سردار ابوالقاسم بابائیان در نجف آباد اصفهان به دنیا آمد. در همان شهر دوران تحصیل خودش را گذراند و در دوران رژیم طاغوت، برای سرنگونی حکومت شاه تلاش های فراوانی انجام داد. پس از پیروزی انقلاب به تهران آمد و به عضویت سپاه پاسداران درآمد. او قبل از نیروی زمینی، مسئولیت بازرسی نیروی هوایی سپاه را برعهده داشت. به مناسبت سالروز شهادت فرمانده خلاق و پرتلاش نیروی هوایی و زمینی سپاه سردار سرلشکر حاج احمد کاظمی، پای خاطرات او که خودش را جا مانده از آخرین پرواز شهید کاظمی می داند نشستیم.
* اولین باری که شهید کاظمی را دیدید، کجا بود؟
اولین باری که حاج احمد را دیدم نه ایشان مسئولیتی داشتند و نه ما، با هم همشهری بودیم و هر دو مشغول تحصیل. بعد ایشان به جبهه حق علیه باطل رفتند و بیشتر در آنجا مسئولیت گرفتند. ابتدا با فرماندهی گردان و تیپ و سپس به عنوان فرمانده لشکر8 نجف اشرف منصوب شدند. پس از آن مسئولیتهای مختلف و در پایان هم فرماندهی نیروی زمینی را عهده دار شدند که به درجه شهادت نائل آمدند.
* از کجا با شهید کاظمی همراه شدید؟
ما شناختمان به همان دوران تحصیلات برمیگردد. که در خود شهر نجف آباد این آشنایی آغاز شد ولی شروع همکاری ما زمانی بود که ایشان فرماندهی نیروی هوایی سپاه را برعهده گرفتند. بنده آن زمان در بازرسی مسئولیت داشتم و این سعادت شامل حالم شد که یک بار دیگر این توفیق همکاری در نیروی زمینی نیز حاصل شود.
* آیا شما اعتقاد دارید که شهید کاظمی می دانست در نیروی زمینی شهید می شود؟
حاج احمد، زمانی که در نیروی هوایی فرماندهی می کردند از یک خلوص و صفای ویژه ای برخوردار بود. همواره حسرت می خوردند که چرا از قافله دوستان شهیدانشان جا ماندهاند! موفقیت های پی در پی شهید کاظمی باعث شد مقام معظم رهبری مسئولیت فرماندهی نیروی زمینی را به ایشان واگذار کنند.
از آنجائیکه چند سالی در نیروی هوایی خدمت ایشان بودم از بنده خواستند مسئولیت بازرسی نیروی زمینی را نیز عهده دار شوم. موقعی که وارد نیروی زمینی شدند، لحن صحبت، روش و شیوههای کار ایشان خیلی تغییر کرد. اگر به سخنان ایشان در نیروی هوایی توجه کنید، لحن و گفتارشان با نیروی زمینی تفاوت بسیاری دارد. به عبارت بهتر حاج احمد در نیروی زمینی آسمانی تر شدند. بیانشان بیشتر رنگ و لعاب شهادت، معنویت و عرفان به خودش گرفت.
حاج احمد 140 روز در نیروی زمینی، فرماندهی کردند.در این مدت، تمام سفرهایی که به ردههای نیرو داشتند، بنده در خدمتشان بودم، به جز این سفر آخر که منجر به شهادت این بزرگوار شد و ما جا ماندیم!
*از سفر آخر بگویید که قرار بود شما همراه شهید کاظمی باشید و نشد؟
اجازه بدید اتفاقی که در این بین افتاد و من از قافله شهدای عرفه جاماندم را نگویم؛ ولی فقط اینجا بگویم که توفیق پیدا نکردم؛ چون درب باغ شهدا به روی آن جمع باز شد و ما جا ماندیم.
*شنیدیم شما باعث سابقه دار شدن شهید کاظمی در دوران انقلاب شدید؟
یک روز داشتم خاطرات دوران انقلاب را با حاج احمد مرور می کردم که ما چه کردیم و کجا بودیم؟ شرح خاطره به گونه ای پیش رفت که ایشان یک دفعه تعجب کردند!
