گروه شهادت، به فرماندهی قیامالدین، از مسیر دهدادی پشت باغ تا حاشیه شهر مزار نفوذ کرده، امّا به علّت حساسیت موقعیت، شرایط عملیات به هم میخورد و گروه عملیاتی، دوباره به قریه پالوزولی برمیگردد.
به گزارش شهدای ایران؛ چند شب است گروه شهادت، به فرماندهی قیامالدین، از مسیر دهدادی پشت باغ تا حاشیه شهر مزار نفوذ کرده، امّا به علّت حساسیت موقعیت قرارگاه رژیم و جوّ امنیتی داخل قرارگاه، شرایط عملیات به هم میخورد و گروه عملیاتی، دوباره به قریه پالوزولی برمیگردد.
هدف از عملیات، تسخیر ولسوالی سیـار چهار بولک است. این ولسوالی عملاً در کنترل مجاهدین است؛ امّا رژیم به خاطر تصرف مجدد آن و حفظ نیروهای سرسپردهاش در گروههای منظم، تشکیلات ولسوالی چهار بولک را در داخل شهر مزار، به صورت فعّال نگه داشته و نیرویی سنگین را برای تهاجم مجدّد، در داخل شهر مزار، به صورت آمادهباش ذخیره دارد.
نیروهای ما قصد دارند این لانه را سر دشمن خراب کنند و آمادگی دشمن را برای حمله به چهار بولک به هم بزنند. مسیر حرکت به طرف موقعیت عملیات، خطرناک است، چون همهاش در کنترل دشمن است. فقط شبها چون نیروهای دمشن مثل موش در لانههایش مخفی میشوند، احساس خطر کمتری میکنیم؛ اگر چه گاهی، شبها نیز مسیر حرکت مجاهدین کمینگیری شده است. از منطقه پالوزولی که بگذریم، قریه میرقاسم، سرآسیاب، پل امام بکری، پشت باغ، دهدادی، شیرآباد و تا رسیدن به موقعیت عملیات، تماماً در کنترل دشمن است.
برای تسخیر قرارگاه دشمن، باید از همه این مناطق بگذریم و بعد از آن هم مسافت زیادی از سرک پخته بین پل امام بکری و شهر مزار را طی کنیم. این چند شب است که فاصله بین پالوزولی و شهرمزار، با تمام گردنههای خطر آن طی میشود؛ ولی به علّت به هم خوردن شرایط، عملیات صورت نمیگیرد. البته تسخیر این قرارگاه، کار سادهای نیست. قلعه، با دیوار بلند و برجهای مستحکم نظامیاش محافظت میشود و با جنگ رویاروی، نخواهیم توانست سقوطش دهیم. تنها راه تصرف این قلعه، نفوذ نیروهای اطلاعات و شهری ما در داخل دشمن است.
سید گل حسین که از مدّتی قبل به این طرف، به عنوان یک دولتی قرص و صاحب مرتبه و اعتبار شناخته میشود و از شجاعت و جسارت هم چیزی کم ندارد، در واقع نیروی نفوذی ماست. او مخفیانه نقشه عملیات را آماده میکند و به وسیله شخصی رابطی، به قرارگاه عالی نظامی شهید مهندس یدالله خبر میدهد.
رسیدن به موقعیت عملیات، درایت و زیرکی نظامی زیادی لازم دارد که اینجا، تجربیات قیامالدین کارساز است. با تدابیر او، اینک نیروهای ما به چند متری قرارگاه دشمن رسیدهاند. برجهای پیرهداری قرارگاه، تا شعاع چند صدمتری را حراست میکنند. ساعت یازده شب است و منتظریم که سید گل حسین از یکی از برجها علامت دهد. او فعلاً مشغول سوراخ کردن دیوار برج است؛ آن هم در شرایطی که هرچند دقیقه یک بار، گزمههای داخل قرارگاه، از برجها خبر میگیرند و راپور خیریتی را به نوکریوال میرسانند. حالا سیدگل حسین با چه چال و نیرنگی کارش را از چشم گزمهها پنهان میکند، بماند؛ واقعاً که خیلی جرأت و چالاکی میخواهد! آخر سوراخ کردن دیوار برج قلعه که ساده نیست. صدای کلنگ را چطور مخفی میکند که گزمهها خبر نمیشوند؟ باید هرچند کلنگی که میزند، یک بار بیاید دم دروازه برج و منتظر گزمه بایستد. بعد هم گزمه را با چربزبانی مرخص کند و برگردد بر سر کارش تا نوبت گزمه بعدی شود.
