شهدای ایران shohadayeiran.com

کد خبر: ۲۳۹۴۲۴
تاریخ انتشار: ۲۱ آبان ۱۴۰۲ - ۱۰:۳۴
از ارتحال عالم مجاهد و خستگی ناپذیر زنده یاد حجت‌الاسلام والمسلمین جعفر شجونی، هفت سال سپری گشت. هم از این روی و در نکوداشت مبارزات طولانی آن روحانی بصیر با استبداد و استعمار، بخشی از خاطرات وی را - که واگویه‌ای از دوران زندان اوست- مورد خوانش تحلیلی قرار داده‌ایم. روحش شاد و یادش گرامی ب

شهدای ایران:از ارتحال عالم مجاهد و خستگی ناپذیر زنده یاد حجت‌الاسلام والمسلمین جعفر شجونی، هفت سال سپری گشت. هم از این روی و در نکوداشت مبارزات طولانی آن روحانی بصیر با استبداد و استعمار، بخشی از خاطرات وی را - که واگویه‌ای از دوران زندان اوست- مورد خوانش تحلیلی قرار داده‌ایم. روحش شاد و یادش گرامی باد.


امام زمانی مبارزه با صهیونیسم را آغاز کرد که برخی معنای آن را نمی‌دانستند!

می‌خواستند که وحشت‌زده شوی، بِبُری و همه چیز را اعتراف کنی!
کمتر کسی از روحانیون سیاسی معاصر، از سابقه مبارزاتی زنده یاد حجت الاسلام والمسلمین جعفر شجونی برخوردار بود. او از دوران نهضت ملی ایران و با الهام از شهید سیدمجتبی نواب صفوی رهبر فدائیان اسلام، مبارزه دینی را انتخاب کرد و چندی بعد با بسا چهره‌های مبارز و مؤثر تاریخ معاصر ایران، آشنا و همراه شد. شجونی در پی آغاز نهضت امام خمینی و با انگیزه بسیار، بدان پیوست و تا پیروزی انقلاب اسلامی هرگز از مجاهدت فاصله نگرفت. آن مبارز نستوه در طول این مدت، بار‌ها دستگیر شد و زندان و شکنجه را تجربه نمود. وی در واگویه خاطرات خویش از این دستگیری‌ها، به نکاتی شنیدنی اشارت می‌برد که تبیین آن برای همگان و به ویژه نسل جوان، مفید می‌نماید. او درباره شرایط کمیته مشترک ضدخرابکاری - که نخستین منزل دستگیرشدگان به شمار می‌رفت- می‌گوید:
«در کمیته مشترک، اول حسابی از آدم پذیرایی می‌کردند! بعد زندانی را در سلولی می‌انداختند که وقتی پاهایت را دراز می‌کردی، کف پایت به دیوار می‌خورد! جا به‌قدری تنگ بود که چند نفر نمی‌توانستند در کنار هم استراحت کنند! به‌هرحال اول آدم را به زندان انفرادی می‌بردند و بعداً اگر دلشان می‌سوخت، به زندان عمومی منتقل می‌کردند. جای بسیار وحشتناکی بود. هر جور آزار و اذیتی را که تصورش را بکنید، در زندان کمیته مشترک بود. از دستشویی رفتن که باید نگهبان تعیین می‌کرد که کی بروی! مسئله دیگر غذا خوردن بود که باید تندتند می‌خوردیم! حمام رفتن هم که حکایتی بود و باید با سه شماره، خودت را می‌شستی و بیرون می‌آمدی! خلاصه هر کاری از دستشان برمی‌آمد، می‌کردند که وحشت‌زده و کلافه بشوی و زودتر ببُری و همه چیز را اعتراف کنی! وقتی می‌پرسیدیم: چرا این کار‌ها را می‌کنید؟ می‌گفتند: برای اینکه بروید و دیگر به اینجا برنگردید! می‌گفتیم: چرا کار‌هایی نمی‌کنید که ما دیگر اعتراض نکنیم و برنگردیم؟... یک بار من، شهید آیت‌الله محلاتی، آیت‌الله جنتی، مرحوم موحدی ساوجی و آقا سیدحسین رضوی قمی، با هم در زندان بودیم. البته من بیشتر با شهید محلاتی مأنوس بودم. سعی می‌کردیم به افرادی که در معرض بریدن بودند، روحیه بدهیم که مقاومت کنند. ساواک این موضوع را می‌فهمید و ما را به انفرادی می‌برد و البته بعد از مدتی، دوباره به بخش عمومی برمی‌گرداند. یک بار در زندان قزل قلعه و یک بار در کمیته مشترک، با شهید محلاتی هم‌زندان بودم. ما آن روز‌ها امیدی به پیروزی انقلاب نداشتیم و یک در میلیون هم تصورش را نمی‌کردیم که این حرکت مخصوصاً به آن زودی‌ها پیروز شود. برای همین وقتی پیروز شد، تا مدت‌ها باورمان نمی‌شد!....»،

چون یقین داشتم که می‌میرم، شروع به خواندن سوره والضحی کردم
«شکنجه»، اما به دوره اقامت در کمیته مشترک ضدخرابکاری، یا اتمام بازجویی منحصر نبود که با شرایطی تمامی دوره زندان را در بر می‌گرفت! زنده یاد شجونی که خود بار‌ها آن را تجربه کرده بود، در توصیف برخی از فراز‌های آن آورده است:
«جالب است که گاهی، با اینکه ما دیگر در بازجویی نبودیم و نباید شکنجه می‌شدیم، ما را شکنجه می‌کردند، چون به بعضی از مقررات زندان آشنایی نداشتیم و از آن‌ها تخطی می‌کردیم! مثلاً نباید یک زندانی، به زندانی دیگر سلام می‌کرد یا با هم دست می‌دادند! من از این قانون بی‌اطلاع بودم. سال ۵۲ یا ۵۳، یک‌بار در محوطه زندان، یکی از بازاریان تهران را دیدم و شروع کردم به سلام و احوالپرسی و دست دادم. برای همین مرا به اتاق ملاقات بردند که، چون روز ملاقات نبود، کاملاً خلوت بود. همین که وارد شدم، اول مرا فانوسقه کردند! فانوسقه به کمربند‌های امریکایی می‌گویند که دور یک زانو می‌گردانند و به گردن وصل می‌کنند، طوری که گردن و سر زانو به هم می‌چسبیدند! آدم صدای چک چک استخوان دنده‌اش را می‌شنید و تنفس به سختی ممکن بود و نفس به شماره می‌افتاد! بعد در شرایطی که گردنم به زانوی چپ چسبیده بود، دستور دادند که روی پای راستم بایستم! من سعی می‌کردم روی پای راست بایستم، اما نمی‌شد و محکم به زمین می‌خوردم، ولی، چون دو تا دستم آزاد بود، تا حدودی می‌توانستم خودم را کنترل کنم. بعد از مدتی دستانم را هم، از پشت دستبند زدند. باز هم گفتند روی پای راست بایست که این بار دیگر بدون هیچ کنترلی به زمین می‌خوردم! بعد که دیدند نمی‌توانم بایستم، دستور دادند که آویزانش کنید! یک دستبند به وسط دستبندی که با آن دستانم را بسته بودند، زدند و یک دستبند هم به چفت در زدند و مرا با بند، مانند یک گوسفند از آن آویزان کردند! من در آن شرایط تنها چیزی که احساس می‌کردم، سر انگشت شصت پای راستم بود که با زمین در تماس بود. بسیار شرایط بدی بود. انگار که تمام آب بدن انسان، در پیشانی‌اش جمع می‌شود! در حالی که لب‌ها از شدت خشکی، مثل دو تا چوب به هم می‌خورد، اما همه آب بدنم از پیشانی روی زمین می‌ریخت! من خودم می‌دیدم که موزاییک‌های زیر پایم خیس شده است. می‌گفتند: هر کس ۴۵ دقیقه در آن وضع بماند، می‌میرد! اما باور کنید که من بیش از ۴۵ دقیقه در آن حالت بودم! در آن وضع، چون یقین کرده بودم که دارم می‌میرم، شروع کردم به خواندن سوره والضحی. خلاصه در شرایطی که منتظر مرگ بودم، آمدند و دستان مرا از بالا رها کردند و به زمین افتادم. مثل یک مرده!....»