ماجرا بر سر بانک ملی نبش کوچه منزل شهید کاظمی بود.هیچ اتفاقی برای ما نیفتاد؛ ولی حاج احمد از آنجائیکه در میان مردم شهر یک وجهه انقلابی داشت، ساواک ایشان را دستگیر کرده بود و به زندان برد. اگر دیده باشید یک عکسی از شهید کاظمی هست که لباس زندان پوشیدهاند و یک پلاکی بر گردن ایشان آویزان است و این تصویر گویای همان ماجراست.
در اولین دیدار مچ مرا گرفت!
تازه مرا گیر آورده بود و نمی دانست ماجرای بانک و رفتن به زندان زیرِ سرِ من بود! بعد که متوجه پشت پرده ماجرای بانک شد، مچ مرا گرفت و گفت: پس تو باعث شدی من بروم زندان! شاهد این ماجرا آجودان شهید کاظمی بود. من هم در جواب ایشان گفتم برای شما خوب شد یک سابقه سیاسی انقلابی هم داشته باشید. این اولین باری بود که پس از انتصاب ایشان به عنوان فرمانده نیروی هوایی سپاه با ایشان هم کلام شدم.
*در سرکشی و بازدیدهایی که همراه سردار کاظمی بودید نکتهای توجه شما را به خودش جلب نکرد؟
یادم هست یک هفته قبل از شهادتشان با همدیگر به مازندران رفتیم تا فرمانده لشکر 25 کربلا را تغییر بدهیم. در راه به ارتفاعات خرچنگ همان جایی که هواپیمای شهید دادمان افتاد، برخورد کردیم. ایشان از بالا به این ارتفاعات نگاه می کردند، من به حاج احمد گفتم، خیلی لذت بخش است که اینجا به شهادت برسیم. به من اشاره ای کردند که هنوز دیر نشده و این احتمال را بدهید. ما رفتیم معارفه را انجام دادیم و کار به پایان رسید. سه روز بعد برای سرکشی به لشکر 16 قدس گیلان رفتیم، چون قرار بود یک جا به جایی داشته باشند و پادگان به جای دیگر انتقال یابد. موقع سوار شدن در فرودگاه مهرآباد، کمی تأمل کردم و سوار نشدم.
همیشه روال این بود ما همیشه می رفتیم در داخل هواپیما می نشستیم تا حاج احمد بیایند. ایشان که می آمدند خلبان استارت می گرفت و حرکت می کرد. آن روز یادم هست دور هواپیما قدم می زدم و شهید کاظمی به من گفتند: چرا نمی روی در داخل هواپیما بنشینی. با توجه به حجم مأموریت های هوایی که داشتم تا به حال این همه دلهره و ترس نداشتم؛ اما نمی دانم چرا این همه هراس دارم و می ترسم. ایشان به من گفتند بیایید سوار شوید، هیچ ترسی به خود راه ندهید، این پرواز هم مثل پروازهای دیگر است!
دیدی شهید نشدی!
همیشه عادت داشتم در داخل هواپیما پنجره مقابلم را نمی بستم تا خلاقیت خداوند متعال را به نظاره بنشینم و لذت ببرم. آن روز من از ترسم پنجره ها را بستم. حاج احمد به من گفتند: چرا پنجره ها را می بندی! گفتم حس می کنم هواپیما می خواهد بیفتد و ما یک سقوط داشته باشیم. لبخندی زدند و گفتند اشکالی ندارد شهید می شویم. همین هم گیرت نمی آید... رفتیم گیلان و کارمان انجام شد، شب موقع برگشتن در فرودگاه مهرآباد به من گفتند: "دیدی شهید نشدی" ؛ بعد از پرواز گیلان، پرواز ارومیه پیش آمد که من نرفتم و این عزیزان رفتند و به شهادت رسیدند.
