زخمش عمیق بود مانند زخمهای پیکر علی اکبر (ع)
به گزارش شهدای ایران: دهه اول محرم بود که حاج مهدی رسولی، لباسهای خونی شهدای حملات رژیم صهیونیستی زنجان شهیدان رضا نجفی، طوماری، امیرخانی و عزیزی را به هیئت ثارالله زنجان آورد و شوروحال خاصی به محفل عزای اباعبداللهالحسین (ع) داد. پاسداران جان بر کفی که برای دفاع از وطن به طور ناجوانمردانه مقابل اسرائیل به شهادت رسیدند. همین بهانهای شد که با خانواده شهدا همراه شویم. در این نوشتار روایت برادرانه خدایار عزیزی را از برادر شهیدش اکبر عزیزی میخوانیم. «چهار مرحله حمله را پشت سر گذاشته بودند و هر بار هم موفق شدند حملات را دفع کنند. وقتی دشمن کمی عقبنشینی کرد، بچهها فکر کردند، شرایط آرام و دیگرخطر برطرف شده است. در همان لحظه، اکبر به همرزمانش میگوید: برویم وضو بگیریم، ببینیم دشمن میگذارد نمازمان را اول وقت بخوانیم؟! حمید طوماری که خیلی با برادرم اکبر، صمیمی بوده، با او همراه میشود و وضو میگیرند. دوست دیگرشان مرادخانی میگوید: صبر کنید من هم به شما ملحق شوم. اما تا او برگردد، اکبر و حمید میایستند برای خواندن نماز. در همین لحظه، یک پهپاد میآید و همانجا، هر سهشان اکبر، حمید و مرادخانی را به شهادت میرساند. برادرم اکبر در حالی شهید شد که آماده نماز خواندن بود، درست همانطور که زندگی میکرد، با وضو، با نیت پاک، با دل صاف...»
میدرخشید...
خدایارعزیزی هستم، برادر پاسدار شهید اکبر عزیزی. اصالتاً اهل زنجان هستیم. از نظر سنی برادر بزرگتر ایشان هستم. من متولد سال ۱۳۵۳ و اکبر آقا متولد سال ۱۳۶۴. ما ۱۱سال با هم اختلاف سنی داشتیم. ما شش فرزند بودیم، دو خواهر و چهار برادر. اکبرآقا فرزند پنجم بود، یعنی سومین پسر خانواده و به اصطلاح تهتغاری بود.
ما در خانوادهای ساده و کارگری به دنیا آمدیم. خانوادهای که بر اساس دین و شرع تربیت شده بود و پدرمان همیشه سعی میکرد فرزندانش را سالم و مکتبی تربیت کند. اکبر از همان ابتدای کودکی حال و هوای خاصی داشت. از زمانی که به دنیا آمد تا روزی که به شهادت رسید، برکت و نور خاصی در زندگیاش بود. او نمونه کامل یک انسان با ایمان و متعهد بود. طوری که همیشه در خانواده، اکبر آقا احترام زیادی برای من قائل بود. با اینکه برادر بود، اما همیشه با احترام و ادب با من برخورد میکرد، مثل یک فرزند با پدر. اخلاقش واقعاً خاص بود. نه فقط با من، بلکه با همه همینطور رفتار میکرد. خیلی مؤدب و بااخلاق بود. به جرئت میتوانم بگویم که خودساخته بود، کامل از هر لحاظ. از همهما بیشتر به مسائل شرعی اهمیت میداد. نمازهایش همیشه اول وقت بود. هیچوقت نماز را عقب نمیانداخت. در کل، زندگیاش خیلی زیبا و خاص بود. نه به خاطر اینکه برادرم بود، این را مطرح میکنم، نه! واقعاً بدون شهادت هم جایگاهش خیلی بالا بود. بیریا، بیادعا، پاک و خالص بود. همسرش میگفت: اکبر از من میخواست برایش دعا کنم. میگفت: «اصلاً دلم نمیخواهد زخمی یا مجروح شوم، میخواهم به گونهای شهید شوم که نتوانند بدنم را جمع کنند. نمیخواهم اثری از من بماند.»
هوای مادر را داشت
پدرمان از آن مردهای قدیمی بود. خیلی اهل احترام بود. ولی، چون سبک رفتارش سنتی بود، احساساتش را زیاد بروز نمیداد. با این حال، اکبر آقا همیشه با پدرمان خیلی مؤدب و صمیمی رفتار میکرد. اما اکبر بیشتر از همه، خیلی هوای مادرمان را داشت. برای همین داغ دوری و فراق او برای مادرم خیلی سختتر از همه ما بود. مثلاً حدود دو ماه پیش، رفته بود روستای پدریمان، امیرآباد که نزدیک زنجان است. هر وقت فرصت پیدا میکرد، میرفت سراغ مادر و او را با خود بیرون میبرد. میگفت: «برویم ترهکوهی بچینیم» یا میبردش به دشت میچرخاندش تا حال و هوایی عوض کند. به مادر واقعاً بیشتر از بقیه میرسید. آقاجانمان زیاد اهل بیرون رفتن نبود. چون بازنشسته شده بود و سنش بالا رفته بود، پاهایش درد میکرد و زیاد نمیتوانست رفتوآمد کند. اما اکبرآقا با مادرم خیلی صمیمی بود. خیلی عاقل و خودساختهبود. حتی وقتی دانشجو بود و زیر فشار مالی شدیدی قرار داشت، هیچوقت اجازه نداد که کسی بفهد. همیشه سعی میکرد خانواده در آرامش باشند. خودش همه سختیها را به جان میخرید، اما اجازه نمیداد کسی اذیت شود.
