شهدای ایران shohadayeiran.com

چزابه در روزهاي نخست دفاع مقدس روزهاي تلخ و شيرين بسياري به خود ديده است اما آن حماسه جانانه ومعروفش كه خاطره رشادت و جانبازي دليرمردان خطه خراسان را در خود ثبت كرده است چند روزي بيشتر نيست
سرویس فرهنگی پایگاه خبری شهدای ایران؛ چزابه در روزهاي نخست دفاع مقدس روزهاي تلخ و شيرين بسياري به خود ديده است اما آن حماسه جانانه ومعروفش كه خاطره رشادت و جانبازي دليرمردان خطه خراسان را در خود ثبت كرده است چند روزي بيشتر نيست .البته همين چند روز را اگر بخواهي در چند صفحه و چند ساعت باز گو كني لازم است با بازماندگان چزابه كه هر كدام در مقطعي و از منظري آن حماسه را روايت ميكنند روزها بنشيني .محسن افخمي كه در چزابه در سنگر بي سيم و به عنوان بي سيم چي خط حضور داشته است بخشي از روايت تنگه شهيد عليمرداني است . 

چزابه روزهاي سخت ما در دفاع مقدس بود

تفكر هدايت گران جنگ بعد از آزادسازي بستان ، طراحي عمليات فتح المبين بود منطقه اي حدود 600 كيلومتر مربع و اين نياز به يك اعزام سراسري داشت .اين اعزام نياز به يك نيروي محرك داشت .چه چيزي حز تشييع شهدا مي توانست اين نقش را ايفا كند .

بعد از آزادسازي بستان سهم مشهد از شهداي اين عمليات حدود 28 شهيد بود كه اين تعداد شهيد در سال اول جنگ براي اولين بار بود كه تشييع مي شدند و اين خود شكوه خاصي به مراسم داده بود در همان مراسم بود كه به همراه دوستم احمد افخمي با هم هم قسم شديم كه هر طور شده خودمان را به منطقه برسانيم در حقيت خون شهدايي كه آن روز  تشييع مي شدند در ما اين جوشش را ايجاد كرد و حتما در بسياري ديگر هم چنين كرده است .همان موقع بود كه اولين اعزام بزرگ بسيجيان مشهد حدود 2500 نفر با راهپيمايي به سمت حرم راه افتاد .من هم در آن اعزام بودم .با قطار به تهران و پادگان امام حسن عليه السلام رفتيم .آنجا نيروها تقسيم شدند .

قرار شد ما به پادگان شهيد بهشتي اهواز برويم . تيپ مستقل 21 امام رضا عليه السلام تازه تشكيل شده بود كه فرماندهي آن را شهيد خادم الشريعه به عهده داشت .موضوع اعزام به چزابه مطرح بود .همان روزهاي اول در اهواز دنبال چند بي سيم چي و مخابراتي مي گشتند كه من  وچند تا ديگر از دوستان داوطلب شديم .وسايلمان را جمع كرديم و رفتيم در مقري قبل از بستان كه بچه هاي اطلاعات و عمليات مسقر بودند راهنمايي گرفتيم و بعد در تاريكي شب ما را به جايي رساندند كه تلي از خاك بود سئوال كه كرديم گفتند چزابه است .هنوز نيروهاي خراسان خط را تحويل نگرفته بودند ما را آورده بودند ، موقعيت هاي حساس را از نيروهاي اصفهان تحويل بگيريم تا نيروهاي تيپ كه مي رسند سر در گم نشوند .

چزابه روزهاي سخت ما در دفاع مقدس بود .موقعيت خاص نطقه امكان ايجاد حداقل امكانات لازم براي استقرار نيرو را نمي داد . هر 15 روز مي توانستيم به بستان برويم و از سه چشمه حمامي كه آنجا  داشت استفاده كنيم .سنگرهاي مناسبي نمي توانستيم ايجاد كنيم عموما ارتفاع كمي داشتند آنقدر كه نماز را نمسد ايستاده بخوانيم .موش ها هم در سنگر حضور داشتند گاهي برايشان غذا هم مي گذاشتيم .فاصله اندك تا هور هم باعث شده بود كف سنگر خيس و نم دار باشد .بهداشت هم ضعيف بود بدن ها يمان شپش زده بود شبها از شدت خارش بدون اينكه متجه باشيم خودمان را زخمي مي كرديم و صبح گاهي با بدنهاي خون آلود هم مواجه مي شديم .مراجعه هم كرديم تا قدري وضعيت بهداشتي را مرتب تر كنند ولي امكانش نبود نمي شد كه خط را به بهانه سم پاشي تخليه كنند .

