به گزارش شهدای ایران،سال 60 هجری است؛ حسین علیه السّلام نوباوهبغل و همراه عشیرهای از نور و غیرت عازم آسمان شده است، قدم قدم بهسمت خدا میرود و قدم قدم روزگارِ زمین و زمان سیاهتر میشود.
در این سوی تاریخ و در دنیای ما هم، مادرانی حسینها و عباسها و علیاکبرهای ایران را بهشوق رسیدن به نور حسین و دیدار او، با کاروان روحالله از سهراهی شهادت شلمچه تا مهران و سومار و قصرشیرین به آسمان حسینبن علی فرستادند.
آن سوی تاریخ با اسبهای تازهنفس، تاختند به بدنهای بیسر، اینسوی تاریخ هم با ارابههای آهنی بر پیکر شهدا.
آنسو تیر سهشعبه میزدند بر گلوی طفل شیرخوار حسین و اینسو صفیر گلوله قناسه در پیشانی و گلوی جوانان خمینی خفه میشد.
اما خدای حسین یک لطف بزرگ در حق مادران ایران کرد؛ آنجا که اجازه نداد مانند فاطمه در کربلا بالای گودال بنشینند و به خون غلتیدنشان را ببینند و بگویند یَا بُنَیَّ قَتَلُوکَ وَ مِنَ الْمَاءِ مَنَعُوک،
اما کربلای ایران یادگارانی هم دارد؛ کسانی که ماندند تا زینبوار بگویند بر این جوانان چه گذشت و چگونه پرچم سرخ حسین را برافراشته نگه داشتند و شرمنده مادر او نشدند.
با آرزوی کربلای حسین به جبههها رفته بودند؛ رفته بودند مثل علیاکبر حسین جان خود را فدا کنند، که به حسین و کربلای او برسند اما برای آنها ماندن در این دنیا و جانباز شدن امضاشده بود. ماندند تا آنطور که مرادشان روحالله گفت، چشم و چراغ ملت و افتخار ایران و اسلام باشند؛ ماندند تا آنطور که سیدعلی گفت شهیدان زندهای باشند که راه سعادت و شهادت را به آیندگان نشان دهند.
حالا نزدیک 40سال از آن روزها گذشته؛ خیلی از جانبازان هم در این سالها تاب نیاوردند و پر کشیدند. اما آنها که ماندند، عجیب درد کشیدند؛ از هرچه بود کمالش را دیدند و کشیدند، درد فراق یاران، درد تنهایی رهبری که جانشان را در لبیک به او و سلف او در طبق اخلاص گذاشتند؛ و غم نرسیدن به حسین و کربلای حسین که بهعشق او به جبههها آمده بودند و حالا 40 سال در آرزویش روی تخت یا ویلچر، با این درد و غم میسوزند و آب میشوند.
زیارت کربلا و دیدار حسین علیه السلام، آرزویی بود که از کودکی با آنها بود و بهشوق آن پا به جبههها گذاشتند و لحظه به لحظه جانفشانی را بهامید رضایت و دیدار او سپری کردند؛ از سربند و نوشتههای پشت پیراهن تا زیارت عاشورا و سینهزنی و نماز شب و نذری دادن و... همه تجلی عشق و ارادت رزمندگان به امام حسین بود و حالا که با وجود تمام این محبت، تقدیر آنها بر شهادت در میدان جنگ نبود، امید به زیارت کربلا داشتند.
اما انگار قرار بود این وصال پس از فراقی طولانی محقق شود و این دلسوختگانِ بیقرار، یعقوبوار یوسف خود را به آغوش بکشند.
و این صبر سترگ چه پاداشی شایستهتر از دیدار حسین دارد؟ چه مرهمی میتواند جسم و روح خسته و سوخته را التیام بخشد؟ و چه دستی میتواند سنگینی این غم 40ساله را از دوش آنها بردارد، جز سیدالشهدا؟
همان کسی که در جوانی نجوای کربلا کربلا، ما داریم میآییم را از زبان پیر و جوان آنها شنیده بود، اما تقدیر این بود که امروز آنها را به حضور بپذیرد؛ همان حسینی که کربلایش برای عشاق او نهفقط یک شهر، نهحتی فقط یک دنیا، بلکه بهشتی بود که پاداش مجاهدت و جانفشانی خود را در رسیدن به آن میدانستند.