*خبر شهادت چطور به شما رسید؟ وقتی خبر شهادت را شنیدید چه احساسی داشتید؟
صبح دوشنبه همان روزی که هواپیما سقوط کرد در راه نیروی زمینی یک حسی غریبی داشتم.همان احساسی که روزهای قبل هم ضربان قلبم را بعضاً به شماره می انداخت. یک چیزی مثل خوره به جانم افتاده بود که این هواپیما آخرین پرواز سردار کاظمی است.به همین خاطر با آجودان سردار کاظمی تماس گرفتم تا او از برج مراقبت پایگاه غرب، پیگیر پرواز باشد. در پیگیری انجام شده نتیجه موفقیت در انجام پرواز را به من دادند و تا حدود زیادی خیال مرا راحت کرد.
یادم می آید آن روز در ساختمان حوزه نمایندگی نیروی زمینی همایشی داشتیم و از من دعوت شده بود تا سخنرانی کنم.در جریان صحبت برای حاضرین، به یک باره سردار فروتن معاون هماهنگ کننده نیروی زمینی سپاه را دیدم که خیلی مضطرب وارد سالن همایش ما شد.از آن دور اشاره کردم افتاد....! به من اشاره کرد بیا، کار واجبی دارم!
این هواپیما برگشت ندارد!
از پشت تریبون به سرعت با حاضرین خداحافظی کردم و از سردار فروتن پرسیدم که چی شد؟ وی به من گفت که هواپیمای سردار کاظمی سقوط کرد و همه به شهادت رسیدند. واقعاً آماده این اتفاق بودم، چون این حس چند روزی با من همراه شده بود که این هواپیما برگشتی ندارد. راستش روز قبل هم با حاج احمد خیلی صحبت کردم تا ایشان را از این پرواز منصرف کنم. اما نشد...
پس از شنیدن خبر شهادت به فرماندهی رفتم، دیدم سردار شوشتری، سردار ربانی و دیگر دوستان جمع شدهاند و گریه میکنند. من گفتم چرا نشسته اید؟ سریع دسته دسته شوید و به خانواده هایشان خبر بدهید. سردار شوشتری گفتند: نه! ببینیم باید چطور خبر را بدهیم.با توجه به تجربهای که در نیروی هوایی سپاه داشتم، گفتم هر موقع یک هواپیما از رادار خارج شود، سریع خبر آن در زیرنویس تلویزیون قرار می گیرد و عمدتاً خانواده ها مطلع می شوند. با این اوصاف، تقسیم شدند تا هرکس به خانواده ای خبر بدهد.
مأموریت سخت!
سردار ربانی مأمور دادن این خبر بسیار دشوار به خانواده شهید کاظمی شد.من با سردار شوشتری به خدمت فرمانده سپاه رفتیم که کسب تکلیف کنیم. ایشان به سردار شوشتری دستور دادند به ارومیه بروند و کار تشییع و دیگر برنامه های مربوطه را دنبال کنند و به من هم گفتند کارهای نیرو را دنبال کنید تا به یک جایی برسیم.
*وقتی به سخنرانی ها و رفتارهای شهید کاظمی نگاه می کنیم همواره حسرت جاماندن از کاروان شهداء به چشم می خورد. آیا خاطره ای در این باره دارید؟
حاج احمد کاظمی عاشق واقعی بود؛ از اینکه شهید باکری، شهید زین الدین و شهید خرازی دوستان شهیدشان را در کنار خودشان نداشتند و در واقع او را تنها گذاشته بودند، غصه می خوردند.این حسرتی که شما در سوالتان مطرح کردید را یک روز در چهره شهید کاظمی دیدم؛ یادم می آید جلسهای در یگان ویژه صابرین بود که با حاج احمد از راه پله ها به بالا می رفتیم یک عکس شهید باکری را در آنجا نصب کرده بودند، به عکس این شهید بزرگوار خیره شدند و یک فاتحه ای خواندند.جمله ای را خطاب به شهید باکری گفتند که مرا به یک بغض عجیبی واداشت. "مردانگی کن ما را هم ببر پیش خودت، یک وقت اگر نبری نامردیه"
*سردار کاظمی برای حفظ بیتالمال گام های ارزنده ای برداشتند تا این فرهنگ را ایجاد کنند. اتفاقی افتاد که توجه شما را به خودش جلب کند؟
یک روز فرزند شهید کاظمی به نیروی هوایی آمد.موقع ناهار بود، به هر نفر یک بشقاب غذا دادند و بر سر یک میز قرار گرفتیم.سردار کاظمی یک غذا برداشت.چند قاشق خودش خورد و مابقی را به فرزندش داد.من عرض کردم چرا یک غذا؟ گفتند سهم من همین یک غذا است.بگذارید با هم میخوریم.