بالاخره ساعت دوازده شب، منفذ باز میشود و سیدگل حسین از ارتفاع چند متری، بچّهها را با طناب بالا میکشد. نیروهای ما همه دریشی عسکری پوشیدهاند تا شناخته نشوند. شرایط خطرناکی است. صحن قرارگاه مثل روز روشن است و از همه برجها دیده میشود. دورتادور این پایگاه هم مراکز نظامی دشمن قرار گرفته که اگر آنها بو برند، همه بچههای ما را آن هم در قلب شهر مزار-محاصره خواهند کرد. بنابراین، به هیچ عنوان نباید فیری صورت بگیرد، که همه قرارگاه بیصدا خلع سلاح شود.
عملیّات به آرامی شروع میشود. اوّل کار، چندین سنگر و برج و سربازخانهها و سلاح کوت، بدون کمترین مقاومتی در کنترل بچهها در میآیند. حالا نوبت اتاق فرماندهی است که حسّاسترین نقطه قرارگاه است. فرماندهان قرارگاه، بسیارشان در شوروی آموزش دیده، ورزشهای رزمی را هم یاد دارند. در افتادن با آنها کار سادهای نخواهد بود. مأموریت تصرّف اینجا را فرمانده نترس و شجاع گروه، قیامالدین برعهده میگیرد. او با سید نور آقا و سید نصرتالله و شهید سیّد عاقل به سرعت وارد میشود. قوماندانها که مست قماربازی خویشند، از بیرون خبر ندارند. قیام در حالی که برچه راه روی کلاش نصب کرده، فریاد میزند:«تکان نخورین و الا همه تانه به رگبار میبندم.»
کی جرأت دارد تکان بخورد؟ فقط یکی از قوماندانها خطر میکند و با فریادی شبیه «کیو»ی کاراته کراها مستقیماً میتوپد روی قیام. قیام هم که نمیخواهد تیراندازی کند، با سختترین شرایط مواجه شده. ناچار با همان سرعتی که قوماندان توپیده، او هم با نوک برچه، قلبش را نشانه میگیرد. دشمن با استفاده از تاکتیکهای دفاع شخصی، به زیر میل کلاش قیام میزند؛ امّا نوک برچه به گلوگاهش فرو میرود. قیه مثل این که بر سر جایشان خشک شده، حتّی توان نفس کشیدن هم نداردند. نصرتآلله و عاقل، دست به ماشه، مقابل دروازه ایستاده، به کسی اجازه تکان خوردن هم نمیدهند.
منظره چنان حیرت انگیز و هراسناک است که حتی از توصیف هم خارج است. قوماندان قوی هیکل دولتی، با وجودی که برچه تا دسته در گلویش فرو رفته، عین شتر نهر شدهای که برای زندگی تلاش میکند، چنان قیام را به عقب فشار میدهد که انگار حتی سوزنی به گلویش نخورده.