فداکار بود
حالا بعد از شهادت اکبرآقا، خیلی از حرفها و کارهایی که انجام داده، به گوشمان میرسد. حتی خانواده از کارهای خیرش بیخبر بودند. اگر کسی مشکل داشت یا گرفتاری برایش پیش میآمد او بدون سرو صدا کمکش میکرد.
خودش هم آدم قانعی بود. درجه سرهنگ دومیاش آمد، اما دنبالش نرفت. دوستانش میگفتند به اکبرگفتیم، پیگیر باش، روی حقوقت تأثیر دارد. اما اکبر میگفت: «زیاد دنبال این چیزها نباشید، برکت خدا که باشد همهچیز حل میشود.»
ورود اکبر به سپاه هم به خاطر همین شخصیت و خلقیات و روحیه جهادیاش بود. از همان ابتدا هر راهی را که خودش انتخاب میکرد، محکم پیش میگرفت و در همان مسیر قرار میگرفت. خصوصیت برجسته برادرم فداکاریش بود، واقعاً آدم فداکاری بود.
زمانی که درسش را تمام کرده بود، میتوانست برود شرکت یا جاهای مختلف مشغولبه کار شود، اما به خاطرعلاقه، کار در سپاه را انتخاب کرد. من حتی یک بار به او گفتم: «نظامیگری سخت است، شرایط خاص خودش را دارد. ما خودمان دو سال خدمت کردیم، میدانیم.»، اما او تصمیمش را گرفته و انتخابش را کرده بود.
شهید عباسعلی قربانی و علی عزیزی
اکبر شهید سوم خانه ما بود. پسرخالهام، شهید عباسعلی قربانی، از شهدای غواص استان زنجان بود و بعد از حدود ۲۰سال، فقط یک پلاک از او پیدا کردند و آوردند. گفتند این تنها چیزی است که از او باقی مانده است. عباسعلی در سن خیلی پایین به جبهه رفت. ولی حالوهوای او با شرایط سنیاش فرق میکرد. کاملاً پخته و اهل معنویت بود. شهید دیگر خانواده ما علی عزیزی است. از سوی اشرار در کردستان به شهادت رسید. خدا همه آنها را رحمت کند. انشاءالله.
کمرمان شکست!
خرداد بود. ساعت حدود ۱۱صبح بود، صبحانه خورده و در خانه تنها بودم. همسرم هم منزل نبود. دامادمان با من تماس گرفت و پرسید: کجایی؟ گفتم: چه شده؟! با خودم فکر کردم نکند برای پدرم اتفاقی افتاده، چون یک مقدار مشکل قلبی داشت. گفت: نه، آقا سالم است. گفتم: پس چه شده که صدایت میلرزد؟ چرا اینجوری حرف میزنی؟ گفت: اکبر زخمی شده. گفتم: بحث زخمی شدن نیست، بعد گفت: بله! شهید شده است. خودت را کنترل کن و بیا برویم و خبر را به خانه و خانواده بدهیم. بلند شدم رفتم سمت پدرم. وقتی خواستم خبر شهادت اکبر را به پدرم بدهم، چند بار برایش مقدمهچینی کردم. پدرم معمولاً یا در حال نماز خواندن است یا در حال ذکر گفتن. گفتم: آقا، دیروز یک مقر سپاه را زدهاند. گفت: «غلط کردن!» (یه کم هم با لحن تند گفت، چون گاهی وقتها ناراحت که میشود، اینطوری میگوید.)
بعدش گفتم: آقا، از اکبر خبر داری؟ به خانوادهش یا خانمش زنگ زدی؟ گفت: «نه، نپرسیدم.» گفتم: زنگ بزن، من حالم اصلاً خوب نیست، یک دلنگرانی دارم. گفت: باشه، زنگ میزنم. زنگ زد و آنموقع که تماس گرفت، خانواده برادرم گفتند حال اکبر خوبه. خود اکبر هم یکی، دو بار زنگ زده بود و گفته بود: «من حالم خوب است، نگران نباشید.» برای همین، پدرم خیالش راحت شد و فکر نمیکرد اتفاقی افتاده باشد.
اما من آرام و قرار نداشتم. دوباره گفتم: آقا، خیلی بد زدند آنجا را.... دیدم هنوز متوجه موضوع نشده. گفتم: «این همه میگوییم امام حسین (ع) ... این همه بر سروسینه میزنیم، امام حسین دریک روز، آن همه عزیز و برادرش را از دست داد» یک دفعه چشمهایش را باز کرد و با نگاهی عجیب به من نگاه کرد، گفت: چی میگی؟ گفتم: «آقا... اکبر شهید شده.» بعد با ناراحتی گفت، کمرم شکست و سکوت کرد.