حالا دعوتنامه حسین به آنها رسیده است و بیتوجه به تمام مشکلاتی که دارند، سرمست و شیدا، آماده سفر هستند.
مشخص است تمام این سالها شوق رسیدن به کربلا بوده که به آنها انرژی و انگیزه داده تا درد کشنده ناشی از باروت و گاز را تحمل کنند، بیمهریها را ببینند و لب فرو ببندند، تهمتها بشنوند و دم نزنند تا همه اینها را در آغوش گمشده خود نجوا کنند، همان گمشدهای که میان تیر و ترکش و خاکریز و سنگر بهدنبالش بودند و حالا در کربلا پذیرای آنهاست، و این دیدار نه با چشم سر، که با چشم دل و جان است که روح آنها را جلا میدهد.
بار سفر بسته، راهی شدهاند؛ زیر لب زمزمه میکنند و ریز ریز اشک میریزند و میبارند؛ آرام آرام نوحههای حاج صادق آهنگران و کویتی میخوانند و یاد یارانی میکنند که با هم عزم کربلا کرده بودند اما آنها خیلی زودتر خود را به حسین رساندند.
کاروان دیدار هر هفته تعدادی از جانبازان را به کربلا میبرد تا گمشده خود را بجویند؛ از نجف تا کربلا، از کاظمین تا سامرا؛ حرم به حرم یار را میجویند، اینجا دیگر چشم سر نه، با چشم دل و با چشم زخمهایی که بر تن و جان دارند او را صدا میکنند.
در آغوش پدر؛ السّلام علیک یا ساقی، من علیک السّلام میخواهم
پا به خاک نجف که گذاشته شود، سنگینی غبار غمی غریب حس میشود که انگار روی چهره شهر نشسته.
یک بار باید کوچههای منتهی به حرم را با شعر خانه پدری حمیدرضا برقعی که دست در دست و کلام به کلام شهریار و ملّاحسن کاشی با مولایش نجوا کرده، طی کنی تا غبار غم غریبی را که بر چهره نجف همیشگیاست، تجربه کنی و وارد حرم شوی تا از یک سو جلال و جبروت و عظمت امیرالمؤمنین علیه السّلام را درک کنی و از یک سو خود را با هر حسی که داری در آغوش پدر رها کنی.
آه ای شهر دوستداشتنی، کوچه پسکوچههای عطرآگین
ای مرور تمام خاطرههات، چون دهین ابوعلی شیرین
فرصت با تو بودنم چون ابر، لحظه در لحظه میشود سپری
غرق آرامشم، پر از رؤیا، حرم توست خانۀ پدری
لنگر آسمان! ستون زمین!، تو به جبریل دادهای پر و بال
مستیام را خودت دو چندان کن، یا علی یا محول الاحوال!
باز هم در شکوه ایوانت، مستم، آشفتهام، پریشانم
دارم آن شعر روی ایوان را، جای اذن دخول میخوانم:
زائران درگهت را بر در خلدبرین
میدهند آواز طبتم فادخلوها خالدین
اولین زیارت است و دلها در جوش و خروش؛ جانبازان در لابی هتل گرد هم جمع شدهاند و آقای صفایی میان حلقه آنها با ویلچر چندصدکیلویی مستقر شده است و آداب زیارت میگوید و وصف مولا میکند.
نمنم باران شدیدتر شده است و خادمان سعی میکنند جانبازان را سریعتر به حرم برسانند؛ ورودی حرم و میان جمعیتی که دوان دوان با پاهای خیس روی سنگها میدوند تا خود را به داخل حرم برسانند، عدهای هم هستند که درون تابوت و روی دوش دیگران خود را به حرم رساندهاند تا آخرین سلام خود در این دنیا را به امیرالمؤمنین برسانند و متبرک وارد قبر شوند.