قیام تحت فشار عجیبی قرار گرفته؛ از سویی نمیخواهد تیراندازی کند و از سویی، صاحب منصب غولپیکر، او را قدم به قدم به سوی دهلیز میراند. بقیه قوماندانان هم کمکم متوجه میشوند که بچههای ما قصد فیرندارند. یکی از آنها بر سر سید عاقل میتوپید و دامن پیراهن عاقل به چنگش میافتد. نه عاقل میتواند فیر کند و نه هم طرف دامنش را رها میکند. حاصل این کشمکش، پارهای از دامن عاقل است که به چنگ صاحب منصب میافتد. امّا قیامالدین هنوز گرفتار است و صاحب منصب که او را به بیخ دیوار رسانده، میخواهد دستهایش را پشت سر او حلقه کند. بالاخره سید نور آقا، بدون اجازه قیامالدین، حریف او را به رگبار میبندد...
از این لحظه دیگر تیراندازی شروع میشود، حساسترین نقطهای که هنوز در کنترل نیروهای دولتی است، قسمت نظام قراول است که تقریباً بیرون از دروازه قرارگاه واقع شده. حالا دولتیهایی که آنجا هستند، از برج مستحکمی که بر فراز دروازه قد کشیده، همه نقاط قرارگاه را زیر آتش گرفتهاند. حالا که درگیری علنی شروع شده، باید کاری کنیم که توجه مراکز دیگر دشمن به این قرارگاه جلب نشود. برادر یوسف، که مأمور کنترل تلفنخانه است، مأمور مخابرات را به زور تهدید، وادار به ارسا لراپور خیریتی میکند. آن بیچاره هم در برابر انبوه سؤالهایی که از مراکز متعدد میشود و علّت صدای فیر را میپرسند، میگوید: «خبر خاصی نیست؛ در بیرون از قرارگاه، در فاصلهای دور، شبحی دیده شده و حالا عسکرهای ما، بیهدف به هر سو تیراندازی میکنند.»
حرف قابل قبولی است؛ چون عملیات ما برای دیگران اصلاً قابل تصور نیست.
یوسف را از بیرون مورد هدف گلوله قرار میدهند و استخوان رانش به شدّت خرد میشود. به یک گوشه اتاق میافتد؛ امّا باز هم از سرتلفنچی دست بردار نیست: «فکر نکن حالا خطر رفع شده؛ هنوز قوت و طاقتی دارم که اگر راپور خیریتی ندی، با همین کلاشینکوف، کارته فیصله کنم.»
با زخمی شدن یوسف و قیامالدین که از نایحه ساق پا آسیب دیده، دیگر امکان و فرصت تصرف ناظم قراول نیست. ساعت هم 2 بعد از نصف شب است و راه درازی در پیش است؛ البته با محمولهای سنگین. نیروهایی که اسیر گرفتیم، باید منتقل شوند. سلاح کوت باید تخلیه گردد و مهمتر از همه، دو نفر مجروح را به فاصله ده کیلومتر باید با پشت حمل کنیم؛ مخصوصاً یوسف آدم ریزگک مزگک هم که نیست. او بلندقدترین مجاهد است؛ در میان همه برادران. دروازه قرارگاه نیز که در تصرف نظام قراول است، باز نشده و ناچار همه کس و همه چیز باید از همان سوراخ برجی که سیدگل حسین کنده، عبور داده شوند.
خلاصه، نزدیکی صبح، همه اسرای دشمن، هرکدام با چند قبضه کلاشینکوف بر پشت، از قرارگاه بیرون میشوند.حمل مجروحان مخصوصاً یوسف که هم قواره جسیمی دارد و هم استخوان رانش تکه تکه شده-کار را بیش از پیش مشکل کرده. با این وضعی که پیش آمده، ظاهرا تا صبح، هیچکس به جایی نخواهد رسید. باید دست و پا کرد و یک موتور گیر آورد.
یکی از برادران، اولین در را میزند. صاحبخانه-که انگار پشت در ایستاده بوده و انتظار ما را داشته-در را باز میکند:
-بفرمائین، امر کنین.
-ببخشین، دو نفر از برادران مجاهد در عملیات امشب زخمی شدهاند. میشه راهنمایی کنین اگه کسی از مردم موتور داره، زخمیها ره به نقطه امنی برسانه؟
-چند دقیقه صبر کنین، مه لباس خوده بپوشم.
