شهدای ایران shohadayeiran.com

دقیقاً یادم است برادرم در آخرین اعزامش در حیاط از پدرم خداحافظی کرد. حتی در کوچه و موقع رفتن، برگشت یگ نگاهی کرد که هنوز آن نگاه خاطرم است. الان حدود ۴۳ سال گذشته، اما کاملاً چهره‌اش در هنگام وداع در ذهنم ماندگار شده است

به گزارش شهدای ایران به نقل از جوان شهید علی دهقانی از استان بوشهر و دیار رئیس علی دلواری بود. جوانی که از شهر برازجان بوشهر به خاطر فقر خانواده مجبور شد از کودکی کار کند و طعم رنج و سختی در زندگی را از همان زمان احساس کند. علی در زمان انقلاب جوانی ۲۲ ساله بود. شب و روزش را وقف فعالیت علیه رژیم طاغوت کرده بود و بعد از پیروزی انقلاب و شروع جنگ هم وارد جبهه‌ها شد تا نهایتاً در ۱۰ مهر ۱۳۶۰ در عملیات ثامن الائمه (ع) و شکست حصر آبادان به شهادت رسید. علی عاشق اهل بیت بود و خصوصاً به ماه محرم و عزای امام حسین (ع) علاقه زیادی داشت. این بیت شعر را در اتاقش نوشته بود: ما زنده به آنیم که آرام نگیریم موجیم که آسودگی ما عدم ماست. آنچه در پی می‌آید، حاصل همکلامی ما با «صدیقه دهقانی» خواهر شهید است. 


علی از کودکی چطور بچه‌ای بود و چند سال با برادرتان تفاوت سنی داشتید؟
من متولد ۱۳۴۷ هستم و ۱۲ سال از علی کوچک‌تر بودم. وقتی برادرم به شهادت رسید دوم راهنمایی بودم. علی ۲۱ ساله بود که به جبهه رفت. دوره آموزشی‌اش ۲۰ روز بود. در شکست حصر آبادان، منطقه مارد و در طی عملیات ثامن‌الائمه (ع) شهید شد. ما چهار خواهر و سه برادر بودیم. علی شهید شد و برادر دیگرمان هم به مقام جانبازی نائل آمد. یک خواهرم هم بعد‌ها به رحمت خدا رفت. پدرم اوایل کشاورز بود، بعد به بازار رفت و شغل آزاد داشت. 
در مورد خصوصیات اخلاقی شهید هم باید بگویم که علی تا دوم نظری تحصیل کرد و بعد به دلیل فقر مادی و تنگدستی نتوانست ادامه تحصیل بدهد. به پدرمان در امرار معاش خانه کمک می‌کرد. چون طعم فقر و تنگدستی را چشیده بود همیشه به یاد مردم محروم بود. هیچ وقت خدا را فراموش نمی‌کرد و برای دنیا و مادیات پشیزی ارزش قائل نبود. از زمانی که خودش را شناخت به فعالیت‌های مذهبی و سیاسی می‌پرداخت و اوقات بیکاری‌اش را صرف مطالعه کتاب‌های مذهبی می‌کرد. 

فعالیت‌های انقلابی هم داشت؟
بله خیلی هم فعال بود. در تظاهرات شرکت می‌کرد و چند باری مورد ضرب و شتم مأموران قرار گرفته بود، ولی هیچگاه آرام و قرار نداشت و تا زمان پیروزی انقلاب مشغول فعالیت‌های سیاسی بود. حتی بعد از پیروزی انقلاب شب‌ها در محله نگهبانی می‌داد. گاهی با تفنگ و گاهی هم با یک چوب یا چماق. همچنین به همراه دوستانش زمانی که مردم آذوقه نداشتند، بین آن‌ها اقلام و آذوقه پخش یا در ساخت مسکن به فقرا کمک می‌کردند. شهید تفسیر قرآن هم می‌کرد و در دفتر یادداشتش آن‌ها را می‌نوشت و اغلب شب‌ها در اتاقش مشغول قرائت قرآن یا کتاب‌های مذهبی بود. زمان انقلاب من چهارم دبستان بودم. کاملاً حال و هوای انقلاب در خاطرم مانده است. اولین بار عکس امام‌خمینی (ره) را زمانی دیدم که علی قطعه عکسی از ایشان را به منزل آورد و روی دیوار نصب کرد. جو انقلابی در خانه ما حکمفرما بود. یک‌سال و نیم از پیروزی انقلاب اسلامی نگذشته بود که جنگ شروع شد. علی هم داوطلبانه به جبهه رفت. پسر بزرگ خانواده و مجرد بود. سال ۱۳۶۰ به جبهه رفت و تا زمان شهادتش که خیلی هم طول نکشید در جبهه ماند. 

