می گفت: حواستان باشد که هر حرفی که آقا میزند گوش کنید و سخنان آقا سخن امام زمان ما است. پدرم همیشه سخنرانیهای رهبر انقلاب را نگاه میکرد. زمانی که ایشان فرمودند اسرائیل به زودی از بین میرود، پدرم میگفت حتما یک زمانی این اتفاق خواهد افتاد. او به ما تاکید داشت که حتما به صحبتهای آقا گوش دهید و عمل کنید.
شهدای ایران:تمام هم و غمش رضایت خداوند و اهل بیت عصمت و طهارت است. همچون پدری که در راه مبارزه با طاغوت زمان جان خود را تقدیم کرده، منتظر فرصتی است که پا به میدان بگذارد. همین است که وقتی پای حرامیان داعشی به سوریه باز میشود، بیدرنگ راهی میشود تا مبادا به حریم مطهر دختر امیرالمومنین جسارتی شود. او زن و فرزندانش را به خدا میسپارد و جان را سپر حریم ولایت میکند. ابراهیم محمدی رزمنده تیپ فاطمیون، با شجاعتی مثال زدنی در مقابل دشمنان دین و قرآن میایستد و سرانجام در این راه جان شیرین تقدیم میکند...
به پاس رشادتهای این شهید گرانقدر راهی مشهدالرضا(ع) شدیم و با دختر و خواهر شهید به گفتوگو پرداختیم....
لطفا خودتان را معرفی کنید.
فاطمه محمدی دختر شهید مفقودالاثر ابراهیم محمدی و اهل مشهد هستم.
شهید چند فرزند داشت؟
دو دختر و یک پسر. برادرم محمدرضا متولد ۱۷ اردیبهشت ۸۹ و زهرا متولد ۳۰ مرداد ۹۴ است.
شهید کجا متولد شد؟
در منطقهی سوزمه قلعه افغانستان، در تاریخ ۲۸ مرداد ۱۳۵۸ به دنیا آمد و در تاریخ ۱۷ آذر۹۴ مفقودالاثر شد.
خصوصیات اخلاقی شهید چگونه بود؟
پدرم خوشخنده و خوش اخلاق بود. جوشکار ساختمان و خیلی فعال بود و روحیه از خود گذشتگی داشت. زمانی که مسجد به جوشکاری نیاز داشت، پدرم کارش را تعطیل کرد و به کار مسجد پرداخت. اگر کاری را به پدرم میسپردند، کار خودش را رها میکرد و به کار دیگران رسیدگی میکرد. همیشه در کارهای خیر پیشقدم بود. او روحیه بالایی داشت، ترس به دل راه نمیداد و علاقه شدید به شهادت داشت.
خانواده با رفتن شهید به سوریه مخالفت نکردند؟
تقریبا همه خانواده موافق بودند. مادربزرگم با توجه به اینکه پدربزرگم به شهادت رسیده بود و داماد و پسر دیگرش هم در سوریه بود، با این مسئله کنار آمده بود. ولی مادرم که خیلی مضطرب بود، رضایت نداشت. اما کم کم و با صحبت پدر درباره این موضوع راضی شد. پدر همیشه مداحیهای حضرت زینب(س) را در خانه میگذاشت وگریه میکرد. البته پدر بیشتر در عمل علاقه خود را به اهل بیت و دفاع از حریمشان نشان میداد و خیلی بحث نمیکرد. مادرم میگفت: الان نیروهای زیادی رفتهاند، تو بعدا برو. اما پدرم تحمل ماندن نداشت و همیشه میگفت: الان این در باز شده و باید بروم.
شهید از سوریه تماس میگرفت؟
سال 94 بود. قبل از آخرین تماس، پدر و مادرم قرار گذاشتند که پدرم بیاید و برای اربعین همگی به کربلا برویم. شرایط جور نمیشد که پدرم بیاید. مادرم میگفت من حتما امسال باید کربلا بروم. پدرم گفت: من شرایط آمدن ندارم، اگر میتوانی خودت برو. مادرم به همراه عمهام به کربلا رفت و من و برادرم در خانه مادربزرگم ماندیم. بعد از رفتن مادرم، پدر تماس گرفت. من که خیلی دلم شکسته بودم گریه کردم و گفتم نیامدی تا ما را به کربلا ببری، مادر هم در شرایطی نبود که ما را با خود ببرد. پدرم میگفت میآیم و کربلا میبرمت، اصلا غصه نخور، سال آینده با هم میرویم. برادرم حدود 5 سال داشت و خیلی بیتابی میکرد. پدرم میگفت به زودی میآیم و برایت اسباببازی میخرم، و با این صحبتها برادرم را آرام میکرد. این آخرین تماس پدرم بود.