بیش از دو دقیقه نمیگذرد که با موتور جیب از حویلی خانهاش بیرون میآید و صبح نشده، مجروحان را از شهر مزار بیرون کرده، مستقیما به قرارگاه پالوزولی میرساند.
منبع:فارس
هدف از عملیات، تسخیر ولسوالی سیـار چهار بولک است. این ولسوالی عملاً در کنترل مجاهدین است؛ امّا رژیم به خاطر تصرف مجدد آن و حفظ نیروهای سرسپردهاش در گروههای منظم، تشکیلات ولسوالی چهار بولک را در داخل شهر مزار، به صورت فعّال نگه داشته و نیرویی سنگین را برای تهاجم مجدّد، در داخل شهر مزار، به صورت آمادهباش ذخیره دارد.
نیروهای ما قصد دارند این لانه را سر دشمن خراب کنند و آمادگی دشمن را برای حمله به چهار بولک به هم بزنند. مسیر حرکت به طرف موقعیت عملیات، خطرناک است، چون همهاش در کنترل دشمن است. فقط شبها چون نیروهای دمشن مثل موش در لانههایش مخفی میشوند، احساس خطر کمتری میکنیم؛ اگر چه گاهی، شبها نیز مسیر حرکت مجاهدین کمینگیری شده است. از منطقه پالوزولی که بگذریم، قریه میرقاسم، سرآسیاب، پل امام بکری، پشت باغ، دهدادی، شیرآباد و تا رسیدن به موقعیت عملیات، تماماً در کنترل دشمن است.
برای تسخیر قرارگاه دشمن، باید از همه این مناطق بگذریم و بعد از آن هم مسافت زیادی از سرک پخته بین پل امام بکری و شهر مزار را طی کنیم. این چند شب است که فاصله بین پالوزولی و شهرمزار، با تمام گردنههای خطر آن طی میشود؛ ولی به علّت به هم خوردن شرایط، عملیات صورت نمیگیرد. البته تسخیر این قرارگاه، کار سادهای نیست. قلعه، با دیوار بلند و برجهای مستحکم نظامیاش محافظت میشود و با جنگ رویاروی، نخواهیم توانست سقوطش دهیم. تنها راه تصرف این قلعه، نفوذ نیروهای اطلاعات و شهری ما در داخل دشمن است.
سید گل حسین که از مدّتی قبل به این طرف، به عنوان یک دولتی قرص و صاحب مرتبه و اعتبار شناخته میشود و از شجاعت و جسارت هم چیزی کم ندارد، در واقع نیروی نفوذی ماست. او مخفیانه نقشه عملیات را آماده میکند و به وسیله شخصی رابطی، به قرارگاه عالی نظامی شهید مهندس یدالله خبر میدهد.
رسیدن به موقعیت عملیات، درایت و زیرکی نظامی زیادی لازم دارد که اینجا، تجربیات قیامالدین کارساز است. با تدابیر او، اینک نیروهای ما به چند متری قرارگاه دشمن رسیدهاند. برجهای پیرهداری قرارگاه، تا شعاع چند صدمتری را حراست میکنند. ساعت یازده شب است و منتظریم که سید گل حسین از یکی از برجها علامت دهد. او فعلاً مشغول سوراخ کردن دیوار برج است؛ آن هم در شرایطی که هرچند دقیقه یک بار، گزمههای داخل قرارگاه، از برجها خبر میگیرند و راپور خیریتی را به نوکریوال میرسانند. حالا سیدگل حسین با چه چال و نیرنگی کارش را از چشم گزمهها پنهان میکند، بماند؛ واقعاً که خیلی جرأت و چالاکی میخواهد! آخر سوراخ کردن دیوار برج قلعه که ساده نیست. صدای کلنگ را چطور مخفی میکند که گزمهها خبر نمیشوند؟ باید هرچند کلنگی که میزند، یک بار بیاید دم دروازه برج و منتظر گزمه بایستد. بعد هم گزمه را با چربزبانی مرخص کند و برگردد بر سر کارش تا نوبت گزمه بعدی شود.
