مادر ایما و هیدا: دخترانم در خواب شهید شدند

آن شب، آیما و هیدا با چشمانی پر از شوق به پدرشان چسبیده بودند: "بابا، امشب پدر دختری می‌خوابیم!" هیچکس نمی‌دانست این آخرین آرزوی معصومانه‌شان قبل از پرواز به ملکوت خواهد بود.

به گزارش شهدای ایران به نقل ازفارس ، ساعت سه بامداد بود... سکوت خانه تنها با نفس‌های آرام آیما و هیدا شکسته می‌شد، علیرضا، پدری که آن شب قهرمانانه نقش "پدر دختری" را پذیرفته بود، دستان کوچک فرزندانش را در آغوش گرفته بود. 
کسی نمی‌دانست این آخرین باری است که گرمای تنفس همدیگر را احساس می‌کنند...
ناگهان! صدای مهیبی که خواب شیرین را به کابوسی خونین تبدیل کرد_ نور قرمز انفجار، سقف خانه را به کام مرگ کشید.
آن شب، آیما و هیدا با چشمانی پر از شوق به پدرشان چسبیده بودند: "بابا، امشب پدر دختری می‌خوابیم!" هیچکس نمی‌دانست این آخرین آرزوی معصومانه‌شان قبل از پرواز به ملکوت خواهد بود.
حالا مادر خانواده از آن شبِ هولناک می‌گوید؛ وقتی سکوت نیمه‌شب با غرش بمب شکست و سه فرشتهٔ خانه‌شان را به آسمان بردند...
امروز، روایتِ آن شبِ هولناک را از زبان مادری می‌شنویم که زیر آوار، صدای پرواز فرشته‌هایش را شنید؛ "صدایی که تاریخ هرگز فراموش نخواهد کرد."
این داستانِ یک خانواده نیست؛ روایتِ هزاران شهیدِ بی‌گناهی است که در تاریکیِ شب، با بمب‌های ظلم به آسمان پرتاب شدند.
فارس: خانم زینلی عزیز، از اینکه وقت گذاشتید و با این دلِ سوخته، روایتتان را با ما در میان می‌گذارید، سپاسگزاریم. مخاطبان ما امروز می‌خواهند از زبان شما، از عشق، از ایثار و از آن شبِ آخر بشنوند.  
زینلی: من دو تا فرزند داشتم، آیما و هیدا، هر دوشون با پدرشون آسمانی شدن...  
فارس: از زندگی مشترک و ویژگی‌های شهید برایم بگوید؟  
من و همسرم علیرضا در دانشگاه صنعتی اصفهان هم‌دوره بودیم، سال هشتاد و پنج همدیگه رو دورادور می‌شناختیم، سال هشتاد و نه عقد کردیم و زندگی‌مون از سال نود و یک شروع شد، همسرم نخبه بود، بدون کنکور ارشد خوند، زندگی‌مون دانشجویی بود، اما با عشق ساختیمش،  
 یک بار لیست تمام ویژگی‌هاش رو بهش هدیه دادم، اما خانواده‌دوستیش بی‌نظیر بود، هم برای من و بچه‌ها، هم برای پدر و مادرش، همیشه اولویت‌اش خانواده بود، با همه مشغله‌هاش، مدام به تفریش می‌رفت، عاشق شهر و خانواده‌اش بود.
ایما و هیدا دخترهای من مثل همه بچه‌های ایران، باهوش، خلاق، متفکر و خوش ایده بودند، آنها مستثنی نبودند. آیما به ویژه عاشق نقاشی و کاردستی بود. از دوونیم سالگی همیشه مشغول نقاشی کشیدن بود. عشق میکرد کاردستی درست کند و من همیشه به او میگفتم: "آیما، تو خیلی خلاقی! از هر چیزی سعی میکنی چیز جدیدی بسازی. از چیزهایی که من حتی نمیدانم چطور استفاده شود، تو میتوانی استفاده کنی و اثر جدیدی خلق کنی. آیما واقعاً باور کرده بود که خلاق است.
هیدا هم در کنار خواهرش، در بسیاری از مواقع با نقاشی می‌کرد. وقتی آیما هشت ساله شد و باسواد شده بود، حتی به هیدا اعداد را آموزش می‌داد. گاهی وقتی آیما مشق مینوشت، هیدا کنارش مینشست و دفتری برمیداشت و شروع به نوشتن می‌کرد.   
آیما و هیدا به واسطه مادربزرگشان با کانون آشنا شدند. وقتی آیما چهارساله بود و در تفرش بودیم، مادربزرگشان یک روز آنها را به پارک برد و از آنجا به کانون پرورش فکری برد. آنجا نقاشی کردند، کاردستی ساختند و مجسمه سازی کردند و خیلی خوش گذشت. همین موضوع باعث شد که مادر همسرم آنها را در کانون ثبت نام کند. هر بار که به تفرش می‌رفتیم، سری به کانون می‌زدند و فعالیتی انجام ميدادند. آیما با دوستانش در تفرش به‌صورت‌ گروهی به کانون می‌رفتند.
فارس: آخرین دیدار شما با شهدا چگونه گذشت؟  
 