جاده منتهي به چزابه كاملا زير آتش عراق بود .به خصوص  در طول روز .براي همين تسليحات و نيرو ها را در شب مي آوردند حتي گراي ماشين غذا را هم گرفته بودند براي همين زمان رساندن غذا به خط را نامنظم كردند گاهي 9 صبح ناهار مي رسيد گاهي هم ساعت 2 بعد از ظهر.

در چزابه سه خط داشتيم خط اول كه سنگر كمين و تعدادي نيرو در آن بود خط دوم كه براي دفاع مستحكم تر طراحي شده بود و سنگر مخابرات و آمبولانس و بعضي تجهيزات در آنجا نگهداري مي شد و خط سوم كه تقريبا نيرويي نداشت فقط چند تانك و چند قبضه خمپاره انداز در اختيار زرهي ارتش در آنجا بود .كه تعداد خمپاره هايي كه شليك مي شد  در هر روز مشخص بود .

فاصله بين هور و رمل در چزابه بطور ميانگين 1000 متر بود كه گاهي به 700 متر هم مي رسيد در همين خط بايد عمل مي كرديم براي همين اسمش را تنگه گذاشته اند .

فاصله خط اول و دوم حدود 380 متر بود گردان اول در نبئه مستقر بود گردان دوم در خط چزابه و گردان سوم از تيپ 21 هم در منطقه حضورد اشت خط اول هم با خط اول عراق در كمترين موقعيت فقط  160متر بود .

من تا روزي كه در جنگ بودم ديگر معنويتي كه در چزابه بود نديدم

سنگر ما كه سنگر مخابرات بود به سنگر درويش معروف بود من و شهيد فدايي و احمد افخمي بوديم. استحكام چنداني هم نداشت شهيد صبوري كه قبل از شهيد عليمرداني فرمانده خط بود تازه پيگير استحكام سنگرها شده بود. در اين سنگر عكس شهدا و امام ومقام مظم رهبري را در سنگرمان نصب كرده بوديم .

حال معنوي عجيبي در خط چزابه بود .عراق مي دانست بچه ها به نماز اول وقت مقيدندبراي همين لحظات اذان صبح كه براي وضو از سنگر بيرون مي آمديم عراق آتش تهيه سنگيني روي سرمان مي ريخت گاهي حق نداشتيم براي وضو از سنگر بيرون بياييم من تا روزي كه در جنگ بودم ديگر معنويتي كه در چزابه بود نديدم.من قاري قرآن بودم صداي خوبي داشتم احمد افخمي آنجا براي اولين بار كتاب دعا دستم داد و گفت دعاي توسل بخوا بعدها كم كم  چيزهايي مثل روضه هم با كمك خودش مي خوانديم بعد از سنگر درويش سنگري بود چند نفري از بچه هاي روستاي افچنگ سبزوار در آن مستقر بودند شب آنحا دعاي توسل خواندم فردا صبح براي نماز دنبالمان آمدند در همان سنگر نماز كه تمتم شد دبدم بچه هاي سنگر زدند زير گريه ولوله اي به پا شده بود گفتند ديشب سه تا از بچه ها با هم خواب امام زمان را ديده اند چند روزي هم بيشتر نماندند و شهيد شدند گويا انتخاب مي كردند الان افسوس مي خورم كه چقدربا آنها فاصله داشته ام .خط تحت عنايت امام زمان بود امدادهاي الهيي ويژه اي صورت مي گرفت .گاهي يك تغيي جاي ناگهاني و بدون دليل جان من  يا دوستانم را از اصابت خمپاره يا گلوله نجات مي داد گاهي پايم به سيم گير مي كرد و زمين مي خوردم تير از بالاي سرم عبور مي كرد .آن روزها آنقدر عادي شده بود  كه حواسمان نبود چه مي گذرد .امروز كه برميگرديم وفكر مي كنيم براي مان غير عادي به نظر مي رسد .

گفتند كسي مي خواهد براي فرماندهي خط بيايد كه نامش عليمرداني است آدم جدي و نظامي است.