بالاخره ساعت دوازده شب، منفذ باز میشود و سیدگل حسین از ارتفاع چند متری، بچّهها را با طناب بالا میکشد. نیروهای ما همه دریشی عسکری پوشیدهاند تا شناخته نشوند. شرایط خطرناکی است. صحن قرارگاه مثل روز روشن است و از همه برجها دیده میشود. دورتادور این پایگاه هم مراکز نظامی دشمن قرار گرفته که اگر آنها بو برند، همه بچههای ما را آن هم در قلب شهر مزار-محاصره خواهند کرد. بنابراین، به هیچ عنوان نباید فیری صورت بگیرد، که همه قرارگاه بیصدا خلع سلاح شود.
عملیّات به آرامی شروع میشود. اوّل کار، چندین سنگر و برج و سربازخانهها و سلاح کوت، بدون کمترین مقاومتی در کنترل بچهها در میآیند. حالا نوبت اتاق فرماندهی است که حسّاسترین نقطه قرارگاه است. فرماندهان قرارگاه، بسیارشان در شوروی آموزش دیده، ورزشهای رزمی را هم یاد دارند. در افتادن با آنها کار سادهای نخواهد بود. مأموریت تصرّف اینجا را فرمانده نترس و شجاع گروه، قیامالدین برعهده میگیرد. او با سید نور آقا و سید نصرتالله و شهید سیّد عاقل به سرعت وارد میشود. قوماندانها که مست قماربازی خویشند، از بیرون خبر ندارند. قیام در حالی که برچه راه روی کلاش نصب کرده، فریاد میزند:«تکان نخورین و الا همه تانه به رگبار میبندم.»
کی جرأت دارد تکان بخورد؟ فقط یکی از قوماندانها خطر میکند و با فریادی شبیه «کیو»ی کاراته کراها مستقیماً میتوپد روی قیام. قیام هم که نمیخواهد تیراندازی کند، با سختترین شرایط مواجه شده. ناچار با همان سرعتی که قوماندان توپیده، او هم با نوک برچه، قلبش را نشانه میگیرد. دشمن با استفاده از تاکتیکهای دفاع شخصی، به زیر میل کلاش قیام میزند؛ امّا نوک برچه به گلوگاهش فرو میرود. قیه مثل این که بر سر جایشان خشک شده، حتّی توان نفس کشیدن هم نداردند. نصرتآلله و عاقل، دست به ماشه، مقابل دروازه ایستاده، به کسی اجازه تکان خوردن هم نمیدهند.
منظره چنان حیرت انگیز و هراسناک است که حتی از توصیف هم خارج است. قوماندان قوی هیکل دولتی، با وجودی که برچه تا دسته در گلویش فرو رفته، عین شتر نهر شدهای که برای زندگی تلاش میکند، چنان قیام را به عقب فشار میدهد که انگار حتی سوزنی به گلویش نخورده.
قیام تحت فشار عجیبی قرار گرفته؛ از سویی نمیخواهد تیراندازی کند و از سویی، صاحب منصب غولپیکر، او را قدم به قدم به سوی دهلیز میراند. بقیه قوماندانان هم کمکم متوجه میشوند که بچههای ما قصد فیرندارند. یکی از آنها بر سر سید عاقل میتوپید و دامن پیراهن عاقل به چنگش میافتد. نه عاقل میتواند فیر کند و نه هم طرف دامنش را رها میکند. حاصل این کشمکش، پارهای از دامن عاقل است که به چنگ صاحب منصب میافتد. امّا قیامالدین هنوز گرفتار است و صاحب منصب که او را به بیخ دیوار رسانده، میخواهد دستهایش را پشت سر او حلقه کند. بالاخره سید نور آقا، بدون اجازه قیامالدین، حریف او را به رگبار میبندد...
