شهدای ایران shohadayeiran.com

دیدم اونجا لای اون لودرها یک شخص بسیار نورانی با عمامه ایستاده، داره منو نگاه می کنه و به صورتم لبخند می زند.

به گزارش شهدای ایران: نگهبان ها حین پست، معمولا روی صندلی مخصوص که از جعبه مهمات درست شده بود می نشستند و از روزنه ی اتاقک پست، بیرون را نگاه می کردند و مراقبت می کردند.

محل نگهبانی جلوی درب جنوبی سپاه بانه بود و روبروی ما، لودرها و ماشین آلات سنگین «جهاد» قرار داشت.

یک شب اتفاق عجیبی افتاد. کاظم نگهبان و من پاسبخش بودم. ساعت ۹ شب بود که برای بازدید از نگهبان ها راه افتادم.

اول رفتم سراغ کاظم. او بسیار منظم و مقرراتی بود.

رفتم و بدون اینکه مرا ببیند نزدیک اتاقک نگهبانی ایستادم. باز رفتم جلوتر.

معمولا اینطور مواقع سوت مخصوصی می زدیم که به طرف اعلام کنیم داریم می رویم به طرفش.

تا خواستم سوت بزنم، دیدم کاظم سنگر را رها کرده و رفته نزدیک شیر آبی که همان نزدیکی بود!

او داشت صورتش را می شست. خیلی تعجب کردم در آن موقعیت، ترک پست خیلی خطرناک بود. کوچکترین غفلتی ممکن بود به همراه حادثه باشد.

از طرفی اصلاً از او انتظار نداشتم که این خطا را مرتکب شود.

بارها در جلسات، روی این مسئله مهم تأکید می کردیم که مراقب باشید. کاظم بسیار آدم مقیدی بود. پس واقعاً تعجبم جا داشت.

نرفتم جلو. فقط از دور نگاهش کردم. وقتی برگشت رفتم سراغش و کنارش نشستم.

احوالپرسی کردم و گفتم چه خبر؟

بی مقدمه زد زیر گریه! گریه پشت گریه تا حدی که به سختی می توانست حرف بزند!

تعجبم بیشتر شد. با خودم گفتم چرا با این سن و سال داره گریه می کنه؟!

نمی فهمیدم. گفتم: چیه؟ کسی چیزی بهت گفته؟

جوابش منفی بود. گفتم اتفاقی افتاده؟ نامه ای از شهر اومده برات؟

هرچه می‌گفتم جوابش منفی بود. بی فایده بود؛ صبر کردم تا گریه اش تمام شد. بعد خودش شروع کرد به حرف زدن.

بهم گفت: «شما اون روبرو، لای لودرها، کسی یا چیزی ندیدی؟» با تعجب گفتم: نه، انگشتش را دراز کرد به همان طرف و گفت: «دیدم اونجا لای اون لودرها یک شخص بسیار نورانی با عمامه ایستاده، داره منو نگاه می کنه و به صورتم لبخند می زنه.

اولش خیلی ترسیدم. به این ور و اون ور نگاه انداختم و سرم را دوباره چرخاندم طرفش.

دیدم یک مقدار اومده جلوتر و باز با همان صورت نورانی داره به من لبخند می زنه. با خودم گفتم خوابم یا بیدار؟ رفتم صورتم و شستم و برگشتم. ولی دیگه چیزی ندیدم....»

در همان حال رو کرد به من گفت: شما چیزی ندیدی؟ جواب دادم: نه! مدام اشاره می کرد و می گفت: «همین جا همین جا بود!»

دیدم حسابی به هم ریخته. اون لحظه بهش گفتم چیزی نیست. ولی خودم حسابی رفتم توی فکر.

یعنی میشه این صحنه توسط منافقین ایجاد شده باشه؟ یا خواب آلودگی باعث شده این طور فکر کند؟

به هر حال خیلی جدی نگرفتم. آن شب که خوابید، توی خواب دوباره شروع به صحبت کرد،
صحبت‌های عرفانی.

برگرفته از کتاب «سه ماه رویایی» زندگینامه شهید کاظم عاملو
راوی:محمد حسن حمزه

 

نظر شما
(ضروری نیست)
(ضروری نیست)
آخرین اخبار