسرم و مسائلی از این قبیل. از فردایش تلفن پشت تلفن که چه درخواستی دارید و چه کاری دارید و... گفتم من هیچ چیز نمی خواهم. همینکه آقا اکرام کرد و حرمت گذاشت و تشریف فرما شد به خانه ما و تفقد و دلجویی از این خانواده کرد، دیگر چه چیزی برای ما از این بیشتر و بالاتر؟»