شهيد صبوري با اينكه با اقتدار بود اما واقعا صبور بود از شهيد عليمرداني جوان تر بود اما براي پيرمردها هم سنگ صبور بود و آنها را در شرايط سخت دلداري مي داد يك وقت نيمه هاي شب پاي بس سيم بودم سري به سنگر ما زد و گفت چكار مي كني ؟ گفتم پاي بسي سيم نشستم ضمنا كتاب هم مطالعه مي كنم .تعارف كردم آمد و توي سنگر نشست دو تا پرتقال گذاشتم جلوي ايشان .يكي را پوست كند و همانطور كه مي خورد  گفت شما نمي خوري ؟تصورم اين بود كه مي خواهد از همان پرتقال پوست كنده خودش به من بدهد گفتم چرا مي خورم گفت پس بردار براي خودت پوست بكن .

بعد از شهيد صبوري كه مجروح شد و رفت عقب گفتند كسي مي خواهد براي فرماندهي خط بيايد كه نامش عليمرداني است آدم جدي و نظامي است و اين براي من كه آدمي بودم كه تا آن روز لباس نظامي به تن نكرده بودم و هميشه در خط با همان شلوار و پيراهن و كفش شخصي كه از مشهد آورده بودم راه مي رفتم سخت بود .اتفاقا اولين خاطره من با ايشان در همين رابطه بود كه يك روز كنار سنگر ايستاده بوديم و به اتفاق دوستان در فكر اصلاح سنگر بوديم تا بتوانيم لا اقل نماز را ايستاده بخوانيم ، شهيد عليمرداني آمد و گفت شما چرا كلاه آهني سرت نگذاشتي؟ گفتم نزديك سنگر هستم و ضرورتي ندارد ايشان تذكر داد و گفت اگر دفعه ديگر بيرون از سنگر بدون كلاه باشي در همين گلها سينه خيز مي برمت .گفتم چشم ايشان كه رفت گفتم كو تا حالا عليمرداني دوباره من را ببيند. براي همين به كار خودم مشغول شدم كه يك دفعه از بالاي خاكريز سرش را بيرون آورد وگفت تو كه هنوز كلاه سرت نكردي وهمانجا حساب كار خودم را كردم .

سي امين گلوله كه به زمين چزابه اصابت كرد جواد گفت يك دقيقه شد

هفدهم بهمن ماه بود كه قرار شد چند نفري برويم گشت كه پيك آمد و گشت را لغو كردند يك ساعت از لغو اين دستور گذشت كه چزابه به يكباره جهنم شد انگار عراق با تمام توانش روي ما آتش مي ريخت داخل سنگرها پناه گرفته بوديم كه يكي از بچه ها با عجله آمدو گفت هر چه پارچه يا چفيه داريد خيس كنيد و جلو دهان و بيني خودتان بگيريد آن زمان هنوز اصطلاح شيميايي مرسوم نبود مي گفتند بمب سمي زده اند .البته ما كه بويي احساس نكرديم اما اين خاطره ماند .همان شب با شهيد جواد قرباني زمان گرفتيم و گلوله ها را شمرديم، سي امين گلوله كه به زمين چزابه اصابت كرد جواد گفت يك دقيقه شد يعني در يك دقيقه 30 گلوله در يك ساعت قريب به 180گلوله مي شود آن هم نه در زميني به وسعت مثلا شلمچه در چزابه اي كه حد اكثر يك كيلومتر عرض داشت با آن آتش سنگين به لطف خدا تا صبح آن روز 6 نفرزخمي و يك شهيد بيشتر نداشتيم ولي 7 صبح كه پايم را از سنگر بيرون گذاشتم قسم مي خورم من كه پيش از اكثر نيروها و در 4 بهمن پا به چزابه گذاشته بودم حالا زمين چزابه را نمي شناختم . در يك شب خاك چزابه دگرگون شده بود گوشه گوشه زمين سياه و گود شده بود .