برای بار اول که تماس گرفت چه حرفهایی میزد؟
دلتنگیها خیلی شدید بود؛ ولی نمیتوانستیم خیلی صحبت کنیم، فقط در حد احوال پرسی و اینکه حالم خوب است و نگران نباشید، صحبت میکرد.
بعد از مفقودالاثر شدن پدر چه بر شما گذشت؟
روزهای اول خیلی به ما سخت گذشت، هرکسی تماس میگرفت و حرفی میزد. یکی میگفت به دست داعش افتاده و دیگری میگفت به دست جبهه النصره افتاده و... دوران تشنجواری بود، سختترین دورانی بود که برای خانواده ما گذشت، طوری که قابل توصیف نیست.
چگونه تسکین پیدا میکردید؟
همیشهگریه میکردیم تا اینکه بعد از حدود یک سال حضرت زینب(س) ما را پذیرفت و از طرف فاطمیون به زیارت ایشان رفتیم. حضرت بسیار به ما عنایت داشتند و صبر عطا کردند و به این صورت کمی از حس دلتنگی ما برطرف شد.
در آنجا با حضرت زینب درد دل کردیم و از ایشان خواستیم که اگر پدرم شهید هم شده، نشانی به دستمان برسد و یادبودی از او داشته باشیم. چون میگویند خاک سرد است و اگر پیکر پدرم میآمد و خاکسپاری انجام میشد دلمان آرام میگرفت ولی پیکر پدرم نیامده و ما هنوز چشم انتظار هستیم و این بیخبری خیلی سخت است. اما در نهایت وقتی برگشتیم قلبمان آرام گرفت و صبری بر دلمان حاکم شد.یکسال پیش گفتند که برای پدرمان در بهشت رضای مشهد سنگ نمادین گذاشتند. با اینکه پیکر پدرم آنجا نیست ولی یک تعلق خاطری داریم و وقتی آنجا میرویم آرامش میگیریم و به نیت ایشان نذری میدهیم.
در پاسخ به حرفهای اطرافیان که میگویند چرا شهید خانواده را رها کرد و به سوریه رفت، چه میگویید؟
خانواده ما روحانی و شهید دارد، این مسئله برای ما امری عادی است، این که پدرم برای دفاع از حریم ولایت رفته است. پدرم همیشه میخواست راه پدربزرگم را ادامه دهد. میگویند مدافعین حرم به خاطر پول رفتند، در صورتی که پدر من خانه و ماشین و شغل داشت و اصلا احتیاجی به پول نداشت. او علاوهبر اینکه نیازهای خانواده را برطرف میکرد، به دیگران هم کمک میکرد. پدرم فقط و فقط به عشق حضرت زینب (س) رفت.
درباره ولایت فقیه چه میگفت؟
می گفت: حواستان باشد که هر حرفی که آقا میزند گوش کنید و سخنان آقا سخن امام زمان ما است. پدرم همیشه سخنرانیهای رهبر انقلاب را نگاه میکرد. زمانی که ایشان فرمودند اسرائیل به زودی از بین میرود، پدرم میگفت حتما یک زمانی این اتفاق خواهد افتاد. او به ما تاکید داشت که حتما به صحبتهای آقا گوش دهید و عمل کنید.
به نظرشما برای ادامه دادن راه شهدا چه کار باید کرد؟
باید نسبت به حرفها و نقدهایی که صورت میگیرد، صبور باشیم. به توصیهها عمل کنیم؛ پدرم توصیه میکرد حجابم را رعایت کنم و نمازم را اول وقت بخوانم. پدرم همیشه با عمل نشان میداد که باید چطور باشیم، مثلا موقع نماز تلویزیون را خاموش میکرد یا حرفی میزد که در آخر به خواندن نماز ختم شود.مادرم همیشه میگوید شهدا مشکلات را حل میکنند و نیازی نیست که به دیگران تکیه کنیم. خواستهام این است که اگر امکان دارد دیدار با رهبری مهیا شود.
***
در ادامه، زهرا محمدی خواهر کوچک شهید نیز از برادرش برایمان میگوید...
چطورشد که برادرتان به سوریه رفت؟
برادرم بسیار شجاع بود. او با اینکه فرمانده بود، جلودار نیروها هم بود. شهید دوره راهنمایی و ابتدایی را در مدرسه شاهد مشهد خواند. در سال ۷۷ وارد سپاه محمد رسولالله(ص) شد و دو سال در آنجا آموزش نظامی و تخصصی زرهی دید؛ اما به دلیل اینکه مادرم رضایت نداشت به افغانستان نرفت و در ایران ماند. او در سپاه محمد رسولالله بود و با ابوحامد آشنایی داشت. ابتدا برادر بزرگترم به سوریه رفت و بعد ایشان رفتند. درسال ۹۲ برای بار اول به سوریه اعزام شد. شهید ارادت خاصی به حضرت زینب و حضرت زهرا سلام الله علیهما داشت و غیرت حضرت اباالفضل را داشت و نمیتوانست تحمل کند که کسی وارد حریم حضرت زینب(س) بشود و به همین دلیل به سوریه رفت.
