شهدای ایران: به نقل از روزنامه جوان، همسر سردار شهید علیاصغر قلیتبار میگوید: همسرم موقع خداحافظی و رفتن به جبهه گلوی فرزند شش ماههاش را بوسید و با آن طفل معصوم زمزمهای داشت. نمیدانم چه گفت. شاید داشت یاد روز عاشورا و آخرین زمزمههای امامحسین (ع) با علیاصغر شش ماههاش را در ذهن مرور میکرد تا ذرهای از دریای بیکران غربت و مظلومیت امامش را چشیده باشد... شهید قلیتبار فرمانده گروهان دوم از گردان امامحسین (ع) جمعی لشکر ۲۵ کربلا بود که در یک مصاف جانانه با تانکهای دشمن در تیر ۱۳۶۵ به شهادت رسید.
برای آشنایی با سیره و سبک زندگی این شهید والامقام با مریم قلیتبار همسر شهید که یکی از برادرانش نیز در دفاع مقدس به شهادت رسیده است، همکلام شدیم. در ادامه نیز با دکتر سیدابوالفضل نورانی از اساتید دانشگاه که سابقه همرزمی با شهید قلیتبار را دارد به گفتگو پرداختیم.
همسر شهید
زمانی که با شهید قلیتبار ازدواج کردید ایشان به جبهه میرفتند؟
زمانی که با علیاصغر ازدواج کردم، مدام در جبهه حضور داشت و تمام بدنش پر از ترکش بود. از قفسه سینه و سرش گرفته تا نقاط دیگر. جایی در بدنش نبود که ترکش نخورده باشد. حتی راضی نبود بیمارستان برود و ترکشهای پایش را عمل کند. یک ترکش در ران پایش بود که خودش با چاقو درآورده بود! بعدها مجروحیتهایی دیگری هم پیدا کرد که در بیمارستان مشهد بستری شد. آنجا حالش بسیار وخیم بود و ابتدا به ما گفتند شهید شده است با آنکه از سر تا پایش پر از ترکش بود، راضی نبود در بیمارستان بیشتر بستری شود، چون نمیخواست از جبههها دور بماند.
در چه سالی با شهید ازدواج کردید و چند سال همسفر زندگیاش بودید؟
ابتدا بگویم که من و علیاصغر فقط یکسال فاصله سنی داشتیم. من متولد ۴۴ و ایشان متولد سال ۴۳ بود. ازدواج من با علیاصغر فامیلی بود، ایشان پسرعموی من بودند. خانواده من و شهید بسیار مذهبی بودند. علیاصغر پنجمین فرزند از یک خانواده شلوغ بود. سه خواهر و دو برادر داشت. در سال ۱۳۶۳ با علیاصغر ازدواج کردم و فقط حدود یک سال و نیم با شهید زندگی کردم. بیشتر در منطقه بود. حاصل زندگی مشترک من با شهید یک بچه ۱۱ ماهه بود. زمان بچه دوم سه ماه باردار بودم که خبر شهادتش را دادند. همسرم ۱۱ تیر ۱۳۶۵ شهید شد و ۱۶ تیرماه همان سال پیکرش را آوردند.
با آنکه میدانستید دائم در جبهه است چطور حاضر به ازدواج با ایشان شدید؟
اول اینکه خواهر شهید خیلی اصرار داشت من و برادرش با هم ازدواج کنیم. دوم اینکه علیاصغر بسیار پسر مذهبی و پاسدار هم بود و از دید من بسیار جایگاه معنوی بالایی داشت. ایشان در سپاه مازندران و بابلسر فرمانده گروهان بود. نماز شبش ترک نمیشد و خیلی وقتها روزه میگرفت. ندیده بودم که نماز شبش ترک شود. همیشه در همه حال قرائت و دعا بود و خیلی هم با شهدا مأنوس بود. در مدتی که با هم بودیم هر پنج ماه از منطقه به مرخصی میآمد. دائم این طرف و آن طرف میرفت. عاشق جنگ، جبهه و سرکشی به خانواده شهدا بود. خلاصه اینکه اخلاقش را میپسندیدم و برای همین با این وصلت موافقت کردم. آنقدر علیاصغر روحیه لطیفی داشت که همرزمانش میگفتند: یکبار یکی از نیروهای دشمن به اسارت درآمد. در شرایط عملیاتی نباید اسیر میگرفتیم، اما قلیتبار جلوی او ایستاد تا از جانش محافظت کند. میگفت او با ظلم، ستم، کتک و از روی اجبار به جبهه آمده است که با ما میجنگند، ولی ما عاشقانه به جنگ آمدهایم.