صدای شعرخوانی حاج منصور در گوش میپیچد که «خبر مرگ را بین نجف پخش کنید، دم آخر برسانید فقط بابا را»
اینجا فقط یک حرم نیست، اینجا خانهی پدری است برای همه. فرقی نمیکند غم باشد یا شادی، مظلوم باشی یا گرفتار، اینجا بهترین جایی است که میشود پناه آورد. آغوشِ همیشه گشودهِ پدری که مأمن و پناه کل امّت است.
نجف همین است، جمع اضداد. غم و شکوه، جلال و سادگی، مهماننوازی و غربت. نجف خانهی کسی است که غم و ماتم دنیا بر دوشش بود، اما برای رفع هم و غم مردم، از پیرمرد و پیرزن تا بچه یتیم، از مدینه تا کوفه قدم برداشته و آخر هم از همین مردم زخم خورد.
چهل سال، زخمهای تن روایتگر رشادتهایشان بود و زخمهای دل، یادآور فراق یاران شهید؛ و ویلچری که تکیهگاه تمام تنهاییها بوده است.
حالا آمدهاند تا پس از این سالها، تمام بغضهای فروخورده را ببارند؛ تا بنوشند قدحی از دست ساقی کوثر که مرهمی باشد بر زخمهای تن و روح.
مقابل ایوان طلا، کسی توان ایستادن و سر برافراشتن ندارد؛ آنها هم اگرچه جان خود را برای حفظ دین و کشور در طبق اخلاص گذاشتهاند اما چون دیگران خود را برابر این عظمت، کوچک میبینند و سر تعظیم فرود میآورند.
دلها، پر بود از غم فراق؛ غم همرزمانی که امروز، جایشان حسابی خالی بود هرچند بهقول یکی از جانبازها؛ "بعید نیست رفیقانی که غم دوریشان ما را گداخته است، الآن و کنار مولا، میزبان ما باشند".
با این حال اذن دخول میخوانند و با روضه و اجازه بهنیابت از دوستان وارد حرم میشوند و چون یتیمی خود را در آغوش پدر رها میکنند و میبارند، بارانی بهبلندای چهل سال غم فراق و دوری و خستگی از روزگار.
وقتی جانبازی خادم جانبازان دیگر میشود
اسرافیلی، خودش جانباز ویلچرنشین است که هرچه تلاش کردیم هیچ شرحی از وضعیت جانبازی خودش نداد و حرفش فقط خدمت به جانبازان بود؛ خدمتی که از سالها پیش و با تشکیل یک انجمن شروع شده بود. او با تشکیل این انجمن درصدد جبران کمکاری برخی نهادها در خدمت به جانبازان برآمده است.
از ایجاد صندوق قرضالحسنه برای پرداخت وامهای خرد که اکنون تعداد اعضایش به 3هزار نفر رسیده است تا هماهنگی برای انجام سفرهای مختلف داخلی و خارجی که کمکی باشد برای تغییر روحیه جانبازان و خانوادههایشان.
روحیهای شاد و شخصیتی بهشدت جذاب دارد اما وقتی گلایههایش از بیتوجهیها به جانبازان و امورات آنها را میگوید متوجه میشوی که به همان اندازه غم و فشار و ناراحتی هم در دل دارد.
خانواده شهید و ایثارگر و جانباز همیشه با موجی از نگاه و تهمت سنگین مواجه بودند که؛ "اگر هم جنگ رفتهاید، بعد از جنگ از مواهبش برخوردار شدید؛ خانه و ماشین گرفتهاید، خانه و ماشین رایگان تا سهمیه دانشگاه به شما دادهاند و دیگر حق حرفزدن ندارید."،
اما جواب عمده این حرفها همان است که عباس آژانس شیشهای داد و گفت؛ "من مشغول کشاورزی بودم با تراکتور، جنگ هم که تمام شد برگشتم سر همان زمین بدون تراکتور؛ حتی الآن دفترچه بیمه هم ندارم".
سهم عباسها همین است؛ که جان را که در طبق اخلاص گذاشتند و دادند، حالا نوبت آبروست، وگرنه سخت نیست از نگاهی گذرا به زندگی آنها بفهمی که برای بدیهیات زندگی مثل هزینه تحصیل فرزند هم مشکل دارند ولی ترجیح میدهند تهمتها را بشنوند اما مشکل را جار نزنند.