درباره همسر شهید بفرمایید.
لیلا افصلی نوه عموی مادرم است و برادرم به خواست خودش با او در سال ۸۰ ازدواج کرد. آنها 14 سال با هم زندگی کردند.
شما فرزند شهید هم هستید، بفرمایید پدرتان چطور شهید شد؟
پدرم از روحانیون مبارز علیه کمونیستهای اشغالگر در افغانستان بود. ایشان در 17 آذر سال 1360 و در ۴۰ سالگی به جرم تبلیغ دین اسلام، شیعه و امام خمینی؛ در منطقه سوزمه قلعه افغانستان به دست نیروهای کمونیست به شهادت رسید.
آیا برادرتان درباره شهادت حرفی میزد؟
به مادرم میگفت مادر برایم آرزوی شهادت کن. میگفت اگر من شهید شدم و آمدم؛گریه نکنید، لباس سفید بپوشید، جشن بگیرید و غصه نخورید. مادرم، خیلی غصه میخورد و میگفت: من به سختی شما را بزرگ کردم، این که تو هم بروی و برایت اتفاقی بیفتد برایم سخت است. برادرم راحت صحبت میکرد و میگفت: خدا هست، ما چطور بزرگ شدیم، بعد از این هم همین طور خواهد بود، خانواده من هم خدا را دارند. شما نباید بگویید که زندگی کردن بدون من سخت است.
شهید چند بار به سوریه رفت؟
سه بار به سوریه اعزام شد. اولین بار که به سوریه اعزام شد پاییز۹۳ و مدت دو ماه آنجا بود. آن بار به شدت از ناحیه سر آسیب دید و سه یا چهار روز در کما بود. بعد هم به بیمارستان بقیهالله تهران منتقل شد.
معاون گردان شهید جعفری بود و درحین عملیات درحلب سوریه ترکش به سر ایشان برخورد میکند و به شدت مجروح میشود. موج انفجار به قدری شدید بود که سه روز در کما بود. ابتدا تصور میکردند که شهید شده، بعد متوجه شده بودند که به کما رفته است. او چهار یا پنج ماه استراحت کرد. جراحت به حدی شدید بود که مدتی پزشک به خانه میآمد و سر ایشان را پانسمان میکرد و نگران حالش بود. چندین بار عمل جراحی انجام شد و دوباره اعزام شد.
بار دوم که اعزام شد معاون زرهی با خودرو چپ میکند؛ ولی آسیب نمیبیند. بعد از دو ماه برگشت و در این فاصله خداوند فرزندی به نام زهرا به آنها داد. برادرم میگفت همین زهرای سه ماهه شهادت من را امضا میکند.
آیا خانواده و اطرافیان مخالفتی با کار برادرتان نداشتند؟
بعد از شهادت پسرخالهام؛ خیلی حرفها میشنیدیم. همه میگفتند که اجازه ندهید ابراهیم به سوریه برود. میگفتند او با این شجاعتش کار دست خودش میدهد. او دفعه اول مجروح برگشت و همه ته دلشان لرزیده بود. مادرم میگفت من او را به حضرت زینب سپردهام.
در ابتدا که مادرم راضی به رفتنش نبود، برادرم پرسیده بود: مادر اگر زمانی حضرت زینب بپرسد چرا اجازه ندادی فرزندانت بیایند چه جوابی میدهی؟ مادرم از آن روز به بعد گفت من دیگر با شما کاری ندارم، خودتان میدانید و حضرت زینب.
من راحت با مسئله کنار آمدم. برادرم عاشق حضرت زینب بودند و از طرفی ارادت خاصی به حضرت آقا داشتند و میگفتند: هر حرفی آقا بزند همان درست است. وقتی قضیه سوریه پیش آمد برادرم گفت: راه که باز شده و آقا هم اجازه داده است؛ من باید بروم.
از آخرین دیدارتان بگویید.
برادرم به همراه همسرش و زهرا برای سفر عقیدتی به همراه فاطمیون به سبزوار میروند و به دلیل اینکه اعزام داشت سفر را رها میکند و به مشهد میآید و با ما و بچهها خداحافظی میکند و میرود.شب قبل، با مادر تماس میگیرد و میگوید کارهای رفتن مهیا شده و من فردا اعزام میشوم و برای خداحافظی میآیم.
