شهدای ایران shohadayeiran.com

وقتی به پدرم گفتم می‌خواهم به جبهه بروم، گفت تو همین الان یک حشره به اندازه کف دست من ببینی از ترس غش می‌کنی. آن وقت می‌خواهی به جبهه بروی و با عراقی‌های دومتری مبارزه کنی! من هم در جواب گفتم بعثی‌ها که شبیه حشرات نیستن، بعد هم قرار نیست با دمپایی با آن‌ها مقابله کنم

به گزارش شهدای ایران ،متن زیر خاطره یک رزمنده دفاع‌مقدس از حضور در جبهه غرب کشور و منطقه گیلانغرب است. مهدی سرابی می‌گوید: وقتی به گیلانغرب اعزام شده بود، بیشتر از اینکه از دشمن بترسد از عقرب‌های موجود در منطقه می‌ترسید، اما در عرض سه ماه تغییر کرد و تحت تأثیر رشادت رزمنده‌ها قرار گرفت. خاطرات این رزمنده دفاع‌مقدس را پیش‌رو دارید. 

 از مدرسه تا جبهه
از کودکی یک مشکلی که داشتم از سوسک و حشرات خیلی می‌ترسیدم. مخصوصاً تابستان‌ها که موجودات موذی بیشتر بود، دردسر‌های من هم شروع می‌شد. برای دستشویی رفتن و خوابیدن در جا‌هایی که امکان عبور سوسک‌ها وجود داشت همیشه مکافات داشتم. برادر‌های بزرگ‌ترم دستم می‌انداختند و به خاطر ترسی که از حشرات داشتم سر به سرم می‌گذاشتند. زمانی که تصمیم گرفتم به جبهه بروم کلاس سوم دبیرستان بودم. ۱۶ سال داشتم. وقتی موضوع را با خانواده مطرح کردم، پدرم خیلی شماتتم کرد. گفت تو همین الان یک حشره به اندازه کف دست من ببینی از ترس غش می‌کنی. آن وقت می‌خواهی به جبهه بروی و با بعثی‌های دومتری مبارزه کنی. من هم در جواب گفتم عراقی‌ها که شبیه حشرات نیستن، بعد هم قرار نیست با دمپایی با آن‌ها مقابله کنم!

 جبهه گیلانغرب
خلاصه آنقدر اصرار کردم که پدرم با رفتنم موافقت کرد. رضایت گرفتن از مادرم کار سختی نبود. همیشه با کمی اصرار حرفم را می‌پذیرفت. نهایتاً من را به یکی از بچه‌های محله که در منطقه غرب کشور مسئولیت‌هایی داشت، سپردند و او هم مرا با خودش به کرمانشاه برد. تابستان سال ۱۳۶۰ ابتدا به جبهه کوره موش رفتم. نمی‌دانم چرا این نام را روی آن منطقه گذاشته بودند. جبهه کوره موش بود، جبهه شیرازی بود، جبهه دشت ذهاب بود و... همینجور هر منطقه‌ای نامی داشت. بعد از مدت کوتاهی به گیلانغرب رفتم. آنجا پر از عقرب بود، به قدری که گاهی یک سنگ را بلند می‌کردی، زیرش چند عقرب اینطرف و آنطرف می‌رفتند. از اینجا به بعد مشکلات من چند برابر شد. منی که حتی از یک حشره کوچک بی‌آزار مثل عنکبوت می‌ترسیدم، حالا با عقرب‌هایی که نیش‌های سمی داشتند رو‌به‌رو شده بودم. بدتر از عقرب‌ها، بزمجه‌های بسیار بزرگی آنجا وجود داشتند که مثل مارمولک از دیوار صاف بالا می‌رفتند؛ واقعاً ترسناک بودند. شب‌ها از ترس این عقرب‌ها و بزمجه‌ها آرام و قرار نداشتم. 

 بازگشت مردانه
من سه ماه در جبهه گیلانغرب بودم و وقتی که رشادت و شجاعت بچه‌های رزمنده در میدان جنگ را دیدم، کم‌کم به خودم مسلط شدم. خودم هم نمی‌دانم چطور شد که ترس از دلم رفت و به جایش یک اطمینان و آرامشی مستولی شد. یک‌بار که درگیری سختی بین ما و دشمن پیش آمد، برای اولین بار آر‌پی‌جی شلیک کردم. به هدف نخورد، ولی باعث شد تا نفربر دشمن که پیشروی کرده بود پا به فرار بگذارد. وقتی ترس دشمن را دیدم، جرئتم بیشتر شد. احساس می‌کردم دارم مرد می‌شوم. در پایان دوره سه ماهه اعزامم، وقتی به خانه برگشتم بدون اینکه حرفی بزنم یا عمل خاصی انجام بدهم، خانواده از نوع رفتارم متوجه شدند که اخلاقم بسیار تغییر کرده است. هنوز فصل گرما به انتها نرسیده بود و حشرات موذی در خانه قدیمی ما جولان می‌دادند، ولی مهدی سرابی دیگر آن نوجوان ترسوی گذشته نبود.

منبع: روزنامه جوان

نظر شما
(ضروری نیست)
(ضروری نیست)
آخرین اخبار