اسرافیلی از سختی این کار میگوید، از اینکه جانبازی را که 29 سال به پشت روی تخت خوابیده بود، با مشقت فراوان به کربلا رسانده است.
تا اینکه اتفاقی سردار دهقان را که بهتازگی ریاست بنیاد مستضعفان را بهعهده گرفته بود میبیند و پس از آن یک جلسه برگزار میشود و آقای دهقان مسئولیت انتقال هوایی 400 جانباز به عتبات عالیات را بهعهده میگیرد تا باری از دوش آنها برداشته شده باشد.
با وجود همه هماهنگیها، بازهم اعزام هر هفته دو کاروان به کربلا مشکلات و مشقتهای خاص خودش را دارد، سرویس تجهیزات خاص مثل ویلچرها، هماهنگی حضور پزشک داوطلب، بررسی آخرین وضعیت سلامت جانباز، هماهنگی خادمان افتخاری و مراقبت از جانبازان در طول سفر، سختیهای فراوانی دارد.
همسر آقای اسرافیلی بههمراه تعدادی از همسران شهدا و جانبازان، تشکلی جداگانه راه انداختهاند و امورات مربوط به همسران جانبازان را پیگیری میکنند.
اسرافیلی از سختی فعالیتهای شبانهروزی همسران جانبازان در تمام این سالها میگوید؛ از اینکه همسر جانباز، هم به جانباز خدمت میکند و هم به جمهوری اسلامی؛ فرض کنید یک پرستار در بیمارستان پس از یک شیفت جای خود را به فرد دیگر میدهد و معمولاً در شبانهروز سه شیفت جابهجا میشود اما همسر جانباز نهتنها در طول شبانهروز تغییر شیفت ندارد و بهتنهایی باید در خدمت جانباز باشد، که در طول هفته و سال و بالاتر از آن در طول عمر عاشقانه و بیمنت باید در خدمت همسر جانبازش باشد.
سختیهای خدمت کردن به جانباز قطع نخاع گردنی یا جانباز اعصاب و روانی که بههردلیلی در خانه حضور دارد، مسئلهای نیست که فقط با زبان گفته شود و بتوان آن را درک کرد.
صحبتهای آقای اسرافیلی در نجف، جدای از روایت سختیهایی که جانبازان و خانوادههایشان در این سالها کشیدهاند، یک نکته تلخ و قابل تأمل هم داشت و آن اینکه تعداد قابلتوجهی جانباز داریم که کربلا و نجف که هیچ، حتی تاکنون نتوانستهاند به زیارت امام رضا علیه السّلام مشرف شوند.
کاظمین؛ مشهد ثانی
خورشید توس را کنار پدر و پسر زیارت کن
روزهای پس از نیمه شعبان روزهای ولادت دردانه امام حسین است؛ وارد کاظمین که میشوی، در خیابانها بساط توزیع شیرینی و شربت و غذای نذری بهراه است و مردم ولادت حضرت رقیه(س) را جشن گرفتهاند.
اگر در غربت عراق، دلت هوای غریبالغربا کرد و در ازدحام دلتنگیها، هوس زیارت امام رضا جان به سرت زد، کافیاست خود را به کاظمین برسانی، اینجا بهطرز عجیبی بوی مشهد میدهد، از خیابانهای منتهی به حرم که پر است از مغازههایی که مسافران در حال خرید سوغاتی از آنها هستند تا حتی کبوترانی که در آستانه ورودی حرم مشغول خوردن گندمهایی هستند که زائران با نیتهای مختلف روی زمین ریختهاند.
اینجا در حریم پدر و پسر علیبن موسی الرضا، حس عجیب و آشنایی وجودت را فرا میگیرد؛ گویی پا به مشهدالرضا گذاشتهای. در خنکای روحنواز هوای این روزهای کاظمین که قدم به حرم میگذاری، بیاختیار یاد خنکای فروردین و اردیبهشت مشهدالرضا میافتی.