منزل مادرم دو طبقه است و در طبقه اول مادرم و برادر کوچکم زندگی میکرد و طبقه دوم خالی بود و از آنجا که همسرم در رفت و آمد بود و ما تنها بودیم، مادرم برای زندگی پیش ما آمده بود. قرار شد تا ما به منزل مادرم اسبابکشی کنیم و برادرم هربار که تماس میگرفت؛ میپرسید اسبابکشی کردید؟ و قبل از رفتنمان به کربلا تماس گرفت و گفتم بله اسباب کشی کردیم. گفت خدا را شکر خیالم راحت شد؛ حواست به مادر باشد. خداحافظی کردیم و دو روز بعد، همسر برادرم تماس گرفت و گفت سفر کربلا جور شده، بیا برویم. گفتم: بچه کوچک دارم و سخت است. گفت: حضرت زینب کمک میکند. من به همراه دختر پنج ساله و همسر برادرم به همراه زهرای سه ماهه راهی کربلا شدیم و من بعد از آن دیگر با برادرم صحبت نکردم.
گویا قرار بود ما آن فضای بینالحرمین و تل زینبیه را ببینیم و برای شنیدن خبر شهادت آماده شویم. دو سه روزی به شهادت امام رضا مانده بود که به مشهد رسیدیم و من به قدری خسته بودم که نتوانستم پلهها را تا طبقه دوم بالا بروم. در کنار مادر نشستم.
برای شهادت امام رضا(ع) به همراه همسر برادرم پیاده به حرم رفته بودیم و شام غریبان که به خانه رسیدیم؛ دیدم که برادر کوچکم به منزل برادرم علی رفت و برنگشت. هرچه زنگ زدیم هیچ کدام جواب ندادند. خیلی نگران شده بودم. یک نفر با من تماس گرفت و فقطگریه میکرد و من متوجه نمیشدم که چه شده و چه میگوید؛ گوشی را قطع کردم. آن زمان همسر و دو برادرم در سوریه بودند، به گوشی همسرم زنگ زدم و پرسیدم اتفاق خاصی افتاده؟! گفت نه چیزی نیست. همه در جریان بودند به غیر از من و مادرم و همسر برادرم. همسرم شب قبل با برادرم تماس میگیرد و میگوید ما فردا عروسی داریم و بعد از آن به مشهد میآییم. منظورش از عروسی عملیات بود. نزدیک اذان صبح بود که دیدم برادرم آمده خانه و دراز کشیده. هرچه صدایش کردم جواب نداد. یکدفعه بلند شد و گفت خبر آمده که داداش به همراه یازده نفر از دوستانش برای عملیات به منطقه وانس حلب رفتهاند. فرماندهشان شهید فدایی بوده که وقتی میرود تا سراغی از این دوازده نفر بگیرد، توسط تک تیرانداز به شهادت میرسد و از آن لحظه تا به الان هیچ خبری از آن دوازده نفر نیست. الان که منطقه به دست نیروهای خودی افتاده است و تفحص صورت گرفته؛ هیچ اثری از آن دوازده نفر بهدست نیامده است و هیچ کس ندیده است که چه اتفاقی افتاده است. ما نمیدانستیم که چطور به همسر برادرم خبر دهیم، تا اینکه همگی جمع شدیم و صحبت کردیم و من این مسئولیت را به عهده گرفتم. به منزلشان رفتم و با هم صحبت کردیم و گفتم چنین اتفاقی افتاده و کسی خبر ندارد که ماجرا چه بوده و امروز برادرم اعزام میشود ببیند چه اتفاقی افتاده. او آهی کشید و یا حسین گفت و به من گفت: در سفر کربلا به من الهام شده بود که چنین اتفاقی برای همسرم میافتد. با این حال هنوز همگی چشم به راه آمدنش هستیم ولی همسر برادرم بهگونه دیگری چشم به راه است، طوریکه هر لحظه فکر میکند که همسرش قرار است در بزند و بیاید.برادرم ارادت خاصی به حاج احمد متوسلیان داشت و مانند او گمنام شد.
شهید در مراسم مذهبی هم شرکت میکرد؟
بله، به هیئت ثارالله در شهرک رجایی میرفت. در نذورات و محرم و صفر فعال بود. الان هم در مراسمهای مولودی و عزاداری از شهدا و برادرم و پسرخالهام، شهید عباسعلی حمیدی یاد میکنند. برادرم به حضرت زهرا(س) و حضرت اباالفضل خیلی علاقه داشت و این علاقه باعث شد که مانند حضرت زهرا که هیچ اثری از مزارشان نیست، اثری از پیکرش نیست و با این تشبیه آرام میشویم.