شب قبل از حادثه، چون شب تعطیل بود، طبق روال هر شب، غذامون رو خوردیم، نشستیم فیلم دیدیم و صحبت کردیم. چون فرداش تعطیل بود، تا نیمه‌شب بیدار موندیم، خانوادگی، بچه‌ها اون شب گفتن: «ما می‌خوایم پدر‌دختری بخوابیم!» باباشون هم قبول کرد. اونا پدر‌دختری توی سالن خوابیدن و من رفتم تو اتاق... فکر می‌کنم تا یک ساعت و نیم قبل از اتفاق، همه بیدار بودیم... تازه اون موقع رفتیم خواب...  همه چیز عادی بود... حتی یادم میاد قبل خواب به آیما گفتم: «فردا صبح با هم نقاشی می‌کشیم.» هیدا هم با اون دفتر مشقش کنار آیما نشسته بود، بعد یهو... یه صدای مهیب... یه نور قرمز... دیگه نفهمیدم چی شد. وقتی به خودم اومدم، زیر آوار بودم... ولی ذهنم کاملاً هوشیار بود. همون لحظه فهمیدم اسرائیل زده...  
به محض شنیدن صدای مهیب، از خواب بیدار شدم، اما امکان هیچ حرکتی نداشتم. آنقدر سریع بود که فرصت حرکتی نداشتم.
طبق احساسی که داشتم و تصاویری که بعداً دیدم، خانه کاملاً تخریب شده بود و من چندین طبقه پایین رفتم. 
برادر همسرم که از همان ساعات اولیه متوجه شده بود، سریع از تهران به سمت ما آمد، ابتدا بیمارستانها را گشتند، چون مثل من و همه خانواده، امید داشتیم که علیرضا و بچه ها را سالم پیدا کنیم. اما وقتی پروسه آواربرداری شروع شد، پیکر آنها هم در میان آوار پیدا شد.
فارس: چه سخنی با خانواده شهدا دارید؟  
در این جنگ نابرابر، نزدیک به هزار نفر از عزیزانمان را از دست دادیم. به همه خانواده هایی که مثل من داغدار شده اند، می‌گویم: دردتان را می‌فهمم. اما بدانیم که خون شهدا هدر نرفته است. این کودکان معصوم، این پدران و مادران بیگناه، مظلومانه شهید شدند، اما یادشان همیشه زنده است.  
به مردم هم می گویم: این جنگ را ما شروع نکردیم، اما در برابر ظلم سکوت نمی‌کنیم. امیدوارم روزی برسد که هیچ مادری اشک نریزد، هیچ کودکی در خشم جنگ کشته نشود، و صلح بر دنیا حاکم شود.  
برای همه مردم، جنگ ناامنترین واژه ممکن است، قبل از این حادثه، شاید اینقدر از جنگ بیزار نبودم، اما الآن عمق فاجعه را فهمیده ام. میدانستم جنگ بد است، اما الآن که هزینه سنگینی دادم، فقط آرزویم این است که امنیت ایران عزیز همیشه برقرار باشد.  
فارس: پیام خون شهدا، به‌ویژه کودکان شهید، چیست؟  
مظلومترین افراد روی زمین کسانی هستند که در خواب کشته می شوند.  در جنگ اسرائیل جنایتکار بچه های بیگناه در خانه‌هایشان هدف قرار می‌گیرند. این ظلم پایدار نمی‌ماند و هر قدرتی که با کودک‌کشی و بمباران مردم بیگناه بخواهد بماند، نابود خواهد شد.  
ما شروع‌کننده جمگ نبودیم، خون مظلوم همیشه تاریخ را تغییر داده، بچه‌های من، و همه شهدا، چراغ راه هستند.
این روزهای سخت، آزمون ایستادگی‌مان است، دشمن می‌خواهد با ترس و وحشت، ما را از عشق به وطن و دفاع از حقمان بازدارد، اما تاریخ ثابت کرده خون شهیدان، بذر مقاومت می‌کارد.
شهدای این جنگ قهرمانانی هستند که در قلب تاریخ ماندگار شدند. آن‌ها با پروازشان، ما را به آسمان‌های عزت پیوند زدند. امروز باید صدایشان باشیم، صدای صلح، اما صلحی که با سرفرازی به دست آید.  
ایما و هیداهای به خون خفته، مظلوم‌ترین قربانیانِ خشونت‌اند، اما هر قطره خونشان، آینده ظلم را تباه می‌کند.  هرگز تسلیم نخواهیم شد، چون آیماها و هیداهای ما، حالا ستاره‌هایی هستند که راه را نشانمان می‌دهند.

نظر شما
(ضروری نیست)
(ضروری نیست)
آخرین اخبار