مدافع حرمی که شرمنده گلوی خونی امام حسین(ع) نشد

آقا مرتضی همیشه می گفت این که تیرها از اطراف من رد می‌شود و به من نمی‌خورد تقصیر توست که دعا می‌کنی من شهید نشوم. هر سری که آقا مرتضی می‌رفت سوریه، من برای سلامت برگشتن اش چله بر می‌داشتم و حرم می‌رفتم.

به گزارش شهدای ایران: روایت ماندگار و دلسوزانه همسر شهید مدافع حرم مرتضی عطایی(ابوعلی) را از لحظات دریافت خبر شهادت تا خاکسپاری پیکر مطهر را خواهید خواند: 

**انگار دنیا روی سرم خراب شده بود. با خودم می گفتم بدون مرتضی چکار کنم؟ به بچه ها چطور بگویم؟ بیشتر از آن که بخواهم اشک بریزم ماتم زده بودم. پرسیدم تیر به کجایش خورده؟ مادر شهید صدرزاده گفت به گلویش. تا این جمله را گفت انگار لباسی از جنس صبر و قرار به من پوشاندند.

**چند روز قبل از آخرین باری که به سوریه رفت خواب دیدم تیر به گلویش خورده. دو روز قبل از رفتن اش هم گفتم این دفعه که بروی مطمئنم از دستم رفتی آقا مرتضی. خندید و گفت روز قیامت که بشود وقتی گلوی خونی امام حسین(ع) را ببینم و گلوی من سالم باشد شرمنده می شوم. و وقتی خانم صدرزاده گفت تیر به گلویش خورده مقداری احساس سبکی کردم که مرتضی در آن دنیا شرمنده امام حسین(ع) نخواهد بود. آقا مرتضی همیشه می گفت این که تیرها از اطراف من رد می‌شود و به من نمی‌خورد تقصیر توست که دعا می‌کنی من شهید نشوم. هر سری که آقا مرتضی می‌رفت سوریه، من برای سلامت برگشتن اش چله بر می‌داشتم و حرم می‌رفتم. یک بار خانم صدرزاده به من گفت حواست باشد به محض این که تو اجازه شهادت بدهی شهید می‌شود اما تا اجازه تو نباشد شهید نمی‌شود.

**دوست نداشتم بگویم این دفعه که می روی شهید می شوی، می گفتم این دفعه که بروی اسیر می شوی. هیچ وقت هم موقع رفتن اش از من خداحافظی نمی‌کرد چون می‌دانست دوست ندارم برود. یک دفعه می دیدم مرتضی نیست. دوست نداشتم برود چون دوست نداشتم از دستش بدهم. هر بار که می‌رفت مجروح می‌آمد. موج‌های انفجار اذیت اش می‌کرد و دچار تشنج می شد.

**مادر امیر حسین حاجی نصیری که جانباز قطع نخاع است و صاحبخانه خانم صدرزاده هستند جلو آمد و من را در آغوش گرفت و کلی گریه کرد. دفعه قبل که تهران بودم پسرش جانباز شده بود. به عروسش گفتم خوش به حالت شوهرت قطع نخاع شده است. گفت چطور؟ گفتم برای این که خیالت راحت است که شهید نمی‌شود. شاید باور نکنید وقتی آقا مرتضی مجروح می‌شد خوشحال می‌شدم و می‌گفتم خدا را شکر مقداری هم که شده مال من است. سراغ علی را می گیرم. نفیسه می گوید علی خجالتی است. علی را بغل می‌کردم و می‌بوسیدم. بعد به او گفتم بابا شهید شده. به همه اعلام کردم باید خیلی سریع به مشهد برگردم و با پرواز فردا صبح به اتفاق خانم صدرزاده به مشهد برگشتیم. توی هواپیما تا مشهد گریه می‌کردم. تنها برگشتن خیلی اذیتم می کرد. به دو مرتبه ای که با آقا مرتضی به عمره رفته بودیم فکر می کردم. به دفعات متعددی که دوستان و اقوام را با خودمان به کربلا برده بودیم. به این که حج تمتع نزدیک است و بدون آقا مرتضی نمی توانم بروم.