از خاطراتتان با شهید بگویید.
برایم تعریف کردهاند که وقتی خیلی کوچک بودم از طبقه دوم به پایین پرت میشوم و اتفاقی برایم نمیافتد، فقط چانهام کمی زخمی میشود. در آن حال فقط برادرم را صدا میکردم. برادرم سر میرسد و منرا بغل میکند که به بیمارستان ببرد؛ اما همین که برادرم را میبینم آرام میشوم، انگار که اتفاقی برایم نیفتاده است. ما هرگاه به مشکلی بر میخوردیم؛ همه برادرم را صدا میکردیم و آرام میشدیم.
قبل از دوره سوم که بروند یک شهید بیسر آوردند. همگی در بهشت الرضا برای تشییع رفته بودیم که برادرم دست مادرم را گرفت و گفت مادر با اینکه این شهید بدون سر آمده، ببین چقدر خانوادهاش صبوری میکنند. درهر مراسمی که میرفتیم دست همسرش و مادرم را میگرفت و میگفت مثل این خانوادهها باشید، صبر و تحملتان باید زیاد باشد.
همرزمها بعد از شهادت که با شما ملاقات داشتند خاطرهای تعریف کردهاند؟
دفعه اولی که مجروح شده بود، با همرزمانش به بهشت رضا رفتند. گویا صحبت از این میشود که آنجا در حال پُر شدن است و بهتر است هر یک برای خود جایی را انتخاب کنیم. برادرم گفته بود: شما به این راضی هستید و میخواهید اینجا بیایید؟! جوری صحبت میکرد که انگار دلش میخواست مانند حضرت زهرا مفقودالاثر بماند.خیلی از شهدا مانند شهید علوی و شهید عباسی بودند که تکهای از لباس یا گوشهای از پلاکشان آمده؛ ولی از برادرم هیچ نشانی نیامده و فقط دیدهاند که اینها به عملیات رفتند. بعد هم از بیسیم اطلاع میدهند که نیرو بفرستید و دیگر هیچ خبری از آنها ندارند.
آیا کسی شهید را در خواب دیده است؟
خیلیها برادرم را در خواب میبینند. یکی از آشناها خواب دیده بود که برادرم آمده و ما به کربلا رفته ایم.مادرم قلبش را آنژیو کرده بود و حالش خوب نبود. گفت میخواهم بخوابم. وقتی از خواب بیدار شد گفت ابراهیم آمده بود. گفتم مادر چه میگویی؟ متوجه شدم مادرم هنوز در عالم خواب است. گفت به دیوار تکیه داده و میگوید مادر خیلی خستهام به من آب یا چای بدهید. مادرم به ما اشاره کرد که بیایید ابراهیم اینجاست. وقتی به خودش آمد، دیگر برادرم را ندید.چند وقت پیش از سقف خانهی برادرم آب چکه میکرد. یکی از اقوام که در جوشکاری با برادرم همکار بود به برادرم میگوید ابراهیم را در خواب دیدم. او گفت چرا به خانه ما نمیآیی و این مشکل را حل نمیکنی. برادرم میگوید یک هفته پیش این مشکل پیش آمده بود که آن را حل کردیم.
به نظرتان چه عاملی باعث شد که شهید به این عاقبت بهخیری برسد؟
*منبع:کیهان
به پاس رشادتهای این شهید گرانقدر راهی مشهدالرضا(ع) شدیم و با دختر و خواهر شهید به گفتوگو پرداختیم....
لطفا خودتان را معرفی کنید.
فاطمه محمدی دختر شهید مفقودالاثر ابراهیم محمدی و اهل مشهد هستم.
شهید چند فرزند داشت؟
دو دختر و یک پسر. برادرم محمدرضا متولد ۱۷ اردیبهشت ۸۹ و زهرا متولد ۳۰ مرداد ۹۴ است.
شهید کجا متولد شد؟
در منطقهی سوزمه قلعه افغانستان، در تاریخ ۲۸ مرداد ۱۳۵۸ به دنیا آمد و در تاریخ ۱۷ آذر۹۴ مفقودالاثر شد.
خصوصیات اخلاقی شهید چگونه بود؟
پدرم خوشخنده و خوش اخلاق بود. جوشکار ساختمان و خیلی فعال بود و روحیه از خود گذشتگی داشت. زمانی که مسجد به جوشکاری نیاز داشت، پدرم کارش را تعطیل کرد و به کار مسجد پرداخت. اگر کاری را به پدرم میسپردند، کار خودش را رها میکرد و به کار دیگران رسیدگی میکرد. همیشه در کارهای خیر پیشقدم بود. او روحیه بالایی داشت، ترس به دل راه نمیداد و علاقه شدید به شهادت داشت.