نم باران، عطر بهشتی، چهچهه و رقص سرمست پرندگان در صحنها همه و همه، خاطرات صحن و سرای رضوی را در جانت زنده میکنند. اینجا، حتی گلدستهای فیروزهای، قامت برافراشته و بانگ دلنشین ساعتها، درست بهموقع، تو را به خلسه زیارت فرا میخواند.
قدم که در صحنهای مطهر کاظمین میگذاری، آواهای آشنای حرم رضوی در گوشت میپیچد؛ از نوای سوزناک "آمدم ای شاه پناهم بده" مرحوم کریمخانی، تا نغمه حزین مرحوم حاج فیروز زیرککار که میگفت: «هرچه هستم هرکه هستم بر کسی مربوط نیست، بر امامِ مهربانِ خود پناه آوردهام».
کافیاست چشمانت را ببندی؛ میتوانی خودت را در یک صحن رضوی مشغول خواندن دعای کمیل با صدای حاج منصور ببینی یا در صحنی دیگر با حاج محمود کریمی مناجات امیرالمؤمنین آن هم در شبهای رمضان را نجوا کنی.
یا حتی وقتی در رواقها و شبستانها قدم میزنی و خودت را به ضریح نزدیک میکنی، همان لطف و مهربانی و ادب خادمان رضوی را مشغول خدمت به پدر و پسر امام رضا و زائرانشان ببینی. آرام، متین و خندان؛ حتی وقتی قرار است از تصویربرداری کنار ضریح هم منعت کنند، باز هم همان خادمان مشهدی را میبینی. چهارشنبه که کاظمین باشی و دلت برای چهارشنبههای امامرضایی پر بکشد، کافی است چشمت را ببندی تا خود را همزمان در کاظمین و مشهد ببینی.
از باب الجواد آستان امام رضا(ع) وارد شدهای و پس از آنکه بابالحوائج، موسیبن جعفر(ع)، دستان خالیات را از جان و امید و برکت لبریز کرد، با بدرقه همزمان پدر و پسر و نوه، از بابالمراد خارج میشوی. به نشستن روی فرشهای نمخورده صحن گوهرشاد میاندیشی و به خستگی در کردن با چای گرم و خوشعطر چایخانه امام رضا(ع) در صحن غدیر و کوثر.
آری، کاظمین، همان مشهد ثانی است؛ تجربهای ناب و تکرارنشدنی برای دلهای بیقرار. کاش آنان که هنوز توفیق زیارت پدر و پسر امام رئوف را نیافتهاند، این سطور را نخوانند تا لذت این کشف شگفتانگیز را، بدون پیشداوری و پیشآگاهی، تجربه کنند. اما بیشک، عمده کسانی که به این توفیق رسیدهاند، با شور و وصفی عجیب، این حقیقت را تصدیق میکنند: کاظمین، یعنی مشهد ثانی.
شفای من، رسیدن به کربلاست
از تردد بدون همراه و خادم و همچنین بدن ورزیده و تنومندی که دارد، می شد حدس زد که ورزشکار است؛ ورزشکاربودنش را درست حدس زده بودم و تنها اشتباهم این بود که تصور میکردم با اون بدن عضلانی، حتماً بدنساز است و نه عضو تیم ملی پینگپنگ جانبازان و معلولین!
می گفت او هم مثل خیل عظیم جوانان ایران در لبیک به فرمان رهبرشان، عازم جبههها شده بود، لبیک گفتند و رفتند؛ برخی آسمانی شدند و آنها هم که ماندند عمری است چون شمع میسوزند که چرا جا ماندند.
میگفت: وظیفه ما اطاعت از ولی بود و عازم شدیم، تلاش کردیم برای شهادت ولی قسمت ما نشد و قطعاً لایق آن نبودیم، بود و نبود دست و پا مهم نیست، مهم دل بود که از همان زمان دلم اسیر حسین بود. دلمان که از همان نوجوانی و جوانی اسیر حسین بود و بهعشق او پرواز میکرد و با یک فاصله بیش از 30ساله، جسمم هم به وصال رسید.