**همین که دوباره ریزش اشک هایش آغاز می شود، صدای شاترهای پیاپی دوربین عکاس روزنامه هم برای ثبت این لحظات آغاز می شود. می‌گوید: عکس اشک‌های من را نزنید. نمی‌خواهم دشمنان اشک‌های من را ببینند. همسر سرکرده منافقین یک روز بعد از شهادت آقا مرتضی، با ابراز خوشحالی از این ماجرا، به گروهک اش تبریک گفته بود. گفته بود مرگ شرم آور ابوعلی فرمانده تیپ فاطمیون را تبریک می‌گویم. باور کنید این حرف‌ها برای من افتخار است. علی پیج آن ها را پیدا کرده بود و گفته بود از شما ممنونم که زحمت من را کم کردید و شهادت پدرم را به همه اعلام کردید. برای همین می‌گویم تصویر اشک‌های دلتنگی را هم چاپ نکنید.


 
اسیران را شکنجه می کردند تا نشانی ابوعلی را بگیرند
**هر وقت پشت بی‌سیم‌ها صدای ابوعلی می‌آمد داعشی‌ها واقعا می‌ترسیدند. حتی یک مرتبه یکی از اسیران ما که با داعشی ها مبادله شده بود می گفت اسیران ما را شکنجه می کردند تا از ابوعلی برایشان بگویند. او با حسی پرافتخار سررسید سال گذشته فاطمیون را نشان‌مان می‌دهد؛ سررسیدی که تصویر شهید عطایی با تعدادی از رزمندگان فاطمیون روی جلدش خودنمایی می کند. او می‌گوید: همان اسیر وقتی برگشت می‌گفت شکنجه می کردند تا ابوعلی را در میان رزمندگان فاطمیون نشان شان بدهیم و یکی از اسرا هم زیر شکنجه ها مجبور به نشان دادن تصویر ابوعلی شده بود.

**شب وداع، نفیسه(دختر شهید) صفحه اول وصیت نامه را با صلابتی مثال زدنی برای همه خواند. چون آقا مرتضی با مناسبت و بی مناسبت برایم گل مریم می خرید، 100 شاخه گل مریم سفارش دادم. تربت اصلی و بخشی از سنگ مزار امام حسین(ع) را هم داشتم. یک نفر هم پرچم گنبد امام حسین(ع) را آورده بود که از شانس آقا مرتضی داخل قبر جا ماند و بعد از بستن قبر متوجه شدیم. آقا مرتضی در روز یک شنبه که روز عرفه بود شهید شد، چهارشنبه صبح پیکرش به تهران رسید و عصر همان روز هم راهی مشهد شد. وقتی در پاویون پیکر را گرفتیم خیلی ها آمده بودند و پیکر را به خیلی جاها بردند. با خودم می گفتم ایرادی ندارد. شب که قرار است ببرندش بهشت رضا دیگر مال من است و تا صبح با پیکر آقا مرتضی خلوت می‌کنم. شب خیلی ها برای وداع آمده بودند. خیلی شلوغ بود. 
 
** مرتضی و دو شهید فاطمیون دیگر داخل سردخانه بودند. با اصرار من در را باز کردند و داخل شدیم. بعد تابوت مرتضی را پایین آوردند. تابوت در بسته بود، پلاستیک روی تابوت را پاره کردم. پارچه را هم اما برای باز کردن چوب های تابوت دستم زخمی شد. یکی دو نفر از مأموران آمدند کمکم کردند و در جعبه را باز کردم. بعد هم بند کفن را تا رسیدم به پیکر آقا مرتضی و صورتش را دیدم.

بابا نشان بده که شهدا زنده‌اند
*هر سه نفر بالای سر آقا مرتضی بودیم. شروع به حرف زدن کردم. گفتم سلام آقا مرتضی دل مان خیلی برایت تنگ شده؟ نفیسه(دختر شهید) هم گفت بابا جان می گویند شهدا زنده اند، اگر هستی به ما یک نشانه بده... حرف نفیسه که تمام شد دیدیم از گوشه چشم چپ آقا مرتضی یک قطره اشک سرازیر شد و بخشی از پارچه کفن خیس شد. به درد دل هایمان ادامه دادیم که دیدم از گوشه چشم دیگرش هم قطره اشک دیگری سرازیر شد.او ادامه می دهد: مشغول حرف زدن با پیکر همسرم بودیم که آمدند و گفتند ماندن شما این جا ممنوع است و باید مجوز بگیریم. به ناچار از آن جا بیرون آمدیم. احساسم این بود که بچه ها باید بیشتر انرژی بگیرند. گفتم بچه ها به یاد پیاده روی های کربلا تا مزار شهید «جواد محمدی» بدویم و آیت الکرسی بخوانیم تا این ها هم بتوانند مجوز بگیرند.