خانواده با رفتن شهید به سوریه مخالفت نکردند؟
تقریبا همه خانواده موافق بودند. مادربزرگم با توجه به اینکه پدربزرگم به شهادت رسیده بود و داماد و پسر دیگرش هم در سوریه بود، با این مسئله کنار آمده بود. ولی مادرم که خیلی مضطرب بود، رضایت نداشت. اما کم کم و با صحبت پدر درباره این موضوع راضی شد. پدر همیشه مداحیهای حضرت زینب(س) را در خانه میگذاشت وگریه میکرد. البته پدر بیشتر در عمل علاقه خود را به اهل بیت و دفاع از حریمشان نشان میداد و خیلی بحث نمیکرد. مادرم میگفت: الان نیروهای زیادی رفتهاند، تو بعدا برو. اما پدرم تحمل ماندن نداشت و همیشه میگفت: الان این در باز شده و باید بروم.
شهید از سوریه تماس میگرفت؟
سال 94 بود. قبل از آخرین تماس، پدر و مادرم قرار گذاشتند که پدرم بیاید و برای اربعین همگی به کربلا برویم. شرایط جور نمیشد که پدرم بیاید. مادرم میگفت من حتما امسال باید کربلا بروم. پدرم گفت: من شرایط آمدن ندارم، اگر میتوانی خودت برو. مادرم به همراه عمهام به کربلا رفت و من و برادرم در خانه مادربزرگم ماندیم. بعد از رفتن مادرم، پدر تماس گرفت. من که خیلی دلم شکسته بودم گریه کردم و گفتم نیامدی تا ما را به کربلا ببری، مادر هم در شرایطی نبود که ما را با خود ببرد. پدرم میگفت میآیم و کربلا میبرمت، اصلا غصه نخور، سال آینده با هم میرویم. برادرم حدود 5 سال داشت و خیلی بیتابی میکرد. پدرم میگفت به زودی میآیم و برایت اسباببازی میخرم، و با این صحبتها برادرم را آرام میکرد. این آخرین تماس پدرم بود.
برای بار اول که تماس گرفت چه حرفهایی میزد؟
دلتنگیها خیلی شدید بود؛ ولی نمیتوانستیم خیلی صحبت کنیم، فقط در حد احوال پرسی و اینکه حالم خوب است و نگران نباشید، صحبت میکرد.
بعد از مفقودالاثر شدن پدر چه بر شما گذشت؟
روزهای اول خیلی به ما سخت گذشت، هرکسی تماس میگرفت و حرفی میزد. یکی میگفت به دست داعش افتاده و دیگری میگفت به دست جبهه النصره افتاده و... دوران تشنجواری بود، سختترین دورانی بود که برای خانواده ما گذشت، طوری که قابل توصیف نیست.
چگونه تسکین پیدا میکردید؟
همیشهگریه میکردیم تا اینکه بعد از حدود یک سال حضرت زینب(س) ما را پذیرفت و از طرف فاطمیون به زیارت ایشان رفتیم. حضرت بسیار به ما عنایت داشتند و صبر عطا کردند و به این صورت کمی از حس دلتنگی ما برطرف شد.
در آنجا با حضرت زینب درد دل کردیم و از ایشان خواستیم که اگر پدرم شهید هم شده، نشانی به دستمان برسد و یادبودی از او داشته باشیم. چون میگویند خاک سرد است و اگر پیکر پدرم میآمد و خاکسپاری انجام میشد دلمان آرام میگرفت ولی پیکر پدرم نیامده و ما هنوز چشم انتظار هستیم و این بیخبری خیلی سخت است. اما در نهایت وقتی برگشتیم قلبمان آرام گرفت و صبری بر دلمان حاکم شد.یکسال پیش گفتند که برای پدرمان در بهشت رضای مشهد سنگ نمادین گذاشتند. با اینکه پیکر پدرم آنجا نیست ولی یک تعلق خاطری داریم و وقتی آنجا میرویم آرامش میگیریم و به نیت ایشان نذری میدهیم.
در پاسخ به حرفهای اطرافیان که میگویند چرا شهید خانواده را رها کرد و به سوریه رفت، چه میگویید؟
خانواده ما روحانی و شهید دارد، این مسئله برای ما امری عادی است، این که پدرم برای دفاع از حریم ولایت رفته است. پدرم همیشه میخواست راه پدربزرگم را ادامه دهد. میگویند مدافعین حرم به خاطر پول رفتند، در صورتی که پدر من خانه و ماشین و شغل داشت و اصلا احتیاجی به پول نداشت. او علاوهبر اینکه نیازهای خانواده را برطرف میکرد، به دیگران هم کمک میکرد. پدرم فقط و فقط به عشق حضرت زینب (س) رفت.