از فردا صبح، کسی حق ندارد نماز بخواند!
در زندان‌های ساواک، تنها با شکنجه بدنی به آزار دستگیرشدگان پرداخته نمی‌شد، بل به تناسب شرایط، محدودیت‌ها نیز شرایط را بر آنان دشوار می‌ساخت. در زمره این تضییقات، ممانعت از انجام فرایض دینی بود که البته زندانیان مسلمان حتی به بهای شکنجه‌های بدنی و روحی نیز، آن را بر نمی‌تافتند. زنده یاد شجونی در روایتی، اینگونه موضوع را تبیین می‌کند:
«علاوه بر شکنجه، محدودیت‌های زندان هم زیاد بود. مثلاً در سال ۵۳، سرهنگ زمانی که رئیس زندان سیاسی قصر بود، از بلندگوی زندان اعلام کرد که از فردا صبح، کسی حق ندارد نماز بخواند! بعضی علما مثل آیت‌الله ربانی شیرازی، آیت‌الله کلانتر و دیگران که در بند دیگری بودند، صبح بی‌اعتنا بلند می‌شدند و نماز می‌خواندند که به همین دلیل آن‌ها را در اتاق ملاقات آوردند و لخت کردند و با باتوم شروع کردند به کتک زدن! آن موقع فصل حیاط خوابی (خوابیدن در حیاط زندان) بود و من در حیاط خوابیده بودم. سروانی بود به نام ایزدی که بین زندانیان معروف به عشق لاتی بود، چون موقع راه رفتن سینه را سپر می‌کرد و دستانش را تکان می‌داد و به شکل خاصی راه می‌رفت. ما با ۲۰ نفر دیگر، در حیاط خوابیده بودیم. تا سرمان را بلند می‌کردیم که برویم دستشویی، با عصبانیت داد می‌زد: بخواب! گفتم: می‌خواهم به دستشویی بروم. گفت: برو و زود بیا. من رفتم دستشویی و همان جا وضو گرفتم و همان جا کنار دستشویی، جای خشکی پیدا کردم و با ترس و لرز نماز صبح را خواندم. خیلی‌ها را به این بهانه شکنجه کردند. مثلاً موسوی گرمارودی - که شعر‌هایش را گاهی در گوشه و کنار پنهان می‌کرد- بردند و حسابی کتک زدند که تو چرا نماز خواندی؟....»

منافقین در زندان‌های شاه، ابزار شکنجه روحی روحانیون بودند
یکی از راه‌های فشار ساواک بر جریان اصیل مبارزه علیه شاه - که از علما و مسلمانان متعبد تشکیل می‌یافت- استفاده مستقیم یا غیرمستقیم از نیرو‌های التقاطی و ایجاد زندان در زندان بود. اعضای مارکسیست یا شبه مارکسیستِ مجاهدین خلق یا عناصری از این قبیل، هنگامی که در مناظره با علمای دین ناتوان می‌شدند، به بایکوت آنان می‌پرداختند! زنده یاد شجونی در باب نحوه تعامل خویش با این افراد در زندان، چنین روایت کرده است:
«در زندان انواع شکنجه‌ها بود. عاملین این شکنجه‌ها، گذشته از مأموران ساواک، گاهی چپی‌ها و گاهی هم مجاهدین خلق بودند. مجاهدین ما را بایکوت کرده بودند! ما حرام و حلالی می‌گفتیم، نجس و پاکی‌ای می‌گفتیم که به مذاقشان خوش نمی‌آمد. آن‌ها طلبه‌ای را - که آدمی خبیث به نام جلال گنجه‌ای بود- ایدئولوگ و سخنگوی خودشان می‌دانستند و ما را که کارکشته، تجربه آموخته و مسن بودیم، مثل بنده، آقای فاکر و