سرویس سیاسی پایگاه خبری شهدای ایران: این روزها مقارن است با آغاز عملیات پیروز مندانه کربلای5. این حمله اگر چه خسارات و شهیدان فراوانی را به همراه داشت اما رزمندگان اسلام و فرزندان حضرت روحالله توانستند در یک نبرد سخت و نفسگیر موفقیت بزرگی به دست آورند و دنیا را خیره شجاعت خود کنند. دشمن اصلا تصور نمیکرد درست چند روز بعد از عملیات کربلای 4 نیروهای ایرانی بتوانند دست به چنین عملیات وسیعی بزنند و موفق هم بشوند اما دست غیب الهی تقدیر دیگری را رقم زده بود. مطلب پیش رو برشی است از کتاب «به دنبال آن گمشده» که روایتی خواندنی دارد از این عملیات ظفرمند:
***
بعد از نماز صبح و صرف صبحانه، از ما خواستند که مقرهای اطراف را دوباره پاکسازی کنیم. شب گذشته، از داخل یکی از مقرها به طرف یکی از نفربرهای ما تیراندازی شده بود. بچهها را دو دسته کردیم؛ یک دسته برای حفاظت در مقر ماندند، دسته دیگر را هم برای پاکسازی اطراف و پیدا کردن اجساد شهدا روانه کردیم.
دشمن به طور پراکنده منطقه را زیر آتش گرفته بود. بیشتر مقرهای سابق خود را میکوبید. برای اینکه بچهها زیر آتش نباشند، همه را داخل سنگرها فرستادیم و خود، همراه جعفر عباسی و ناصر ورامینی، به گشتن ادامه دادیم.
اجساد چند تن از شهدا را پیدا کردیم. معلوم بود تیر خلاص خوردهاند. آنها را برای انتقال به عقب آماده کردیم.
به دنبال گمشده خود
مقری نظر ما را جلب کرد. به طرفش راه افتادیم. وقتی از خاکریزها پایین رفتیم، فهمیدیم که آن طرفها هنوز پاکسازی نشده است. کارمان را شروع کردیم. سنگر به سنگر دنبال دشمن بودیم؛ اما چیزی دستگیرمان نشد. انگار عراقیها شب گذشته، بدون درگیری، آنجا را تخلیه کرده بودند. انبارهای تدارکاتی و مخابراتی، انباشته از وسایل و سلاح بودند.
با بیسیم از ما خواستند همراه بقیه به عقب برگردیم. افرادی از لشکر عمل کننده در سمت چپ ما وارد مقر شدند. عملیات گذشته، با موفقیت انجام شده بود و ما میبایست به عقب برمیگشتیم. اجساد چند تن دیگر از شهدای کربلای 4 را پیدا کردیم و به عقب فرستادیم. من به دنبال گمشده خود روانه محلی شدم که جواد، در اطراف آن به شهادت رسیده بود.
گلی گم کردهام،میجویم آن را
به هر گل میرسم، میبویم آن را
هرچه گشتم،چیزی نیافتم. آنجا خیلی تغیر کرده بود. سنگرهای جدید و زیادی ساخته بودند. سنگرهای قبلی را هم ویران و به جایش جاده احداث کرده بودند. باران آتش دشمن قطع نمیشد. بعد از جاده جستوجوی زیاد، با ناامیدی، قصد بازگشت کردیم. تا نیمههای راه را با کامیون، کمپرسی و تویوتا رفتیم و بقیه راه را تا پادگان معاد، با اتوبوس.
از پادگان، به یکی از حمامهای شهر رفتیم و گرد و غبار و دود و گل 48 ساعته را از سر و صورت شستیم و بعد از یک مرخصی یک روزه شهر، دوباره با یک سازماندهی جدید، جهت انجام مراحل بعدی عملیات آماده شدیم.
به یادماندنیها
شب عملیات، «جعفر عوضپور» که مجروح شده بود، خواست به عقب برگردد؛ اما آتش سنگین دشمن او را مجبور کرد که داخل یک سنگر عراقی پناه بگیرد. پس از مدتی، از سنگر بیرون آمد. صداهایی به گوشش رسید و متوجه شد که چند نفر عراقی در سنگری پنهان شدهاند. او هم همراه با یک نفر دیگر، آنها را اسیر کرد و عقب آورد. «جواد قاسمی» پس از پیاده شدن از قایق در خط اول، وارد کانال شد. آتش تیربارها روی کانال خیلی زیاد بود. ناگهان تیری به سر جواد اصابت کرد و او را کربلایی ساخت.