از این لحظه دیگر تیراندازی شروع میشود، حساسترین نقطهای که هنوز در کنترل نیروهای دولتی است، قسمت نظام قراول است که تقریباً بیرون از دروازه قرارگاه واقع شده. حالا دولتیهایی که آنجا هستند، از برج مستحکمی که بر فراز دروازه قد کشیده، همه نقاط قرارگاه را زیر آتش گرفتهاند. حالا که درگیری علنی شروع شده، باید کاری کنیم که توجه مراکز دیگر دشمن به این قرارگاه جلب نشود. برادر یوسف، که مأمور کنترل تلفنخانه است، مأمور مخابرات را به زور تهدید، وادار به ارسا لراپور خیریتی میکند. آن بیچاره هم در برابر انبوه سؤالهایی که از مراکز متعدد میشود و علّت صدای فیر را میپرسند، میگوید: «خبر خاصی نیست؛ در بیرون از قرارگاه، در فاصلهای دور، شبحی دیده شده و حالا عسکرهای ما، بیهدف به هر سو تیراندازی میکنند.»
حرف قابل قبولی است؛ چون عملیات ما برای دیگران اصلاً قابل تصور نیست.
یوسف را از بیرون مورد هدف گلوله قرار میدهند و استخوان رانش به شدّت خرد میشود. به یک گوشه اتاق میافتد؛ امّا باز هم از سرتلفنچی دست بردار نیست: «فکر نکن حالا خطر رفع شده؛ هنوز قوت و طاقتی دارم که اگر راپور خیریتی ندی، با همین کلاشینکوف، کارته فیصله کنم.»
با زخمی شدن یوسف و قیامالدین که از نایحه ساق پا آسیب دیده، دیگر امکان و فرصت تصرف ناظم قراول نیست. ساعت هم 2 بعد از نصف شب است و راه درازی در پیش است؛ البته با محمولهای سنگین. نیروهایی که اسیر گرفتیم، باید منتقل شوند. سلاح کوت باید تخلیه گردد و مهمتر از همه، دو نفر مجروح را به فاصله ده کیلومتر باید با پشت حمل کنیم؛ مخصوصاً یوسف آدم ریزگک مزگک هم که نیست. او بلندقدترین مجاهد است؛ در میان همه برادران. دروازه قرارگاه نیز که در تصرف نظام قراول است، باز نشده و ناچار همه کس و همه چیز باید از همان سوراخ برجی که سیدگل حسین کنده، عبور داده شوند.
خلاصه، نزدیکی صبح، همه اسرای دشمن، هرکدام با چند قبضه کلاشینکوف بر پشت، از قرارگاه بیرون میشوند.حمل مجروحان مخصوصاً یوسف که هم قواره جسیمی دارد و هم استخوان رانش تکه تکه شده-کار را بیش از پیش مشکل کرده. با این وضعی که پیش آمده، ظاهرا تا صبح، هیچکس به جایی نخواهد رسید. باید دست و پا کرد و یک موتور گیر آورد.
یکی از برادران، اولین در را میزند. صاحبخانه-که انگار پشت در ایستاده بوده و انتظار ما را داشته-در را باز میکند:
-بفرمائین، امر کنین.
-ببخشین، دو نفر از برادران مجاهد در عملیات امشب زخمی شدهاند. میشه راهنمایی کنین اگه کسی از مردم موتور داره، زخمیها ره به نقطه امنی برسانه؟
-چند دقیقه صبر کنین، مه لباس خوده بپوشم.
بیش از دو دقیقه نمیگذرد که با موتور جیب از حویلی خانهاش بیرون میآید و صبح نشده، مجروحان را از شهر مزار بیرون کرده، مستقیما به قرارگاه پالوزولی میرساند.
منبع:فارس