سایر آقایان که در آنجا بودند، را بایکوت می‌کردند. اعتراض‌شان این بود که چرا ما می‌گوییم: این نجس است، آن پاک است، یا آن حرام است! چپی‌ها می‌آمدند و مخصوصاً دستشان را می‌شستند و سعی می‌کردند که آب آن را به ما بپاشند! گاهی منافقین با هم نهج‌البلاغه را معنی می‌کردند، یا تفسیر قرآن داشتند. ما هم به عنوان اینکه طلبه هستیم و علاقمند، می‌رفتیم و می‌نشستیم، تا به قول خودمان استفاده کنیم. اما آن‌ها سکوت می‌کردند و دیگر با هم هیچ صحبتی نمی‌کردند! می‌گفتیم: آقا، بفرمایید. می‌گفتند نه! ما دیگر خسته شده‌ایم! ولی به محض اینکه ما می‌رفتیم، پیچ پیچ با هم را شروع می‌کردند! این‌ها واقعاً مردم را فریب دادند، چه قدر سهم امام خوردند! بنده از جوانی تا الان، سعی کرده‌ام تا سهم امام بدهم، نه اینکه سهم امام بخورم! با اینکه من منبری بودم، تبلیغ دینی می‌کردم و تلاش زیادی هم داشتم. مجاهدین در زندان به من می‌گفتند که اصلاً ما اسم شما را از احمد رضایی شنیدیم. آن‌ها می‌گفتند: حنیف‌نژاد هم به ما گفت که شجونی یک بار در فلان جا منبر داغی رفته بود. حتی به من می‌گفتند: خودت را حفظ کن، نباید به این زودی‌ها کشته شوی، تو باید منبرت را بروی، تو باید تبلیغات خودت را داشته باشی. اما نمی‌دانم مسعود رجوی چه رابطه‌ای با ساواک داشت که حنیف‌نژاد و میهن دوست و دیگران اعدام شدند، اما او همچنان ماند و اعدام نشد! البته من بعد‌ها در مجلس گفتم که روس‌ها رجوی را نگه داشتند و از شاه خواستند که او اعدام نشود! برادرش کاظم رجوی - که آن وقت در سفارت ایران در مسکو بود- به اینجا آمد و از شاه خواست که مسعود اعدام نشود! خلاصه آن‌ها که دور و بر مسعود رجوی و هوادار او بودند، روحانیون را در زندان اذیت می‌کردند، بایکوت می‌کردند و سعی در انزوای آن‌ها داشتند....»

روحانیون دین را نمی‌فهمند، چون مارکسیست بلد نیستند!
اعضای به اصطلاح مسلمان مجاهدین خلق، از آغاز در تفسیر متون کلان دینی نظیر قرآن و نهج البلاغه، خود بنیاد بودند و از این رهگذر، بسا حرام‌ها و ممنوعات دینی را بر خویش حلال و مباح می‌ساختند! آنان بخشی از این تئوری پردازی‌ها را، در دوره حضور در زندان می‌پرداختند. زنده یاد شجونی که از نزدیک شاهد این فرآیند بود، آن را چنین شرح داده است:
«تفاسیر قرآن منافقین هم، عجیب و غریب بود! چه طور می‌شود که دو سه تا دخترِ نمازخوان و با حجاب، به مدت شش ماه با ۱۰، ۲۰ تا پسر جوان، در یک خانه تیمی زندگی کنند، هم بستر بشوند و برایشان مشکلی هم پیش نیاید؟! این‌ها این آیه را که: ولایبدین زینتهن الا لبعولتهن، با تفسیری انحرافی به این دختر‌ها ارائه می‌کردند. ما در تفسیر این آیه می‌گوییم که مواضع زینت را که بالای گردن و بالای دست‌ها باشد، نباید