شهیدی که نفس سرکش(!) خود را با این روش‌ها ادب می‌کرد

همیشه توصیه می‌کرد که شدیدا از نامحرم پرهیز کن تا به درجاتی برسی. خواهرش می گفت: علی زود به زود به من سر می‌زد، چون شوهر من جبهه بود و بچه کوچک داشتم.

گروه فرهنگی جهان نیوز: علی به شدت مراقب اعمالش بود. حتی مکروه انجام نمی داد. شدیدا مراقب می کرد.

از نامحرم به شدت پرهیز داشت. او حتی از شبهات دوری می کرد. این عامل تعالی او بود. سفارش علامه طباطبایی را به خوبی عمل می فر ماید: برای رسیدن به خدا مراقبه مراقبه...

واقعا علی به کمال رسیده بود. روحش بسیار بزرگ شده بود و جسمش تحمل آن را نداشت. برای حالت مراقبه که همه را توصیه به آن کرده، موارد دیگری را بیان می‌دارد؛ آنجا که می‌گوید مواظب گوشتان باشید و...

علی یا چشمش گناه انجام نمی‌داد. به نامحرم نگاه نمی‌کرد. با گوشش به غیبت و تهمت و... گوش نمی‌داد.

با زبانش غیبت نمی کرد. همان طور که در وصیت نامه اش آمده؛ باید اولیای خدا و ائمه را ببیند و این اعضا تا پاک نباشند، چطور می شود چشم بصیرت پیدا کند؟ و شرط رسیدن و دیدن را حفظ اعضاء بدن اعلام می‌کند.

علی خصوصا اواخر عمر شریفش خیلی بیشتر اهل مراقبه شده بود. یکی دو سال آخر منزلشان آمده بود نزدیک ما در کوچه پشت خیابان.

ما با هم مسجد می رفتیم. من هم از همراهی علی خوشحال بودم، ضمن اینکه ایشان بزرگتر بود و برای من حکم استاد را داشت. من اصلا روی تصمیم و حرفش حرفی نمی‌زدم.

علی از کوچه باریک روبروی منزل ما رفت و آمد می کرد. مقداری راهش دور می‌شد. بعد از مدتی متوجه شدم علی بی دلیل راهش را دور می‌کند!  ازش پرسیدم چرا راهت را دور می‌کنی؟ گفت: از کوچمون که رد می‌شوم برخی خانم‌ها جلو در می‌ایستند یا می‌نشینند، از اینجا رد می‌شوم تا چشمم به آن‌ها نیفتد. همیشه توصیه می‌کرد که شدیدا از نامحرم پرهیز کن تا به درجاتی برسی. خواهرش می گفت: علی زود به زود به من سر می‌زد، چون شوهر من جبهه بود و بچه کوچک داشتم.

آن زمان منزل ما چندین اتاق داشت و چندین خانواده زندگی می کردند. روزها خانمها در حیاط جمع می‌شدند. اتاق ما پنجره بزرگی به حیاط داشت. وقتی علی می‌آمد، روز روشن پرده ها را می‌کشید و برق روشن می‌کرد!

می‌گفت: نمی‌خواهم خانم‌های توی حیاط را ببینم. دوستش می گفت: علی بعضی وقت‌ها خودش را تنبیه می کرد، نفسش رو ادب می‌کرد.

یه شب توی زمستون که هوا خیلی سرد بود داشتم به سمت ترمینال می‌رفتم، علی حیدری رو دیدم با یه پیراهن داره میاد.

مثل چی داشت می‌لرزید!  گفتم: علی اینجا چکار می‌کنی؟ چرا تو این سرما لباس تنت نکردی، مریض میشی‌ها؟! علی نگاهی کرد و لبخند ملیحی زد و گفت: این نفس من سرکش شده، این نفس راحت طلب شده، بایست یه کم حالش جا بیاد!

بایستی بفهمه کسانی که پول ندارند لباس گرم بخرند چی می‌کشند. یه روز تو مسجد داشت پارچه می‌نوشت و هم زمان یه تابلو پارچه ای دیواری هم می‌کشید. نمی‌دونم درونش چه خبر بود، ولی خیلی احساس ناراحتی می‌کرد.

پاسی از شب گذشته بود و هی چرت می‌زد. گفتم: علی برو یه کم بخواب و استراحت کن.

علی گفت: نه، این نفس سر کش خیلی پر رو شده. باید حالش رو جا بیارم. رفت پایین تو حیاط قدیم مسجد هنوز حوض داشت، سرش را تا رخ صورتش کرد تو آب و همین جوری آمد بالا، تا اذان صبح کار کرد و زیر لب ذکر گفت.

سعید منافی می‌گفت: یک شب در بالکن مقر تیپ ذوالفقار توی پادگان دوکوهه خوابیده بودیم. علی گفت بیا قول به هم بدهیم که اشتباهات همدیگر رو به هم بگیم. تو مواظب من باش، من مواظب تو.

گفتم ول کن بابا، من مواظب خودم هم نیستم... کلی رو مخ من راه رفت و از خوبی‌های این روش گفت، اینکه از بیرون بهتر عیوب مشخص می‌شود.

می‌گفت: از درون، حُب نفس وجود دارد و چیزهای دیگر، بالاخره قبول کردم و از ما قول گرفت.

برگرفته از کتاب «بی خیال» زندگی نامه و خاطرات شهید علی حیدری
راوی:خواهر شهید و جمعی از دوستان

نظر شما
(ضروری نیست)
(ضروری نیست)
آخرین اخبار