در بحبوحه تبادل آتش در خط، «هادی احمدی» را دیدم. دل نترسی داشت. خودش را به ما رساند و چند گلوله آرپی جی گرفت و راه افتاد. بین راه، پیکر مجروح و بیهوش مرآت را دید. دلش طاقت نیاورد. او را از وسط کانال به گوشهای کشید و گلولهها را برداشت و خودش را به خط رساند و همان جا مجروح شد. وقتی او را با آمبولانس به عقب می بردند، بین راه، آمبولانس، هدف موشک هواپیماهای دشمن قرار گرفت و همگی «عند ربهم یرزقون» شدند.
«محمد پیمانی» به سختی مجروح شده بود و خون زیادی از او میرفت. تازه، یک چشمش هم از دست داده بود؛ اما در همان حال که لبخند رضایت به لب داشت، یکی از بچهها از او عکس گرفت.
مرحله دوم عملیات
فرماندهان گردان امام حسین(ع)، حاج مهدی زارع و سید محمد کدخدا هم پر کشیده بودند. مسئولان لشکر از من خواستند که فرماندهی گردان امام حسین(ع) را به عهده بگیرم. خیلی برایم مشکل بود جدا شدن از برادرانی که در حملههای گوناگون همراهم بودند؛ دوستانی که در این گردان از دست داده بودم و خاطراتشان در آن گردان برایم زندهتر بود. همه را باید رها میکردم؛ ولی این خواسته مسئولان بود و رفتن من به گردان امام حسین(ع) ضرورت داشت.
گردان، دو گروهان کامل داشت. یک گروهان هم از گردان امام باقر (ع) که فرمانده آن شهید شده بود-گرفتیم و با یک گردان کامل، آماده انجام مرحله بعدی عملیات کربلای 5 شدیم.
روز 23/10/65، بعد از یکی-دو روز استراحت و سازماندهی مجدد، وارد منطقه عملیاتی شدیم و در سنگرهای روبازی که در مرحله اول مورد استفاده قرار گرفته بود، استقرار پیدا کردیم. سنگرها بعد از پاتکهای شیمیایی دشمن، خوب پاکسازی نشده بودند. در ساعات اولیه، چند نفر گاز گرفته شدند و ما مجبور شدیم آنها را به اورژانس منتقل کنیم. از بهداری هم خواستیم برای پاکسازی سنگرها اقدام کنند.
صبح روز 24/10/65، جهت توجیه شدن، به خط اول رفتیم. خط اول ما در نخلستانهای نزدیک جزیره بوارین قرار داشت و در دست گردان حضرت رسول (ص) بود. هنگام توجیه شدن، عراقیها پاتک کردند. بچهها، با قدرت، جلو آنها درآمدند و تعداد زیادی از انواع خودروهای دشمن نابود شد.
شب باید دو گردان از لشکر ما وارد عمل میشد: گردان حضرت زینب علیها سلام و گردان ما. فرماندهان گروهانها را هم جهت توجیه به خط برده بودیم. بعدازظهر که شد، بچهها را زیر آتش شدید دشمن، نزدیک خط اول آوردیم و درون کانال بزرگی که پناهگاه خوبی به نظر میرسید، مستقر کردیم.
غروب شده بود. نماز مغرب و عشا را قبل از رسیدن به وجود خواندیم و بعد هم شام آماده عملیاتی را صرف کردیم. با دعای توسل، متوسل به چهارده معصوم علیهمالسلام شدیم و دل به آنها سپردیم. هوا خیلی سرد بود. پتوها و کیسه خوابها وسایل گرمکننده بچهها بودند. توی آن حال و هوا، سوره واقعه حسابی میچسبید. یکی از بچههای طلبه شروع کرد و بقیه هم همراهش شدند.