جز به شوهرهایشان نشان بدهند. اما آن‌ها جور دیگر معنا می‌کردند و می‌گفتند: از زانو تا شکم، مواضع زینت است! بعولتهن را هم به معنای شوهر نمی‌گرفتند، بلکه همسنگر معنا می‌کردند و می‌گفتند: زن‌ها نباید مواضع زینتشان را - که از شکم تا زانوست- به کسی نشان بدهند، مگر به هم سنگرها! این‌ها جزء کشفیاتی بود که در زندان جسته گریخته دستگیر ما می‌شد. فساد و فحشای منافقین، فقط در مسئله ارتباط دختر و پسر نبود. برای این‌ها همه چیز مباح بود که البته یک گوشه‌اش را در سال ۱۳۵۴ درک کردم. واقعاً در سال ۱۳۵۳ و ۱۳۵۴ فهمیدم، ولی باز جرئت نمی‌کردم تا به کسی بگویم! هیچ کس هم باور نمی‌کرد که این‌ها فساد اخلاقی دارند. دخترشان دختر نیست. برای زنشان، شوهر و غیر شوهر فرقی ندارد. به دستور آن طلاق می‌گیرند و به دستور این ازدواج می‌کنند! بعد‌ها نمونه آن را دیدید، ازدواج مریم قجرعضدانلو با رئیس منافقین که علناً اتفاق افتاد. این ازدواج، کجا با حکم عده در اسلام موافقت داشت؟ ابوذر ورداسبی که در مرصاد به درک واصل شد، جزو ایدئولوگ‌های منافقین بود. پسر جلال گنجه‌ای هم، در مرصاد کشته شد. در زندان، چند روزی با ابوذر ورداسبی بودیم. گاهی اوقات در حیاط، با هم صحبت می‌کردیم. او می‌گفت: دیگر گذشت آن زمانی که آدم بیاید و قرآن را این جور معنا کند که مثلاً آیه ارث می‌گوید: پسر دو برابر دختر ارث می‌برد، ارث باید یکسان باشد! من می‌گفتم: آقا حلال اسلام تا قیامت حلال است و حرام آن، تا قیامت حرام. می‌گفت: نه آقا! این حرف‌ها چیست؟ و سخنانی مثل این را تکرار می‌کرد. اسلام اینها، اسلام امام صادق (ع) نبود، اغلب مهمل می‌گفتند. گاهی در می‌آمدند که: امام، آقای طالقانی و دیگران، هیچ کدام قرآن و نهج‌البلاغه را نمی‌فهمند، برای اینکه مارکسیست را نمی‌فهمند! در اتاق زندان شماره شش، رجوی این مسئله را به آیت‌الله انواری گفته بود و او گفته هم جواب داده بود: عجب! پس امام صادق (ع) و امام رضا (ع) و امام عسگری (ع) هم، هیچ کدام قرآن یا کلمات پیامبر (ص) را نفهمیدند، برای اینکه در آن دوره مارکسیسم نبود! به هر حال برای زندانیان مسلمان، حضور و مزاحت‌های این‌ها شکنجه در شکنجه بود. هم منافقین و هم چپی‌ها، به ابزاری برای آزار روحانیون و مسلمانانِ با ایمان تبدیل شده بودند. البته آنچه در زندان باعث خوشحالی ما بود، این بود که افسران رژیم شاه می‌گفتند: شما‌ها از این چپی‌ها، برای ما خطرناک‌تر هستید!...، چون چپی‌ها با این‌ها بند و بست می‌کردند، اما ما اصلاً اهل سازش نبودیم. خیلی خودشان را می‌کشتند که یک جوری با ما رفیق شوند، اما ما - بحمدالله - ایستادگی می‌کردیم....»

تنها مجاهدین مبارزه می‌کنند، آخوند‌ها و بازاری‌ها هم خرج آن‌ها را بدهند!