درباره ولایت فقیه چه میگفت؟
می گفت: حواستان باشد که هر حرفی که آقا میزند گوش کنید و سخنان آقا سخن امام زمان ما است. پدرم همیشه سخنرانیهای رهبر انقلاب را نگاه میکرد. زمانی که ایشان فرمودند اسرائیل به زودی از بین میرود، پدرم میگفت حتما یک زمانی این اتفاق خواهد افتاد. او به ما تاکید داشت که حتما به صحبتهای آقا گوش دهید و عمل کنید.
به نظرشما برای ادامه دادن راه شهدا چه کار باید کرد؟
باید نسبت به حرفها و نقدهایی که صورت میگیرد، صبور باشیم. به توصیهها عمل کنیم؛ پدرم توصیه میکرد حجابم را رعایت کنم و نمازم را اول وقت بخوانم. پدرم همیشه با عمل نشان میداد که باید چطور باشیم، مثلا موقع نماز تلویزیون را خاموش میکرد یا حرفی میزد که در آخر به خواندن نماز ختم شود.مادرم همیشه میگوید شهدا مشکلات را حل میکنند و نیازی نیست که به دیگران تکیه کنیم. خواستهام این است که اگر امکان دارد دیدار با رهبری مهیا شود.
***
در ادامه، زهرا محمدی خواهر کوچک شهید نیز از برادرش برایمان میگوید...
چطورشد که برادرتان به سوریه رفت؟
برادرم بسیار شجاع بود. او با اینکه فرمانده بود، جلودار نیروها هم بود. شهید دوره راهنمایی و ابتدایی را در مدرسه شاهد مشهد خواند. در سال ۷۷ وارد سپاه محمد رسولالله(ص) شد و دو سال در آنجا آموزش نظامی و تخصصی زرهی دید؛ اما به دلیل اینکه مادرم رضایت نداشت به افغانستان نرفت و در ایران ماند. او در سپاه محمد رسولالله بود و با ابوحامد آشنایی داشت. ابتدا برادر بزرگترم به سوریه رفت و بعد ایشان رفتند. درسال ۹۲ برای بار اول به سوریه اعزام شد. شهید ارادت خاصی به حضرت زینب و حضرت زهرا سلام الله علیهما داشت و غیرت حضرت اباالفضل را داشت و نمیتوانست تحمل کند که کسی وارد حریم حضرت زینب(س) بشود و به همین دلیل به سوریه رفت.
درباره همسر شهید بفرمایید.
لیلا افصلی نوه عموی مادرم است و برادرم به خواست خودش با او در سال ۸۰ ازدواج کرد. آنها 14 سال با هم زندگی کردند.
شما فرزند شهید هم هستید، بفرمایید پدرتان چطور شهید شد؟
پدرم از روحانیون مبارز علیه کمونیستهای اشغالگر در افغانستان بود. ایشان در 17 آذر سال 1360 و در ۴۰ سالگی به جرم تبلیغ دین اسلام، شیعه و امام خمینی؛ در منطقه سوزمه قلعه افغانستان به دست نیروهای کمونیست به شهادت رسید.
آیا برادرتان درباره شهادت حرفی میزد؟
به مادرم میگفت مادر برایم آرزوی شهادت کن. میگفت اگر من شهید شدم و آمدم؛گریه نکنید، لباس سفید بپوشید، جشن بگیرید و غصه نخورید. مادرم، خیلی غصه میخورد و میگفت: من به سختی شما را بزرگ کردم، این که تو هم بروی و برایت اتفاقی بیفتد برایم سخت است. برادرم راحت صحبت میکرد و میگفت: خدا هست، ما چطور بزرگ شدیم، بعد از این هم همین طور خواهد بود، خانواده من هم خدا را دارند. شما نباید بگویید که زندگی کردن بدون من سخت است.
شهید چند بار به سوریه رفت؟
سه بار به سوریه اعزام شد. اولین بار که به سوریه اعزام شد پاییز۹۳ و مدت دو ماه آنجا بود. آن بار به شدت از ناحیه سر آسیب دید و سه یا چهار روز در کما بود. بعد هم به بیمارستان بقیهالله تهران منتقل شد.