گفتید شهید از نوجوانی کار کرده بود، این تلاش و زحماتی که کشیده بود چقدر در روحیاتش تأثیرگذار بود؟
علی روز‌ها در بازار زیر آفتاب داغ کار می‌کرد، زحمت می‌کشید و عرق می‌ریخت، ولی هیچ وقت پول را برای خودش خرج نمی‌کرد و برای مستمندان هزینه می‌کرد. یادم است به همراه پدرم به بازار می‌رفت و کار می‌کرد. خرید و فروش میوه می‌کرد تا کمک خرج خانواده باشد. از ابتدا مستقل بود. سعی می‌کرد برای تأمین هزینه‌اش از خانواده کمک نگیرد. به پدر، مادر، خواهر‌ها و ما که برادرش بودیم خیلی کمک می‌کرد. علی جوانی مؤدب و باوقار و پاکدامن بود. درونی پر از مشکلات داشت، ولی رازدار بود و حاضر نمی‌شد حتی در سخت‌ترین شرایط چیزی از مشکلات خصوصی‌اش را بیان کند. در بیشتر مراسم‌های مذهبی شرکت می‌کرد. علاقه و احترام عجیبی هم نسبت به شهدا داشت. در مراسم تشییع همه شهدا شرکت می‌کرد. می‌گفت شهادت نصیب هر کسی نمی‌شود.‌ای کاش روزی پیش آید که شهید شوم. تا اینکه به خواسته قلبی‌اش که شهادت در راه خدا بود، رسید. از نظر خوش‌رفتاری و خوشرویی زبانزد اقوام بود. خیلی هم دیندار و اهل نماز بود. در گرمای شهر ما هیچ وقت روزه‌اش ترک نمی‌شد. همگی با هم در تابستان و گرما روزه می‌گرفتیم. از نظر ایمان و اعتقاد همه ایشان را ستایش می‌کردند. 