و سرانجام زنده یاد حجت‌الاسلام والمسلمین جعفر شجونی، از جمله عناصری بود که پیش و بیش از بسا مبارزان و حتی علما و روحانیون، ماهیت واقعی برخی گروهک‌ها را در زندان شناخت و تأثیر آن را نیز تا پایان حیات در رفتار خود نمایان ساخت. چنانکه خود اذعان دارد:
«در مورد مساعدت برخی علما با اعضای سازمان مجاهدین خلق و در مقابل شناخت امام خمینی (ره) از آنها، باید بگویم که نبوغ و بلوغ سیاسی و فکری، گاهی در یک نفر هست و گاهی در ۵۰۰ هزار نفر نیست! فراموش نمی‌کنم زمانی را که امام در مذمت اسرائیل صحبت می‌کردند، خیلی‌ها می‌گفتند: الکفر ملة واحده، اسرائیل چه فرقی با بقیه کفار دارد؟! آن‌ها خیال می‌کردند که صهیونیسم یعنی یهودی، حال آنکه نفوذ، بصیرت و تبحر امام، چیز دیگری بود. چطور در این مسائل، امام اسرائیل را شناخت و آقایان تازه در ۱۵ سال بعد، اسمی از اسرائیل بردند؟ به خاطرم دارم که خودم در این باره، به بعضی از آن‌ها متلک می‌گفتم! از کنارم که رد می‌شدند، می‌گفتم: الکفر ملة واحده! آن‌ها می‌فهمیدند که من از چه سخن می‌گویم. واقعاً بعضی‌ها بعد از ۱۵ سال، تازه فهمیدند که صهیونیسم یعنی چه؟ امام، زمانی می‌گفت: صهیونیسم خطری جهانی است که این امر برای خیلی‌ها نامفهوم بود و عقب بودند. خیلی از آن علما، از ته دل با شاه بد بودند، اما تیزبینی امام را نداشتند. مثلاً جوانان وابسته به مجاهدین، اگر در ظاهر نماز می‌خواندند، درباره شان می‌گفتند: ماشاءالله، چه خوب قرآن و نهج البلاغه می‌خواند! نمی‌توانستند نفاق این‌ها را درک کنند. آدم‌های پاک و ساده دلی بودند و خیال می‌کردند، این آقا که نماز می‌خواند و از نهج‌البلاغه می‌پرسد، حتماً آدم خوبی هم هست. برخی آقایانی که الان نمی‌خواهم نامشان را ببرم، کم و بیش باورشان آمده بود که این جماعت واقعاً مؤمن هستند، اما برخورد امام با آن‌ها طور دیگری بود. بعضی از آقایان وجوهات شرعیه را به صورت پنهانی به این‌ها می‌دادند! من خیلی از کاسب‌های بازار را که در زندان می‌دیدم، می‌گفتند ما چند هزار تومان به فلان خانواده دادیم و لو رفتیم! بیچاره‌ها هم خدمت می‌کردند و هم زندان می‌رفتند. آقای هاشمی رفسنجانی هم علت به زندان افتادنش، کمک به مجاهدین خلق و خانواده‌های آنان بود. به هر حال همکاری علما با آنها، از روی ساده‌دلی بود. تجربه نداشتند و جریانات را به درستی نمی‌شناختند. هنوز متوجه نشده بودند که این مکر و حیله آنهاست، تا از این راه مخارج مبارزاتی خودشان را تأمین کنند! یک وقتی مجاهدین می‌گفتند: به بازاری‌ها نگویید که بیایند مبارزه کنند، اصلاً بگذارید کاسبی کنند و پول در بیاورند، به آخوند‌ها هم نگویید که بیایید و وارد گود بشوید، بگذارید روی منبر یک جوری حرف‌هایشان را بزنند، این‌ها فقط بودجه ما را تأمین کنند، ما خودمان وارد گودِ مبارزه می‌شویم! البته آنها، عده‌ای از جوانان سالم و صالح را هم فریب دادند. من جوانانی را سراغ داشتم که هر وقت به زندان می‌رفتم، فرزندان کوچک مرا به گردش می‌بردند که نبود پدر را احساس نکنند، اینقدر خوب و عاطفی بودند. اما بعدها، آن‌ها را مثل بادکنک باد می‌کردند و مثلاً می‌گفتند: تو در شاخه نظامی باش و تو در شاخه فرهنگی! آن قدر به این‌ها عنوان و منصب می‌دادند که طرف خیال می‌کرد خبری است! حرکتی انجام می‌دادند، گیر می‌افتادند و اعدام می‌شدند....»
*جوان آنلاین

نظر شما
(ضروری نیست)
(ضروری نیست)
آخرین اخبار