عليمرداني هيچ وقت اجازه نمي داد از پاي بي سيم كنار بروم

صبح 18 بهمن بود كه عراق پيشروي را آغاز كرد .تعدادي عراقي با حالت تسليم به سمت ما مي آمدند اما به كانال نزديك خاكريز ما كه رسيده بودند وارد كانال شده بودند گويااز اول هم به قصد تسليم شدن نيامده بودند چون اسلحه و تجهيزات خودشان را در كيسه اي پشت سرشان مخفي كرده بودند همين كه وارد كانال شدند كيسه ها را پر از خاك كردند و بالاي كانال به شكل سنگر چيدند و شدند آفت جان بچه هاي ما اكثر شهداي ما را از همان نقطه با سيمينف زده بودند .ديگر نمي توانستيم سرمان را از خاكريز بالا بياوريم .

ساعت 9 صبح بود كه پشت بي سيم اعلام كردند كه اسير گرفتيم .من هم كه در خط دوم بودم و مترصد فرصتي كه خودم را به خط اول برسانم شهيد عليمرداني را پيدا كردم و گفتم بچه ها اسير گرفتند بروم بياورم .خوشحال شد و با اينكه هيچ وقت اجازه نمي داد از پاي بي سيم كنار بروم ، لبخندي زد و گفت برو .با سرعت اسلحه اي برداشتم و از ترس اينكه پشيمان نشود با سرعت دويدم به سمت خط اول .هنوز به خط نرسيدم كه ديدم يكي از بچه دو اسير عراقي را را به عقب مي آورد   .آنها را تحويل گرفتم و به سمت شهيد عليمرداني كه در خط دوم بود راه افتادم نكته مهم اين بود كه اسراي عراقي به سنگر هاي ما مي رسيدند يا گوشه و كنار خط عكس امام را مي ديدند به زمين مي افتادند و عكس امام را مي بوسيدند كه واقعا نمي شد فهميد از سر عشق به امام بود يا دليل ديگري داشت .به هر حال آنها را تحويل دادم و خواستم برگردم كه شهيد عليمرداني گفت كجا گفتم مي روم كمك بچه ها گفت برگرد پاي بي سيم .

وقت خداحافظي بود با كساني كه احتمال برگشتشان را نمي داديم

روز 19 بهمن بود كه چهار يا پنج نفر از بچه ها بيشتر در خط اول نمانده بودند بقيه هم يا مجروح شده بودند يا شهيد .شهيد از آن شهادت ها كه اگر مي پرسيدي از فلاني چه خبر؟ مي گفتند با گلوله مستقيم تانك از كمر نصف شد .عليمرداني كه ناراحتي تمام وجودش را گرفته بود دستور داد همان چند نفر باقيمانده هم تا خط دوم عقب بنشينند .در حقيقت خط اول جاي ماندن نبود .ضمن اينكه چون هدف نگهداري چزابه بود خيلي ضرورت نداشت آن هم با حجم سنگين تلفات در همان خط اول دشمن متوقف شود و به اين نتيجه رسيده بودند چون خط دفاعي دوم مستحكم تر بود در آن خط جلو پيشروي دشمن را بگيرند .

ظهر بود كه به شهيد عليمرداني خبر دادند تعداي عراقي قصد دور زدن خط را دارند . به شهيد غلامرضايي ، انتظاري ،حسين زماني و يك بسيجي كه الان اسمش يادم نيست ، گفت بايد برويد جانتان را فداي گردان كنيد همان جلو با آنها درگير شويد و نگذاريد نفوذ كنند آنها هم با جان و دل قبول كردند غلامرضايي خيلي شوخ طبع بود شعر معروفي هم داشت كه مي گفت كلنگ از آسمان افتاد ونشكست وگرنه من كجا ولنگ كفشم .خيلي خوشحال بود كه انتخاب شده است .وقت خداحافظي بود با كساني كه احتمال برگشتشان را نمي داديم .ولي الحمدلله موفق شدند و بعد تعريف كردند چون عراقي ها فكر نمي كردند ما در آن نقطه نيرويي داشته باشيم وقتي با ما برخورد كردند به تصور اينكه در خط پنهاني ما گرفتار شدند.كم آورده بودند ما محاصره شان كرديم فقط همان بسيجي با تير مستقيم عراقي ها شهيد شده بود و متاسفانه نتوانستند پيكرش را برگردانند .ولي خط خط دوباره امن شد .

من خواندم الهي عظم البلا و برح الخفا....