**ساعت از 12:30 شب گذشته بود. وقتی برگشتیم دوباره درها را قفل کرده بودند. من و بچه ها هم بست نشستیم پای همان سردخانه. نیم ساعتی گذشت. گفتم امشب شب آخر است و باید با همسرم باشم. در را باز کردند و گفتند شهید از صبح بیرون بوده است و چیلرها باید روشن باشد. گفتم ایرادی ندارد من و بچه ها می رویم داخل سردخانه و شما هم درها را ببندید و صبح بیایید در را باز کنید. من حتی با خودم لباس گرم برداشته بودم و دوست داشتم بچه ها هم کنار من باشند. در را باز کردند و وارد شدیم اما بعد از دقایقی چیلرها را هم خاموش کردند و برای راحتی ما، آقا مرتضی را به سالن دیگری آوردند.او می گوید: شغل آقا مرتضی تأسیسات ساختمان بود. گاهی که از سر کار بر می‌گشت انگشتان پایش یخ زده بود. آن شب هم انگشتان شصت اش یخ زده بود. از روی کفن انگشتانش را ماساژ دادم. اگر بچه ها نمی بودند حتی زخم گلویش را هم تماشا می کردم. همان جا به اتفاق بچه ها سه بار برایش زیارت عاشورا خواندیم. تا ساعت 5 صبح آن جا بودیم. قبل از آن که برگردیم گفتند دوست دارید شهیدتان در کدام قطعه باشد؟ آقا مرتضی قطعه 30 را خیلی دوست داشت، این قطعه هم فقط یک جا داشت اما دو شهید افغانستانی هم بودند و قرار بود آن ها را در قطعه 15 به خاک بسپارند. به بچه ها گفتم دو سال است که ما با خانواده شهدای فاطمیون رفت و آمد داریم حالا درست نیست خودمان را از آن ها بالاتر بدانیم. به مسئولان تدفین گفتم از خود آقا مرتضی سوال می‌کنم و برگشتیم به خانه. قرار بود ساعت 7 پیکرها تشییع شوند. کمی استراحت کردم. در همان خواب کوتاه آقا مرتضی را دیدم که با لباس نظامی بالای سرم ایستاده است. از او درباره محل خاک سپاری اش سوال کردم. گفت هر چه خدا صلاح بداند. و من به مسئولان تدفین اعلام کردم همان قطعه 15 همراه با شهدای فاطمیون...
 
**ساعت 7 تشییع از مهدیه به سمت حرم آغاز شد. در راه رفتن به بهشت رضا هم اصرار کردم من و علی و نفیسه باید با آمبولانس برویم. در راه کلی با آقا مرتضی حرف زدیم و شعر شهید را دوباره مرور کردیم. وقتی به نزدیکی بهشت رضا رسیدیم نفیسه سرش را بیرون کرد و گفت وای مامان رسیدیم به دیوارهای بهشت رضا. کاش این جاده اصلا تمام نمی شد. وقتی جمعیت برای بردن پیکر آمدند من سریع خودم را به مزار رساندم. دوست داشتم اعمال تدفین را خودم انجام بدهم اما یکی از نزدیکان آقا مرتضی ممانعت کرد. یک بغل گل، سنگ مزار امام حسین(ع) و تربت کربلا را توی دستم نگه داشته بودم. دوست داشتم داخل قبر بروم. در همین فکر بودم که برادر شهید قاسمی از میان جمعیت پیدایش شد و گفت ببخشید خانم عطایی، آقا مرتضی این امانتی را داده و گفته آخرین نفر همسرم این را بگذارد روی پیشانی ام. انگار آقا مرتضی جواز رفتن من توی قبر را هم داده بود. وقتی این را گفتم برادرش رضایت داد تا من داخل قبر بروم. خاک تربت را زیر پیشانی بندش گذاشتم. سنگ مزار امام حسین(ع) را هم زیر گلویش گذاشتم. به نفیسه و علی هم گفتم آمدند داخل قبر و بابا را بوسیدند و بعد یکی یکی سنگ ها را گذاشتند.حالا لبخندی از رضایت روی چهره‌اش نشسته است و می گوید: خوشحال شدم که اعمال را خودم انجام دادم. سه شب تا صبح پیش آقا مرتضی ماندیم. در شب سوم ختم قرآن گرفتیم و 250 نفر آمدند. خیلی ها می گفتند آقا مرتضی خیلی خاص بود و ما تا به حال شب در قبرستان نبودیم.

*جهان 

نظر شما
(ضروری نیست)
(ضروری نیست)
آخرین اخبار