عروس کتانی پوش
به گزارش شهدای ایران برشی از خاطرات همسر شهید شعبان نصیری به قلم فاطمه عسگری ، بعد از پیروزی انقلاب، هم من و هم شعبان تصمیم گرفتیم ساده زندگی کنیم. برای عروسیام نه لباس عروس پوشیدم، نه لباس مهمانی آنچنانی. خرید عروسیمان خلاصه شد در یک حلقه و کمی وسایل ضروری. حتی وقتی پدرشوهرم گفت: «معصومه جان برو کفش عروسی بخر»، جواب دادم: «دوست دارم کتانی بگیرم که همهجا بتوانم با آن راه بروم.» وقتی قرار شد به کرج برویم، نه ماشین گلزدهای در کار بود و نه تشریفات. خانوادهی شعبان برایمان یک اتاق آماده کردند. با جاریام یک آشپزخانه مشترک داشتیم و کنار مادرشوهرم زندگی میکردیم. هیچوقت نگفتم «چرا خانهمان جدا نیست؟» یا «چرا اتاق کوچک است؟» چون واقعا این سبک زندگی را دوست داشتم؛ الگویی که از زندگی حضرت علی (ع) و حضرت فاطمه (س) گرفته بودم. این سادگی فقط برای خودم نبود؛ به بچههایم هم یاد میدادم. اگر گاهی میگفتند: «مامان، فلانی اینجوری زندگی میکند»، میگفتم: «او زندگی خودش را دارد، ما هم زندگی خودمان.» نمیخواستم یاد بگیرند که هرچه چشمشان دید، باید داشته باشند. الحمدلله امروز هم همان روحیه را دارند. پسر بزرگم خانه و زندگی دارد، اما تجملاتی نیست. برای ازدواجش هم ابتدا میخواستیم مراسمی شبیه دههی پنجاه برگزار کنیم، ولی کمی با شرایط زمانه هماهنگ شدیم. دخترم هم همینطور؛ نه سختگیری کرده، نه زیادهخواه بوده. میشود گفت بچههایم هم مثل خودمان زندگی میکنند؛ ساده، بیتجمل، اما آرام و پر از برکت.
باقیات الصالحات
گاهی که به گذشته برمیگردم، با خودم میگم اگه دوباره اون روزها تکرار میشد، سعی میکردم بیشتر از اون چیزی که انجام دادم، قدم بردارم. البته اون زمان هم کم نمیگذاشتم، اما چون فکر میکردم اصل زندگیم تربیت فرزنده، بیشتر وقتم رو برای بچهها گذاشتم. دخترم گاهی با لبخند میگه: «مامان، خدا خیرت بده که ما رو اینطوری تربیت کردی؛ هم بچهداری بلدیم، هم در جامعه فعالیم.» و راست هم میگه. اگه اون روزها فقط دنبال درس و کار خودم میرفتم، شاید امروز دختر و پسرم اینطور اهل خانواده و مسئولیت نمیشدن. بارها دیدم کسانی رو که امروز بازنشستهان و حسرت میخورند که چرا در گذشته کمتر زمان برای فرزندانشون گذاشتن. بعضیهاشون میگن: «کاش به جای این همه کار اداری، بیشتر بچههامون رو زیر بال و پر میگرفتیم، تا امروز یادگاری از جنس باقیاتالصالحات داشته باشیم.» من اما خدا رو شکر میکنم که این مسیر رو انتخاب کردم. راستش همیشه دوست داشتم فرزندان بیشتری داشته باشم. ولی اوایل دهه هفتاد سیاستها عوض شد و گفتن: «دو تا بچه کافی است.» ما هم دلمون رو با همون سه تا خوش کردیم. اگر دست خودم بود، شاید ده تا هم کمم بود! حالا هم که دخترم چهار فرزند داره و پسرم سه تا، مدام تشویقشون میکنم که: «بچه برکت زندگیه. سختی داره، اما زندگی رو گرم میکنه.» حالا که مشغلهها کمتر شده، توانم به اندازه قبل نیست. با این حال سعی میکنم خونهنشین نباشم؛ کتاب میخونم، سریال میبینم، با دوستان و همسران شهدا رفتوآمد دارم. در کارهای خیر مشارکت میکنم. حتی زمان کرونا، وقتی مسجد محل ماسک و گان میدوخت، پارچهها رو می آوردم خونه و با دخترم میدوختیم و برمیگردوندیم. شاید دیگه مثل گذشته پرجنبوجوش نباشم، اما هنوز هم دلم برای کار و خدمت میتپه.
من همیشه به بچهها و نوهها یک چیز رو گفتم: سادهزیستی رو فراموش نکنید و در کنار درس، برای زندگیتون برنامه داشته باشید. وقت، سرمایهای هست که اگر بیهوده بگذره، دیگه برنمیگرده. خودم همیشه تلاش کردم روزی که میگذرونم، بهتر از روز قبل باشه؛ نه اینکه فقط وقتگذرونی کنم. در دوران مدرسه بچهها، هیچوقت بهشون سخت نگرفتم که مثلاً «باید حتماً فلان نمره رو بگیری». اما همیشه دوست داشتم درسشون رو خوب بخونن و جدی بگیرن. به همون اندازه که سواد مهم هست، یاد گرفتن مهارتهای زندگی هم اهمیت داره. به خانوادهها هم میگم که جلوی فعالیتهای مفید فرزندانشون رو نگیرن. اگر میخوان به مسجد برن یا در بسیج و کارهای فرهنگی شرکت کنن، اجازه بدن تجربه کنن و یاد بگیرن. حالا هم که نوههام بزرگ شدن، دوست دارم همراهشون به مسجد و پایگاه بسیج برم، تا از همون کودکی یاد بگیرن در کنار درس، برای جامعه هم مفید باشن.