آخرین وداع با برادر را به خاطر دارید؟
دقیقاً یادم است در آخرین اعزامش در حیاط از پدرم خداحافظی کرد. حتی در کوچه و موقع رفتن، برگشت یگ نگاهی کرد که هنوز آن نگاه خاطرم است. الان حدود ۴۳ سال گذشته، اما کاملاً چهره‌اش در ذهنم مانده است. 
یک روز علی به مادرم گفت: مادرجان می‌خواهم امتحانت کنم. بعد گفت: می‌خواهم به جبهه بروم. مادرم با افتخار گفت، چون در راه خدا قدم برمی‌داری، برو. گفت: مادر مرا حلال کن که خیلی برایم زحمت کشیدی. مادرم گفت: حلالت باشد پسرم. علی به جبهه رفت و ۲۸ روز بعد خبر شهادتش را آوردند و در امتحانش سربلند شد. 
وقتی مادرم جریان به شهادت رسیدن امام حسین (ع) و یارانش را برای علی تعریف می‌کرد، می‌گفت چه خوب است انسان طوری بمیرد که مردم برایش گریه کنند و خودش هم با خنده به مردم نگاه کند. 
وقتی علی خداحافظی کرد و به جبهه رفت، خیلی خوشحال بود. روحیه‌اش کاملاً فرق کرده بود. مقداری از پول توجیبی اش را به مادرم داد. به ما می‌گفت در شهادتم صبر پیشه کنید، هرچه باشد ما از حضرت علی‌اکبر (ع)، حضرت علی‌اصغر (ع) و حضرت قاسم (ع) که بهتر نیستیم. ما به خاک پای آن‌ها نمی‌رسیم. مبادا بعد از من ناراحتی کنید. حلالیت طلبید و رفت. البته واقعاً انتظار نداشتیم چند روز بعد از رفتنش خبر شهادتش را به ما بدهند. آن موقع تلفن نبود از رادیو اخبار را دنبال می‌کردیم. عملیات شکست حصر آبادان نزدیک بود و ما نمی‌دانستیم برادرم هم در این عملیات شرکت کرده است. دقیقاً یادم است روز انتخابات بود، اگر اشتباه نکنم انتخابات ریاست جمهوری بود که اعلام کردند قرار است دو شهید بیاورند، ولی اسم شهدا را نگفته بودند. پسرعموهایم و همسرم که آن موقع هنوز ازدواج نکرده بودیم، همسایه ما بودند، شنیدند که علی به شهادت رسیده است. در آن ایام اولین بار بود که دو شهید در یک روز به برازجان آورده بودند. برادرم و یک شهید دیگر به نام شهید محمد نوری که هر دو در گلزار شهدای برازجان کنار هم دفن شدند. 

خبر شهادتش را چطور شنیدید؟
برادرم که شهید شد پنج روز بعد از بنیادشهید به محل کار پدرم رفتند و به ایشان اطلاع دادند که علی شهید شده است. آن روز می‌خواستم به مدرسه بروم که دیدم پدرم با حالت بغض‌آلودی به خانه آمد و گفت: از بنیاد گفتند علی شهید شده است. چند ساعت بعد همسایگان و آشنایان آمدند و تشییع جنازه علی با شهید محمد نوری انجام شد. 
هر چه مادرم اصرار کرد پیکر شهید را نشانمان ندادند. خانواده بی‌تابی می‌کردند، ولی این افتخار برای خانواده ما بود که علی در راه خدا شهید شده بود. پدر و مادرم مطمئن بودند پسرشان در راه درست قدم برداشته و به امام‌حسین (ع) و انقلاب و اسلام هدیه داده بودند. مادرم خیلی زحمت کشید تا بچه‌هایش بزرگ شوند، ولی از این خوشحال بود که پسرش را در راه امام‌حسین (ع) داده است. 

از همرزمان برادرتان خاطره‌ای از حضور ایشان در جبهه شنیده‌اید؟
پارسال به پیاده‌روی اربعین رفتم به طور اتفاقی یک نفر از موکب برازجان فامیلی مرا سؤال کرد. گفت: شما خواهر شهید هستید؟ گفتم: بله. گفت: «علی و شهید محمد نوری همرزمان من بودند که تیر به آن‌ها خورد و شهید شدند.» همرزم برادرم همچنین تعریف کرد: «علی شب حمله تا صبح بیدار بود و نماز شب می‌خواند. قبل از عملیات ثامن‌الائمه (ع) چهره شاد و مسروری داشت. به او گفتم علی امشب تو شهید می‌شوی! گفت: امشب بهترین شب است برای من.» وقتی علی شهید شد برادر دیگرم به جبهه رفت. پسر بزرگ خانواده شهید شده بود و حساسیت روی برادر دیگرم زیاد بود. برای همین وقتی مجروح شد چیزی به ما نگفت و از اطرافیان شنیدیم، مجروح شده است. الان سال‌هاست که والدینم مرحوم شده‌اند و به پسر شهیدشان پیوسته‌اند. پدرم سال ۱۳۸۰ به رحمت خدا رفت و مادرم حدود ۶ سالی می‌شود که فوت کرده است.

نظر شما
(ضروری نیست)
(ضروری نیست)
آخرین اخبار