به گزارش شهدای ایران،روز اول عملیات مسلم بن عقیل (علیه السلام) یک گردان از لشکر ۲۷ و یک گردان تیپ عاشورا، موفق شدند منطقه ی سلمان کشته را تصرف کنند.
بعدازظهر بود که عراق پاتک خود را آغاز کرد. جنگ عجیبی در گرفته بود، بچه ها تا پای جان مقاومت کردند، اما حجم آتش به حدی بالا بود که هر دو گردان مجبور به عقب نشینی شدند.
برای تصرف آنجا دو شب دیگر هم حمله کردیم، اما توفیقی حاصل نشد. فضای خاصی به وجود آمده بود.
از یک طرف عدم الفتح و از طرف دیگر جنازه های بچه ها، که اکثراً هم نوجوانانی کم سن و سال بودند، در منطقه باقی مانده بود.
چهره آقا مهدی در آن روزها هیچ وقت از ذهنم بیرون نمی رود. احساس میکردم پیرتر شده و قدش خمیده شده است. سر و صورتش آن قدر خاکی بود که اگر انگشت میکشیدی، دستت سیاه میشد.
در همین احوال، خبر رسید یکی از بچه بسیجی ها توانسته خود را از محاصره عراقی ها نجات دهد و به خط خودی برساند.
آقا مهدی گفت: «بیاریدش پیش من.» سیزده، چهارده سال بیشتر نداشت. وقتی او را پیش آقا مهدی آوردند، بغضش ترکید و شروع کرد به گریه کردن. آقا مهدی گفت: «خب، بگو ببینم اون جلو چه خبره؟» نوجوان گفت: «اون جا جنازه ها همین طور روی هم افتادن. یه سری هم مجروح هستن و تشنه، هیچ کس نیست که به فریاد اونا برسه، غوغاییه.»
همین طور که آن بسیجی تعریف می کرد، اشک از چشمان آقا مهدی جاری شده بود. نوجوان ادامه داد: «یه پیرمردی ترکش خورده و هر دو چشمش رو از دست داده و چون نمی بینه، به سیم خاردارها گیر کرده و فقط ناله میکنه.»
این را که گفت، صدای گریه آقا مهدی بلند شد. همزمان با او بقیه بچه ها هم گریه میکردند. پس از این ماجرا هیچ وقت ندیدم که آقا مهدی این طوری گریه کند، حتی در شهادت برادرش حمید.
بعد از این که نوجوان آرام گرفت، آقا مهدی گفت: «هر طوری شده امشب میریم و بچه ها رو برمیگردونیم، عقب حتی اگه خودمون هم کشته بشیم. من نمیتونم ببینم جنازه های بچه ها بمونه دست دشمن. شب حدود هفتاد نفر از بچه ها جمع شدیم و بعد از غروب آفتاب رفتیم و حدود پنجاه، شصت جنازه را به همراه دو نفر مجروح، به عقب آوردیم. دو سه ساعتی طول کشید، اما این کار را انجام دادیم ولی چهره آقا مهدی هم چنان شکسته و غمگین بود.
راوی: کاظم میرولد
کتاب نمی توانست زنده بماند؛ خاطراتی از شهید مهدی باکری