گردان حضرت زینب علیها سلام آماده کار شده بود. از طریق بیسیم، خبر شروع موفقیتآمیز عملیات را شنیدم. نیروهای ذکر و دعا را همراه برادران مهندسی، با لودر و بولدوزر، روانه خط اول کردیم. باید هر جا که تصرف میشد، بیدرنگ خاکریز میزدیم، تا بهتر بشود مقاومت کرد.
نیمههای شب دستور حرکت رسید. به خط که رسیدیم، بچههای مهندسی مشغول زدن خاکریز بودند. فرمانده لشکر، در خط مقدم، سوار موتورسیکلت بود. دستور داد که دستگاههای مهندسی را تأمین کنیم و پس از درست شدن خاکریز، پشت آنها سنگر بسازیم. باید جلو پاتکهای سنگین دشمن را میگرفتیم. یکی از گروهانها را جهت پاکسازی مقر عراقیها فرستاده بودم. تازه با عراقیها درگیر شده بودند که طبق دستور جدید، آنها را برگرداندم.
سپاسی خودش را به من رساند و یک دسته از بچهها را خواست. کمی جلوتر، هاشم اعتمادی، محمد بخشی و دو-سه نفر از بچهها شهید و زخمی شده بودند. بعد از شکسته شدن خط، بعثیها پا به فرار گذاشتند و بچهها هم دنبالشان کردند. تعدادی از عراقیها در یک ساختمان پنهان شدند. فرماندهان برای اینکه خود را به بچهها برسانند، به طرف آنها حرکت کردند. عراقیهایی که پنهان شده بودند، به آنها حمله کرده، همه را کشتند و مجروح ساختند. من یک دسته از بچهها و چند برانکارد را همراه مجید سپاسی فرستادم تا به کمک آنها بروند. سه نفر شهید و یک نفر به شدت زخمی شده بود که او را با سرعت، به عقب فرستادیم. اجساد برجای مانده شهدای لشکری را که شب قبل به طور ناموفق عمل کرده بودند هم جمعآوری کردیم و با نفربر به عقب فرستادیم.
خاکریزها که ساخته شد، مشغول درست کردن سنگر شدیم. هوا کمکم رو به روشنایی میگذاشت. فرمانده لشکری که اجساد شهدای آن را عقب فرستاده بودیم، خیالش راحت شد و برگشت.
نماز صبح را اقامه کردیم. روز، کمکم از راه میرسید. روز سخت و پرتلاشی در پیش داشتیم. لشکر سمت چپ ما خودش را چسبانده بود به جزیره بوارین و خاکریزی زده بود که انتهای آن به خاکریز ما وصل میشد. تدارکات گردان، صبحانه آورد و تقسیم کرد. با دو-سه نفر از بچهها کنار نفربری نشستیم و شروع کردیم به خوردن که ناگهان چشمم به ساختمانی افتاد که جلو خاکریز ما قرار داشت. حدود بیست-سی نفر از عراقیها با سرعت از ساختمان خارج شدند. عراقیها بین دو خاکریزی که ما زده بودیم، روی زمین نشستند. این ساختمانی بود که درون آن،سرداران لشکر به شهادت رسیده بودند. از شب پیش تا صبح، زیر رگبار تیربار و گلوله آرپیجی قرار داشت و تقریبا در محاصره بود؛ ولی افراد آن قصد تسلیم شدن نداشتند.
بالاخره صبح از وحشت حمله دوباره بچهها بیرون آمدند و خود را تسلیم کردند. با سرعت، خودم را به آنها رساندم. وقتی دیدند بچهها از من حرفشنوی دارند، روی پاهایم افتادند و شعار تکراری الدخیل الدخیلشان بلند شد. چنان التماس و زاری میکردند که انگار خدایی ندارند!
بچهها داشتند جمع میشدند. برای اینکه زودتر غائله به پایان برسد، یک نفر را مأمور کردم اسرار را به عقب ببرد. خودم هم پشت سر اسرا راه افتادم. تا سر سه راهی که حد گردان ما تمام میشد، آنها را همراهی کردم و بعد ایستادم به تماشای آنها، زیاد از من دور نشده بودند که یک گلوله خمپاره به آخر صف آنها خورد و چند نفرشان تکه تکه شدند: با گلوله خود و با دست همرزمان خود، به یزیدیان پیوستند. چند نفر از نیروهای ما هم زخمی شدند.