روز 20بهمن ما سه روز مي شد كه غذا نخورديه بوديم چون غذا به خط نمي رسيد مهمات هم نبود فقط آب براي رفع تشنگي نه براي قضاي حاجت .نيروها هم شايد حدود 20 تا 30 نفر با همه زخمي ها و مجروحين . يكي از مجروحين همين احمد افخمي بود كه شهيد عليمرداني وقتي عرصه را تنگ ديد به داخل سنگر آمد و با صداي بلند گفت :((پاشو برادر چرا نشتي؟)) با اينكار سعي كرد تمام تلاشش را براي روحيه دادن به باقيمانده نفرات بكار بگيرد . موفق هم شد همه هر آنچه داشتند را بردند لبه خاكريز .عراقي ها هم نزديك شده بودند .

حسين مهاجر آمد داخل سنگر بي سيم و گفت كد و رمز هايت را بهم بزن .پرسيدم چرا گفت مثل اينكه حواست نيست عراقي ها رسيدند . ديده بودم اما نمي خواستم باور كنم چند روز تمام جانمان را كف دست گرفته بوديم و از تنگه دفاع كرديم بهترين رفيقانمان كنار چشم ما پركشيدند حالا سخت بود تنگه را واگذار كنيم با اين حال فركانس بي سيم را به هم زدم و جدول كد و رمزها را پاره كردم .

من يك خشاب داشتم با جواد فدايي و احمد افخمي كه كنارم بودند گفتم بياييد قبل از اينكه به خاكريز برويم با هم دعا بخوانيم و من خواندم الهي عظم البلا و برح الخفا....گريه مي كرديم دعا تمام شد و افخمي دعا كرد بعد اسلحه را برداشتيم و آمديم روي خاكريز .لوله تانك از روي خاكريز عبور كرد و شني تانك را هم ديديم ولي نفهميديم چطور شد به يكباره تانك منفجر شد .در جمع ما كسي آر پي جي نداشت خمپاره اي هم از سمت ما شليك نمي شد با گلوله اسلحه كلاش هم كه نمي شد تانك را منهدم كرد حالا بعضي مي گفتند تانك چون موشك داشته اصابت گلوله كلاش منهدمش كرده اما بهر حال هرچه بود اين اتفاق انقلابي در خط ايجاد كرد كه هر كسي با  هر چه داشت به سمت عراقي ها شليك كرد طوري كه عراقي ها عقب نشستند هرچه ما مي زديم هر چه هم خود عراقي ها نيروهاي خوشان را مي زدند .

ليوانش را نگاه كردم باقيمانده چاي در ليوان خوني بود

ظهر بود كه خط دوباره امن شد و برگشتيم دوباره بي سيم ها را تنظيم كرديم ولي بدون كد و رمز البته مهم هم نبود در آن موقعيت .نمي دانم از كجا كمي چاي خشك پيدا كردم همان كنار سنگر چاي درست كردم .شهيد عليمرداني هم به لب و دهانش تركش خورده بود و با باندي گونه اش را بسته بود .برايش چاي ريختم همانطور كه چاي مي خورد از او پرسيدم برادر عليمرداني شما مجروح شديد برنمي گرديد عقب .نگاهي به من كرد و جواب نداد بعد هم چايش را خورده نخورده از سنگر بيرون رفت .ليوانش را نگاه كردم باقيمانده چاي در ليوان خوني بود .براي من و جواد فدايي خيلي تكان دهنده بود اين آخرين باري بود كه او را در خط ديدم .يك ساعتي بعد شهيد غلامرضايي با ناراحتي وارد سنگر شد و خبر داد كه عليمرداني شهيد شد .در شجاعت و مديريتش همين بس كه اگر او نبود سختي چزابه نمي گذاشت كسي مثل من بسيجي كه اجباري براي ماندن نداشتم در آنجا بمانم .

همان موقع پشت ما لرزيد فرمانده گردان آن هم كسي مثل عليمرداني براي ما كه جوانهايي بوديم كه براي اولين بار به جبهه مي آمديم يك پشتوانه بود .گفتم خبر جايي پخش نشود .من هم براي اينكه روحيه بچه ها حفظ شود گاهي از پشت بي سيم پيام شهيد عليمرداني را مخابره  مي كردم تا دشمن متوجه شهادت او نشود .شهيد پارسا كه معاون شهيد صبوري بود و در خط مانده بود شد مسئول خط .