بیت المال است...
معمولاً هر روز به چند استان برای سرکشی و بازدید می رفتیم. ما از تهران پرواز می کردیم.در هر پروازی خدمه ها یک بسته تغذیه به مسافرین می دادند.ایشان این بسته ها را کنار می گذاشتند.برخی از دوستان می بردند منزل! ایشان اصلاً دست نمی زدند و می گفتند حق من فقط یک بسته از این بسته هاست و مابقی بیت المال است.
*به نظرشما آن طور که باید و شاید شخصیت شهید کاظمی در جامعه به عنوان یک الگوی موفق مطرح شده است؟
من فکر می کنم شخصیت بسیاری از شهداء حتی خود حضرت امام(ره) در جامعه ما خیلی بیان نشده است.حتی خصوصیات فردی حضرت امام(ره) که ایشان چگونه زندگی می کردند که ما الگو بگیریم. چه خوب است در قالب مستند و یا با ساخت فیلم این ویژگی های ارزشمند از شهدایمان و امام راحل به سمع و نظر جوانان برسد.متأسفانه این خاطرات در کتاب ها به نگارش درآورده، ولی در جامعه ما این شخصیت و هویت واقعی شهداء کمتر مطرح است.
*در زمان فرماندهی ایشان در نیروی هوایی، خدمات درمانی به موقع انجام می شد. علیرغم منهدم شدن سیستم های ناوبری و برج مراقبت، به صورت دستی هواپیماها به زمین می نشستند. مخصوصاً خدمات ارزشمند ایشان در کمک رسانی بم یاد نمی رود.
واقعاً در بحث پروازی، هدایت های به موقع، به جا و کارشناسانه ایشان یادم نمی رود.در زلزله بم خودشان آستین ها را بالا زدند و وارد صحنه شدند. چون باند فرودگاه، کشش آن حجم از هواپیماها را نداشت؛ چینش، فرود و فعالیتهایی که انجام شد، واقعاً بی نظیر بود.حاج احمد دغدغه این راداشت که مجروحین را به شهرهای مختلف برساند.خوشبختانه برای هیچ پروازی، سانحه و خطری بوجود نیامد.
*امن ترین شمالغرب در زمان فرماندهی حاج احمد کاظمی بود. راز این موفقیت چیست؟
در شمالغرب یک تسلط خوبی بر روی گروهها، احزاب و نفرات داشتند.براساس آن تسلط و اشراف توانستند امنیت را به صورت مردمی و پایدار برقرار کنند.حتی در دوران فرماندهی نیروی هوایی نیز مسائل مربوط به شمالغرب را دنبال می کردند. تا زمانیکه به نیروی زمینی آمدند و به عنوان فرمانده معرفی شدند، به شمالغرب توجه ویژه ای داشتند.زمانی که نمی توانستند به آن مناطق سفر کنند، از فرماندهان آن یگان ها دعوت به عمل می آوردند تا به تهران بیایند.برای ایجاد یک امنیت پایدار در شمالغرب جلسات متعددی را برگزار می کردند.تدابیر بسیار خوبی داشتند و بیشتر بر ایجاد امنیت پایدار توسط خود مردم آن منطقه تأکید داشتند، نه امنیتی که به واسطه سلاح نظامی بخواهد برقرار شود.
کلام آخر؛
از بچه های اصفهان شنیدم هیچ وقت مزار شهید کاظمی بدون زائر نیست.من خودم چندین بار در ساعات مختلف دیدم چند نفر نشستند و قرآن و دعا می خوانند. برخی از دوستان هم گواهی می دادند حاج احمد حتی در پاسی از شب هم زائر دارد.