اشکهایی که تمامی نداشتند
شهادت، خوب است برای کسی که شهید میشود، اما داغ فراق خیلی سنگین و سخت است. برای عزیزان و خانواده این دوری تلخ میگذرد. به مادرم هم گفتیم اکبر زخمی شده، ولی میرویم میبینیمش... انشاءالله خوب میشود. اما وقتی دیدم دارد امیدوار میشود و نمیخواستم با امیدواری کاذب غافلگیر شود، گفتم: مادرجان! زخمش خیلی عمیق است، مثل زخمهای تن حضرت علیاکبر (ع). آن لحظه فقط و فقط اشک بود که از چشمانش میریخت. آن دو، سه روز اول، مادر واقعاً خیلی بیقراری میکرد. فقط وقتی که بیهوش میشد یا میخوابید، گریه نمیکرد. تا چشمش را باز میکرد، اشک بود و ناله...، چون به بچههایش خیلی وابسته است، مخصوصاً به اکبر. اما بعد از سه روز، خدا را شکر یکی از اقوام آمد و گفت یک خوابی دیده، گفته بود: «اکبر آمده به خوابم، گفتم اکبر ناراحتی؟ گفت نه، ناراحت نیستم. لباسم را ببین، جای من را ببین، همه چیز خوب است، خیلی خوشحالم. فقط یک چیزی ناراحتم میکند، آنهم گریههای مادرم است». از آن شب به بعد، خدا را شکر... به حرمت خانم حضرت زهرا (س) و حضرت زینب (س)، دل مادرمان یک کمی آرام شد.
برادرم سه مرحله در جبهه مقاومت حضور داشت و مدتی در سوریه بود. اما خانواده اطلاعی نداشتند. به مادرم میگفتیم برای گذراندن دوره به تهران رفته است. میدانست که اگر مادرم بداند که او کجاها میرود، نمیتواند تحمل کند
شهید نماز
لحظه شهادتش را هم یکی از دوستانش اینطور برای ما روایت کرد که ساعت ۸ یا ۹ شب، درگیری شروع شد. چهار مرحله حمله را پشت سر گذاشته بودند و هر بار هم موفق شدند حملات را دفع کنند. وقتی دشمن کمی عقبنشینی کرد، بچهها فکر کردند، شرایط آرام و دیگرخطر برطرف شده است. در همان لحظه، اکبر به همرزمانش میگوید، برویم وضو بگیریم، ببینیم میگذارند نمازمان را اول وقت بخوانیم. حمید که خیلی با برادرم اکبر صمیمی بوده، با او همراه میشود و وضو میگیرند. دوست دیگرشان مرادخانی میگوید، صبر کنید من هم به شما ملحق شوم. اما تا او برگردد، اکبر و حمید میایستند به نماز. در همین لحظه، یک پهپاد میآید و همانجا، هر سه اکبر، حمید و مرادخانی به شهادت میرساند. برادرم اکبر در حالی شهید شد که آماده نماز خواندن بود، مثل همیشه. درست همانطور که زندگی میکرد، با وضو، با نیت پاک، با دل صاف.
فدایی مردم هستیم
همه شهدای ما عزیز هستند، یکی بند دل مادری بود، یکی نور چشم پدری. این شهدا به دست شقیترین و بیرحمترین دشمنان ما به شهادت رسیدند. دشمنی که از پیشرفت کشور، از رشد جوانهای ما، واقعاً میسوزد و نمیتواند تحملش کند. این نشان میدهد راهشان چقدر بزرگ و اثرگذار است.
میخواهم بگویم به خدا قسم، همه این فداکاریها فقط و فقط برای مردم است. ما دستبوس همه آنهایی هستیم که آمدن مراسم شهدا. پای همهشان را باید بوسید. دو بار مراسم تشییع لغو شد. چون هشدار داده بودند امنیت نیست، خطر دارد. ولی بار سوم مردم گفتند، هرچه باشد، باید مراسم برگزار شود و طوری آمدند، با عشق و اخلاص که همه میگفتند اگر ما را هم بزنند باز ما میآییم حتی اگر تکهتکه شویم. چون این شهدا برای مردم شهید شدند. در مراسم تشییع جمعیت زیادی آمده بودند، آنقدری که جای سوزن انداختن نبود. همه مردم از روی عشق، اعتقاد و وفاداری به شهدا آمده بودند. آمدند و اعلام کردند این شهید فقط متعلق به خانوادهاش نیست. متعلق به همه مردم است. همه مردم خانواده شهید شدهاند. از همینجا هم از همه مردم قدردانی میکنم. ما برای این مردم جانمان را میدهیم و اگر بدنم هزاران تکه شود، باز هم فدایی این ملت فهیم و با غیرتمان خواهیم شد.
*جوان