در صحبتهایتان گفتید که موقع شهادت همسرتان یکی از فرزندان شما ۱۱ ماهه و آن یکی هنوز به دنیا نیامده بود، در چنین شرایطی چطور نبود همسرتان را تحمل کردید؟
همسرم یک دوست شهیدی به نام «سید محسن ناصری» داشت که به خاطر علاقهاش به ایشان نام فرزند اولمان را محسن گذاشت. فرزند دومم که چند ماه بعد از شهادت پدرش به دنیا آمد، نام پدر شهیدش را روی او گذاشتیم. بچه بزرگم همیشه مریض بود و مشکل قلبی داشت. الان ۳۸ سالش است و مجرد. پسر دومم هم از زمان تولدش مشکلاتی داشت و بعدها صفرا و طحالش را برداشتند و این بچه هم با آنکه سالها از آن روزها میگذرد، همچنان به خاطر بیماریاش به تهران رفت و آمد دارد. خدا به من دو بچه بیمار داد و در این شرایط همسرم هم به شهادت رسیده بود، واقعاً سخت بود، اما خود خدا کمکم کرد تا توانستم این دو طفل را بزرگ کنم. الان پسرم دومم ازدواج کرده و خدا به ایشان دو دختر دوقلو و یک پسر داده است.
از شهید وصیتنامهای دارید؟
ایشان وصیتنامههای زیادی مینوشت، اما بعدها آن را تغییر میداد. الان فقط دو خط از ایشان به یادگار مانده که در آن نوشته است: توصیه من این است که اینقدر به فکر مادیات، خوردن و خوابیدن نباشید و از کمبودها ننالید. این کمبودها را خودمان به وجود میآوریم....
گویا برادر شما زودتر از همسرتان به شهادت رسیده است؟
بله. برادرم شهید عسگری قلیتبار متولد سال ۱۳۴۰ در روستای اجاکسر از توابع بابلسر بود. ما یک خانواده کشاورز بودیم و برادرم موقع گرفتن دیپلمش بود که جنگ شروع شد. خیلی مذهبی و با تقوا بود، بنابراین درس را رها کرد و جبهه رفتن را به درس خواندن ترجیح داد. چندین مرتبه به جبهه عازم شدند تا اینکه اول شهریور سال ۱۳۶۱ در عملیات فتحالمبین به شهادت رسیدند. آن موقع من مجرد بودم، دو سال بعد با علیاصغر ازدواج کردم.
برادر شهیدتان چه فعالیتهایی داشتند؟
زمانی که یک جوان کم سن و سال بود منافقین به صورت گسترده در همهجا فعالیت داشتند. داداش تا آنجا که توانایی داشت با منافقین مبارزه میکرد. یادم میآید ایشان در درگیری که در آمل پیش آمد، ساعت چهار صبح از خواب بلند شدند و به آمل رفت. عسگری و همرزمانش به همراه دیگر مردم توانستند ضدانقلاب را از آمل فراری بدهند. شهید عسگری قلیتبار مسئولیت پایگاه بسیج روستای اجاکسر را بر عهده داشت. با فعالیتی که در پایگاه آن روستا داشت، مردم روستا از او بسیار راضی بودند. زمانی هم که در جبهه بود مرخصیهای بسیار کوتاهی میآمد و ترجیح میدادند سریع به منطقه برگردد.
همرزم شهید
شاخصههای اخلاقی ایشان چه بود و در جبهه چه رفتارهایی داشت؟
علیاصغر بسیار ولایتمدار بود. با تمام علاقهای که به همسر و فرزندش داشت، وقتی ولیفقیه زمان فرمودند که جنگ را در سرلوحه زندگی خودتان قرار دهید، به ندای (هل من ناصر ینصرونی) حسین زمان لبیک گفت و به جبهه رفت. ایشان در عملیاتهای مختلف شرکت کرد و نهایتاً به شهادت رسید. یادم نمیرود که شهید حتی با برخی از آشنایانش درخصوص دفاع از ولیفقیه و عمل به فرامین دینی بحث میکرد. در دفاع از ولایت، سنگتمام میگذاشت. سفارش ایشان به ما و همه دوستان و بازماندگان ادامه راه شهدا و حرکت در مسیر ولایت بود. شهید قلی تبار فرمانده گروهان ۲ شهید مدنی از گردان امام حسین (ع) از لشکر ویژه ۲۵ کربلا بود.