اولین بار اوایل دهه هشتاد به کربلا رسیدم؛ زمان زیادی از سقوط صدام ملعون نگذشته بود و زیارت کربلا هنوز سختیهای زیادی داشت. چه مشکلات رسیدن به کربلا و چه مشکلات مربوط به نبود امکانات کافی آنهم برای افرادی مثل ما، اما الآن تقریباً میشود هرسال آمد حتی در شلوغی اربعین امکانات فراوانی به لطف و برکت خدا و امام حسین مهیا میشود.
شاید خود شما فکر کنی من اولین چیزی که خواستهام یا میخواهم، شفاست؛ اما تنها چیزی که طلب میکنم این است که توان و انرژی داشته باشم که دوباره به زیارت بیایم. ما از قافله شهدا جا ماندیم و نمیخواهیم از قافله زائران امام حسین علیه السلام هم جا بمانیم و دردمان دوچندان شود، شفای من، رسیدن به کربلاست.
سامرا، شهر غربت و انتظار؛ آغوش آرامش و یاد خرمشهر
کاروان دیدار به سامرا رسید، شهری که سختیِ رسیدن به آن و برج و بارو و دیوارهای اطراف آن همراه با دلهره گاه و بیگاه حضور کفتارها، یادآور بقیع است، با این تفاوت که پدر، مادر و جد امام زمان(عج) را زیر گنبدی طلایی جای داده است.
ورود به محوطه حرم، همزمان شد با اذان ظهر؛ همه بهسرعت خود را به نماز جماعت رساندند و پس از آن مشغول زیارت شدند.
چشمها؛ چشمهای زائران جانباز به گنبد طلایی خیره شده بود. یکی با گریه از بیوفاییها به امام هادی طلب عفو و بخشش میکرد، دیگری بهقول حاج مهدی سلحشور، دنبال تذکره سرخ شهادت بود و امام زمان را به مادرش قسم میداد.
با صدایی لرزان، نجوا میکرد: "یا صاحب الزمان(عج)، آمدم بگویم که هنوز هم آمادهام و بیشتر از آن، منتظرم. همه آمدهایم بگوییم هنوز بر عهدمان با خمینی وفاداریم".
ندبههایشان از شبهای کنار اروند و کارون به جمکران رسیده بود و از جمکران به کنار سرداب امام زمان؛ باران میشد و از فاصلهاش با رفیقانی میبارید که هر روز بیشتر میشود و نگران بود از شهید نشدن و زیر لب میخواند:
دارم هوای صحبت یاران رفته را
یاری کن ای اجل که به یاران رسانیام
با ویلچر، خود را به گوشه کنج و دنجی از حرم و چسبیده به ضریح رساند و نجوا میکرد؛ نزدیکتر که شدم شنیدم به یکی از اعضای کاروان که تازه با او همکلام شده بود، از رفیق بجنوردی خود میگوید که قرار بود با هم به کربلا بیایند اما اجل مهلتش نداده بود، میگفت: تمام کارهای سفر را با هم انجام دادیم اما درست روزی که قرار بود برای اعزام به تهران بیاییم، این بار سنگین چهلساله را زمین گذاشت و پر کشید.
بغض داشت و با این جمله خود را آرام کرد: میدانم او زودتر از من به کربلا رسیده و الآن کنار ارباب میزبان من است.
از حرم که خارج میشوند در مسیر با چایخانه موکب امام رضا مواجه میشوند و باز هم دل و دیده راهی صحن و سرای حرم اما رضا در مشهد میشود، همهچیز همان است؛ همان ظاهر چایخانه، همان عطر و طعم چای و دمنوش و همان خادمان سبزپوش و خندان و ذاکر.
اقامت در سامرا هنوز آنطور که باید نیست و سریع باید مهیای حرکت شد، چای و دمنوش را میخورند و با یاد و ذکر امام رضا راهی کربلا میشوند.