خون هاي روي غذا را برداشتيم و باقيمانده را خورديم

نزديك به صبح 21 بهمن يك گروهان از بچه هاي شيراز آمدند خوشحال شديم .هوا كه روشن شده بود آمد سنگر ما و گزارشي از خط خواست .من توضيح دادم كه خط اول را به اجبار رها كرديم .ناراحت شد و با صداي بلند گفت چرا خط را رها كرديد من الان مي روم و خط را پس مي گيرم هرچه خواستيم مانع شويم نشد .با يك دسته از نيروهاي شيراز و تعدادي آرپيچي و تيربار از كنار جاده و چهارراهي كه بخاطر تسلط عراق بر آن و شهيد شدن بسياري از نيروها به چهارراه شهدا معروف شده بود به سمت خط عراق رفت.شايد نيم ساعتي بيشتر نگذشته بود كه تعدادي از نيروها برگشتند و خبر دادند فرمانده شان شهيد شد.

خاطره شيرين صبح 21 بهمن به اسارت در آمدن يك عراقي توسط نوجوان 15 ساله مشهدي بود .او بچه خيابان طلاب بود شجاع و نترس مي رفت روي خاكريز نگاهي ميكرد و گراي دقيقي براي شليك مي داد .اسير عراقي را كه مي خواست عقب بياورد روي كولش سوار شده بود و كلت عراقي را روي سرش گرفته بود .روحيه عجيبي به بچه داد .

عصر همان روز يك ديگ كوچك عدس پلو رسيد اگرچه نيروها آمارشان زياد شده بود اما اميد اينكه يك مشت پلو به هر كس برسد بود .از فشار گرسنگي تعدادي از نيروها هجوم بردند به سمت ديگ كه خمپاره عراقي نزديك آنها نشست خون تعدادي از شهدا و مجروحان روي غذا پاشيد ديگر حالي براي خوردن نمانده بود دست بكار جابجايي مجروحين و شهدا شديم .نيم ساعتي گذشت ديديم نمي توانيم تحمل كنيم خون هاي روي غذا را برداشتيم و باقيمانده را خورديم .

من مانده بودم كه بي سيم چي خط بودم ،شهيدفدايي و شهيد پارسا فرمانده خط و شهيد دقيق نژاد ديده بان خط و تعدادي از بچه هاي سبزوار و شيراز كه با روحيه اي كه براي شيرازي ها بعد شهادت فرمانده و دوستانشان بوجود آمده بود واقعا نمي توانستيم ارتباط خوبي با آنها برقرار كنيم .

نزديك غروب حاج مصطفي رداني پور براي فرماندهي به خط آمد.طرحي هم داشت . مي خواست يك شبه عمليات برگزار كرد .گفت مثل روال قبل عمليات مدتي همه بي سيم ها را خاموش كنيد .بعد سر ساعت مشخصي كه از قبل اعلام كرده بود بي سيم ها روشن شد  و مصطفي رداني پور از پشت بي سيم با معرفي خودش به عنوان سردار رشيد رمز و آغاز عمليات را اعلام كرد و ظرف چند دقيقه با همان مهمات اندكي كه شيرازي ها آورده بودند يك آتش تهيه خوبي روي سر عراقي ها ريختيم و مجبور به فرار و عقب نشيني شدند .عراق فكر نمي كرد كسي اين طرف زنده مانده باشد .

شب 22 بهمن قرارگاه ما را به توپخانه ارتش وصل كرد و قرار شد هاشم دقيق نژاد گرا مي داد و توپخانه ارتش آتش مي ريخت .صبح 22 بهمن عراق بطور كامل عقب نشيني كرد .از مصطفي رداني پور خواستيم اجازه دهد ما چهار نفر خراساني باقيمانده برگرديم ساعت 9.5 صبح من و فدايي هاشم دقيق نژاد و حسيني مسئول دسته بچه هاي سبزوار خط را ترك كرديم در حاليكه خيالمان از بابت خط راحت شده بود كه عراق ديگر هيچ غلطي نمي تواند بكند.
 

انتشار یافته: ۱
غیر قابل انتشار: ۰
علی رضا شریفی
|
Iran (Islamic Republic of)
|
۱۳:۲۶ - ۱۳۹۲/۱۰/۱۰
0
2
سلام ای عزیز ای نور چشمانم بسیار عالی بود
نظر شما
(ضروری نیست)
(ضروری نیست)
آخرین اخبار