چه خاطراتی از ایشان دارید؟
صحنههایی که هنوز بعد از گذشت سه دهه یادم است و از خاطرم محو نمیشود. در طول حضورم در جبهه کمتر کسی را به شجاعت «علیاصغر» دیده بودم. گویی خداوند در وجود این بشر ترسی قرار نداده بود. او در مقابل مرگ عاشقانه میرقصید. یادم میآید عملیات کربلای یک در نزدیکیهای بلندی قلاویزان بود. هلیکوپترهای بچههای هوانیروز برای سرکوب تانکهای عراقی فعال بودند. هلیکوپترها در مسافتی حدود ۲۰۰ متر از سمت ما فاصله داشتند و دائم در حال مهماتگیری بودند، زیرا تعداد تانکهای عراقی بسیار زیاد بود. ما با تجهیزات زمینی که داشتیم از عهده آنها برنمیآمدیم.
جلوی چشم خودم یکی از هلیکوپترها مورد اصابت دشمن قرار گرفت، ولی سرنشینان آن با کمک هلیکوپتر بعدی نجات پیدا کردند. تنها تانک ایرانی که در چالهای پناه گرفته بود، به سوی تانکهای عراقی شلیک میکرد که بعثیها این تانک را منهدم کردند. در آن لحظات سخت، علیاصغر یک آر. پی. جی برداشت و به داخل شیارها (جایی که تانکهای عراقی حضور داشتند) رفت. دنبال تانکهای عراقی میدوید و آنها را شکار میکرد. دود و آتش از تانکهای عراقی بلند میشد و ما همچنان در چالهای پناه گرفته و با کلاش به سوی نیروهای پیاده پشت تانکهای دشمن شلیک میکردیم. در آن لحظات علیاصغر از همه ما شجاعانهتر میجنگید تا اینکه همانجا به شهادت رسید.
لحظه و نحوه شهادتش را دیدید؟
در لحظاتی که «علیاصغر قلیتبار» به طرف شیارها میدوید، در میان تپهها و تانکهای عراقی گم میشد و ما دیگر دیدی به او نداشتیم، اما هر وقت دود و آتشی از میان تانکها بلند میشد، متوجه میشدیم که الان او در نقطهای در همان اطراف در حال شکار تانکهاست. مانند شیری بود که در گله شغالان وحشت ایجاد میکرد. مصاف فرمانده گروهان ۲ با تانکهای دشمن دیدنی بود. ۲۰ یا ۳۰ دقیقهای از رفتن دوباره «شهید علیاصغر قلیتبار» میان تانکها گذشته بود که دیگر صدای انفجارها کمکم قطع شد، دقایقی بعد او باید برمیگشت. از طرفی هم نیروهای لشکر ثارالله (ع) برای کمک فرستاده شده بودند.
تازه در ساعات اولیه آزادسازی منطقه قرار گرفته بودیم که بیسیمچی گروهان از پایین خاکریز صدایم زد و گفت بیا به طرف نیروهای لشکر خودمان برگردیم. من هم در حال تیراندازی فریاد زدم ما نیامدیم که برگردیم. باید تکلیف علیاصغر معلوم شود، اما کسی از او خبر نداشت. متوجه شدیم آخرین نفرات ما او را دیده بودیم. ظاهراً علیاصغر بار دوم که به تعقیب تانکها رفته بود، همانجا به شهادت رسیده بود.
بعد از تثبیت خط از سوی نیروهای لشکر ثارالله (ع) که به کمک ما آمده بودند، پیکر علیاصغر به عقب برگشت، در حالی که ما از او هیچ خبری نداشتیم، جنازهاش زودتر از ما به شهر برگشت و در گلزار شهدای اجاکسر در کنار یاران دیرینش دفن شده بود. یادم میآید آن روزی که در هفتتپه قصد حرکت به سوی منطقه عملیاتی را داشتیم، از او پرسیدم وصیتنامهای نوشتیای؟ گفت «قبلاً پیش از هر عملیاتی وصیتنامه مینوشتم، چند بار مجروح شدم، ولی از این پس تا یقین نکنم که به شهادت میرسم دیگر وصیتنامه نمینویسم.»
همسر شهید میگوید که ایشان بیشتر در جبهه بودند تا در میان خانواده؟
بله. علیاصغر بارها اعزام گرفت و به جبهه آمد. در آن روزها ما در سنین جوانی بودیم و با هم در جبهه خیلی شلوغ میکردیم! گاهی هم با هم کلکل میکردیم. در چنین مواقعی علیاصغر فقط آهسته نام ما را صدا میزد. مثلاً میگفت ابوالفضل، حسین یا... و در برابر شلوغ بازیهای ما حرف دیگری نمیزد. وقتی نگاهش میکردیم، لبخندی ملیح بر لبانش نقش میبست و ما دیگر حساب کار دستمان میآمد. واقعاً من محبت به دیگران را با شهید علیاصغر تجربه کردم و تا مدتها بعد از شهادتش دچار حالات خاصی شده بودم. مرتب فکر میکردم که او را میبینم. چون خیلی ناراحت بودم، همهجا چهره او را تجسم میکردم.