ای بیقرار روضه کمی هم سخن بگو
از میهمان تشنهی دور از وطن بگو
شرح مرمّل بالدماء را نمیدهی؟
از اسبهای رفته بهروی بدن بگو
حالا که وقت گفتنش از حال میروی
انگشت را نگو، ز عقیق یمن بگو
اصلاً بگو لباس تنش را که برده است؟
از دزدهای کوفه و از پیرهن بگو
حالا به کربلای حسین علیهالسلام رسیدهاند
همه خستهاند؛ جانباز، خسته از پیمودن راهی چهلساله، همسر و خانواده خسته از چهل سال پرستاری و ایثار بیمانند، و خادمان خسته از کاری که بهگفته خودشان: تمام خستگی این یک هفته بهاندازه سختی و خستگی یک ساعت از این چهل سال زندگی پررنج و زحمت جانبازان و خانواده و همسرانشان نیست.
خادمان خستگیناپذیر هرکدام از یک سوی ایران آمدهاند، یکی دکتر است و از جنوب آمده، یکی مهندس است و از تبریز آمده و دیگری کارگری است که از تهران برای خدمت به جانباز خود را به کاروان رسانده است.
کافی است لحظهای در خدمترسانی و تکاپوی بیوقفه خادمان دقیق شوی، تا شاید حال همسران جانبازان را بفهمی؛ شاید قطرهای از دریای جانفشانی و خدمت آنها را به جانبازان در طول سالهای دشوار زندگی درک کنی.
وقتی دوندگی و تکاپوی این خادمان برای خدمت به جانباز را میبینی که چگونه در لحظه نیاز، خود را به کنار او میرسانند، وقتی از استراحت خود میزنند، وقتی با تن نحیف زیر بار چندصدکیلویی ویلچر برقی و جانباز میروند، و وقتی زیارت خود را در خدمت به جانبازان خلاصه میکنند، آنجاست که دیگر نیازی نیست وارد زندگی جانباز شوی تا ببینی همسرش چگونه عمر و جوانی و زندگی خود را وقف و فدای او کرده است، همسری که فقط چند ماه فرصت داشته است پابهپای معشوقش در خیابان راه برود و حالا که به میانسالی رسیده است، خودش هم برای زیارت رفتن نیاز به ویلچر دارد و نمیتواند بهراحتی راه برود، حالا خوب میشود فهمید که همسران جانبازان چه زینبوار خادمی و عاشقی کردند؛ چه باشکوه وقف شدند پای عشقی که خود تجسم عاشقی است.
وقتی پسری را که پدرش میتواند جوانی خود را در قد و بالای رعنای او ببیند و قند در دلش آب شود، ببینی که با تمام مشکلاتی که با خودش و روزگار دارد، اما ذرهای از ادب و خاکساری و خضوع جلوی پدر کم نمیگذارد، میتوانی ببینی که روی ویلچر هم میتوان پدری کرد؛ میفهمی که خلف صالح بودن به نان حلال و برکت است نه چیز دیگر.
تا امروز در شلمچه و خرمشهر و اروند بهدنبال خالی کردن بغض دوری از رفقا بودند و حالا که به کربلا رسیدهاند و کنار این بغض سنگین، غم سنگینتری روی قلبشان سنگینی میکند؛ غم فراق دوستانی که قرار بود با هم به کربلا برسند و حالا خبری از آنها نیست؛ گرچه بهنظر میرسد با چشم دل آنها را میبینند که کنار سیدالشهداء و علمدار کربلا میزبانیشان میکنند.
امیرحسین یکی از همان کسانی است که از این بزرگان الگوی رشادت و شهادت و شجاعت گرفته و در لباس سربازی و هنگام دفاع از مرزها با تیر دشمن جانباز شده است، در کمین تروریستهای پژاک گرفتار شده است و گلولههای دوزمانه که پس از ورود به بدن دوباره عمل میکنند، او را ناتوان از راهرفتن کرده و 100 ترکش هنوز در بدنش جا خوش کرده است.
آرزوهای زیادی دارد اما بزرگترین آنها این است که دوباره روی پا بایستد و خودش حرکت کند؛ آرزویی که با خدا و اهلبیت علیهم السّلام نجوایش میکرد؛ آرزویی که همین چندی پیش به اجابت رسید؛ آنوقت که همسنوسالانش در دانشگاه امیرکبیر با درخواست بنیاد مستضعفان به کمکش آمدند و پای هوشمندی برای او ساختند و آن را در حرم جانباز کربلا به این جانباز جوان وطن هدیه دادند و او با پای خود به زیارت رفت.
