شهیدی که آب حرام را به جان راه نداد
شهدای ایران: در یکی از کوچههای قدیمی و سادهدلنشین کرمانشاه، جایی میان دیوارهای آجری و خانههایی با پنجرههای رو به نور، پسری قد کشید که سرانجام، نامش در زمره آسمانیان قرار گرفت؛ شهید سید مجتبی حسینینسب، متولد ۱۳۶۹، یکی از فرزندان پاک انقلاب که در روز عید غدیر، ۲۴ مردادماه، به آرزوی دیرینهاش رسید: «شهادت در راه خدا».وی چهارمین فرزند از هفت خواهر و بردار بود. پدرش، استاد خیاطی بود؛ مردی که با دستان پینهبسته و نان حلال، نه تنها لباس میدوخت، بلکه مردانگی، ایمان و غیرت را هم در تن فرزندانش میدوخت.مادری خانهدار، مهربان، صبور و باایمان، عاقبت به خیری فرزندانش را با هر طلوع سحر، از خدا طلب میکرد.
مجتبی، از همان کودکی فرق داشت؛ ساده، ساکت، اما سرشار از شعلهای درون که گویی از افقهای دور آمده بود. نوجوانیاش در سکوتی مردانه گذشت؛ روزها کارگری، شبها درس، کنار پدر میایستاد و کمککار خانواده بود.پدرش میگوید: پسرم از نوجوانی، فرق داشت. روزی دیدم چند بطری نوشابه را از آب پُر کرده و میبرد سر کار. گفتم: مگر آنجا آب نیست؟ گفت: بابا انشعاب خانهای که کارگری میکنم، غیرمجازه، حلال نیست. من نمیخورم. همین یک جمله برایم کافی بود بفهمم فرزندم زمینی نیست... این پسر از بچگی دنبال پاکی بود.از همان سالها آرزو داشت روزی کارش رنگ شهادت بگیرد. میگفت: من دنبال شغلیام که ختمش به شهادت باشد. نمیخوام فقط کار کنم، میخوام فدایی شوم.
آخرین دیدار، آخرین واژهها
پدر از آخرین دیدار با فرزندش میگوید، با صدایی لرزان اما کلماتی که هرکدام بوی غیرت میدهند: پنجشنبه بود، درست یک روز پیش جنگ و شهادتش. مجتبی با دختر هفتسالهاش (زهرا سادات)، به خانهمان آمد. سکوتی عجیب با او بود.داشتم از خانه بیرون میرفتم، نگاهی به او کردم و گفتم: سید نکنه آمدی که فردا عید غدیر دیگر نیای اینجا؟مجتبی آخرین لبخندش را به رویم زد و پاسخ داد: نه بابا! گفتم شاید عمرم به دنیا نماند، بیایم سری بزنم به بابای خوبم...
من بیرون رفتم، مجتبی با مادرش خلوت کرد. مادر میگوید: دلش پر بود. گفت: مادر، هفته پیش رفتم شنا نزدیک بود غرق شوم. تو و زهرا جلوی چشمم آمدید. از خدا خواستم عمر دوباره، فرصتی دیگر به من بدهد، گفتم اگر قرار به مرگ است کاش به شهادت ختم شود. مادر مرگ دیر یا زود میآید، ولی چه بهتر که شهادت باشد.من آن لحظه نفهمیدم، ولی سید مجتبی سعی داشت من و پدرش را برای خبری آماده کند.مادر مراقب فرزندانم زهرا سادات و سید محمد صالح باشید...
و صبحی که خورشید غروب کرد
اما صبح روز جنگ، تقدیر رنگی دیگر گرفت. پدر ادامه میدهد: آن روز قرار نبود شیفت باشد، اما جای یکی از همکارانش رفت. همکارش که تک پسر خانواده است به من گفت که مجتبی با شوخیطبعی همیشگیاش، گفته بود: تو اگر بروی و شهید بشوی، پدر و مادرت تنها میشوند. ولی من پنج تا برادر دیگر دارم...ساعت دهونیم صبح خبر رسید. گفتند مجتبی زخمی شده. اما وقتی رفتم بیمارستان، یه حسی بهم گفت... دیگه تمامه. پیکر پاکش را دیدم، دست کشیدم از پنجه پا تا گلویش. اما دلم نیامد صورتش را نگاه کنم. فرزندم شهید شده بود. آرام بود، بیصدا...
پدری ایستاده بر ایمان
پدر میگوید: پسرم پاک، صادق، فامیلدوست، پدر و مادر دوست بود. برای همین لیاقت شهادت را داشت.پدر با چشمانی که بیشتر از هر نگاه، میدان جنگ را در خود دارد، میگوید: پسرم رفت، ولی من پنج پسر دیگر دارم. اگه خدا بخواهد، همه را فدای اسلام میکنم. اسرائیل قاتل پسرم است. لعنت خدا بر اسرائیل.این رژیم فقط قتل میشناسد، کودککشی، زنکشی، شرارت. دعا میکنم خدا به جمهوری اسلامی قدرتی بدهد تا این لکه ننگ را از صفحه روزگار محو کند.و سخنی با رهبر انقلابپدر شهید رو به عکس شهید سید مجتبی، با صدایی پر از ایمان زمزمه میکند: حضرت آقا، ما پای کار شما هستیم. اگر فرمان بدهید، جانمان را هم در راه اسلام میدهیم. ما دوستدار شما و دلبسته ولایت هستیم.
روایتی از دل مادر
در کنار این پدر، زنی ایستاده که قامتش زیر بار غم خم شده، اما زبانش جز رضایت و ایمان چیزی نمیگوید.مادر با بغض و چشمانی خیس، از مهربانیهای پسرش میگوید: مجتبی مامانی بود. هر وقت میآمد خانهمان، اول دست و پاهایم را میبوسید. درد و دل میکردیم.
از بچگی هم درس میخواند، هم کارگری میکرد. شبها درس، روزها کار. با دست خودش زندگیش را ساخت. دست یاری پدرش بود. هیچوقت نگفت نمیتوانم.او خوابی که سال گذشته دیده بود را بازگو میکند: خواب دیدم مجتبی شهید شده، برادرش کنارش بود و گریه میکرد. دلم لرزید از همون موقع...الان خدایا! راضی هستم به رضای تو. فرزندم شهادت مبارک. از نبودنش ناراحتم، اما راضیام. خدا لعنت کند اسرائیل را. انشاءالله خدا نابودش میکند.
شهید سید مجتبی حسینینسب حالا رفته، اما نامش مانده؛ در دل کوچههای شهر، در قلب پدر و مادرش، در اشکهای دختر و پسر کوچکش و در لوح افتخار یک ملت...