برای جانباز 70درصد قطعاً زندگی زمینی، از لحظه اصابت گلوله تمام شده است و همان روح بزرگ ماورایی است که با تمام محدودیتها او را به سطحی از فعالیت اجتماعی، سیاسی و حتی زندگی شخصی رسانده است که برخی از آنها برای خیلی افراد عادی هم آرزوست.
صفایی، واقعاً جانباز باصفایی است که مثل همقطارانش قطع نخاع است؛ اما این مانع جسمی، نتوانسته است مقابل عزم او برای زندگی کردن قد علم کند؛ اعجوبهای تمامعیار است، 70درصد جانبازی دارد و غیر از گردن، تمام بدنش بیتحرک است اما با همان وضعیت، نقاشی میکشد، کتاب مینویسد، مجتمع فرهنگی مهدویت را مدیریت میکند، فعالیتهای سیاسی و اجتماعی دارد و حتی مدیریت کاروان زیارتی را هم بهعهده دارد.
فقط دو ساعت مصاحبه با صفایی و امثال صفایی کافی است تا از عمق جان درک کنی معنی «ظَلَمْتُ نَفْسِی» را؛ اینکه چطور میتوانستی از جسم و روح و جانت در راه درست بهره ببری و نبردی.
بچهمحل امام رضاست و قبل از اینکه لباس سبز پاسداری را به تن کند، کنار معلمی، به تعلیم قرآن هم مشغول بوده است، نشست و برخاست با اساتید سخن و ارتباط با روحانیت، از او یک سخنور قهار ساخته است،
میگوید: عمر خود را برای خدا، اهلبیت(ع) و رهبرم فدا میکنم. وقتی به یاد شهادت حضرت علی اکبر(ع) و حضرت قمر بنیهاشم(ع) میافتم، که چگونه تکه تکه شدند، دیگر از زخمهای خود ناراحت نمیشوم.
بهترین لحظات زندگیاش را دیدار با امام خامنهای و تقدیم شعرش به رهبر انقلاب میداند.
اولین سفر به کربلا را پس از سقوط صدام تجربه کرده است و پس از آن این تکرار زیارت از او یک مدیر کاروان هم ساخته است.
میگوید: من عاشق اهلبیت(ع) و مادرم حضرت زهرا(ع) هستم، هرگاه نام ایشان را میشنوم، اشک از چشمانم جاری میشود. اگر قرار باشد بین سلامتی جسمی و شهادت یکی را انتخاب کنم، شهادت را انتخاب میکنم، زیرا رضایت خداوند برایم از هر چیز دیگری مهمتر است.
تأکید بیشترش بر پشتیبانی از امام خامنهای است و با دیدار سالهای قبل خاطرهبازی میکند و شعری را که در محضر رهبر انقلاب خوانده بود، نجوا میکند:
گرچه از دستوپا فتادستم، عهد و پیمان خویش نشکستم / گرچه عضوی نمانده در بدنم، عضوی از عاشقانتان هستم / حسرتی هست در دلم که چرا، به شهیدان حق نپیوستم / خواب دیدم که در رهت آقا، باز سربند یا علی بستم / با همان شور روزهای نبرد، از سر خاکریز میجستم / امر کردی به پیش میرفتم، دشمنت را به تیر میبستم / تاکه برپا بود ولایت عشق، اینچنین روی چرخ بنشستم / گرچه رنجور و خستهام اما، تا نفس هست با شما هستم.
سفر به پایان رسیده و هنگامه حرکت است؛ حسین برای آسمانیشدن خود و رفقای جانبازش به کربلا آمد و حالا همه حسینیها؛ همه جانبازانی که محبت حسین(ع) در رگهایشان میجوشد، با امید به گرفتن تذکره سرخ شهادت و همنشین شدن با مولایشان حسین(ع) در بهشت، از کربلا خارج میشوند.
لذت وَصل نداند مگر آن سوختهای
که پس از دوریِ بسیار به یاری برسد... .