معاون گردان شهید جعفری بود و درحین عملیات درحلب سوریه ترکش به سر ایشان برخورد میکند و به شدت مجروح میشود. موج انفجار به قدری شدید بود که سه روز در کما بود. ابتدا تصور میکردند که شهید شده، بعد متوجه شده بودند که به کما رفته است. او چهار یا پنج ماه استراحت کرد. جراحت به حدی شدید بود که مدتی پزشک به خانه میآمد و سر ایشان را پانسمان میکرد و نگران حالش بود. چندین بار عمل جراحی انجام شد و دوباره اعزام شد.
بار دوم که اعزام شد معاون زرهی با خودرو چپ میکند؛ ولی آسیب نمیبیند. بعد از دو ماه برگشت و در این فاصله خداوند فرزندی به نام زهرا به آنها داد. برادرم میگفت همین زهرای سه ماهه شهادت من را امضا میکند.
آیا خانواده و اطرافیان مخالفتی با کار برادرتان نداشتند؟
بعد از شهادت پسرخالهام؛ خیلی حرفها میشنیدیم. همه میگفتند که اجازه ندهید ابراهیم به سوریه برود. میگفتند او با این شجاعتش کار دست خودش میدهد. او دفعه اول مجروح برگشت و همه ته دلشان لرزیده بود. مادرم میگفت من او را به حضرت زینب سپردهام.
در ابتدا که مادرم راضی به رفتنش نبود، برادرم پرسیده بود: مادر اگر زمانی حضرت زینب بپرسد چرا اجازه ندادی فرزندانت بیایند چه جوابی میدهی؟ مادرم از آن روز به بعد گفت من دیگر با شما کاری ندارم، خودتان میدانید و حضرت زینب.
من راحت با مسئله کنار آمدم. برادرم عاشق حضرت زینب بودند و از طرفی ارادت خاصی به حضرت آقا داشتند و میگفتند: هر حرفی آقا بزند همان درست است. وقتی قضیه سوریه پیش آمد برادرم گفت: راه که باز شده و آقا هم اجازه داده است؛ من باید بروم.
از آخرین دیدارتان بگویید.
برادرم به همراه همسرش و زهرا برای سفر عقیدتی به همراه فاطمیون به سبزوار میروند و به دلیل اینکه اعزام داشت سفر را رها میکند و به مشهد میآید و با ما و بچهها خداحافظی میکند و میرود.شب قبل، با مادر تماس میگیرد و میگوید کارهای رفتن مهیا شده و من فردا اعزام میشوم و برای خداحافظی میآیم.
منزل مادرم دو طبقه است و در طبقه اول مادرم و برادر کوچکم زندگی میکرد و طبقه دوم خالی بود و از آنجا که همسرم در رفت و آمد بود و ما تنها بودیم، مادرم برای زندگی پیش ما آمده بود. قرار شد تا ما به منزل مادرم اسبابکشی کنیم و برادرم هربار که تماس میگرفت؛ میپرسید اسبابکشی کردید؟ و قبل از رفتنمان به کربلا تماس گرفت و گفتم بله اسباب کشی کردیم. گفت خدا را شکر خیالم راحت شد؛ حواست به مادر باشد. خداحافظی کردیم و دو روز بعد، همسر برادرم تماس گرفت و گفت سفر کربلا جور شده، بیا برویم. گفتم: بچه کوچک دارم و سخت است. گفت: حضرت زینب کمک میکند. من به همراه دختر پنج ساله و همسر برادرم به همراه زهرای سه ماهه راهی کربلا شدیم و من بعد از آن دیگر با برادرم صحبت نکردم.
گویا قرار بود ما آن فضای بینالحرمین و تل زینبیه را ببینیم و برای شنیدن خبر شهادت آماده شویم. دو سه روزی به شهادت امام رضا مانده بود که به مشهد رسیدیم و من به قدری خسته بودم که نتوانستم پلهها را تا طبقه دوم بالا بروم. در کنار مادر نشستم.
برای شهادت امام رضا(ع) به همراه همسر برادرم پیاده به حرم رفته بودیم و شام غریبان که به خانه رسیدیم؛ دیدم که برادر کوچکم به منزل برادرم علی رفت و برنگشت. هرچه زنگ زدیم هیچ کدام جواب ندادند. خیلی نگران شده بودم. یک نفر با من تماس گرفت و فقطگریه میکرد و من متوجه نمیشدم که چه شده و چه میگوید؛ گوشی را قطع کردم. آن زمان همسر و دو برادرم در سوریه بودند، به گوشی همسرم زنگ زدم و پرسیدم اتفاق خاصی افتاده؟! گفت نه چیزی نیست. همه در جریان بودند به غیر از من و مادرم و همسر برادرم. همسرم شب قبل با برادرم تماس میگیرد و میگوید ما فردا عروسی داریم و بعد از آن به مشهد میآییم. منظورش از عروسی عملیات بود. نزدیک اذان صبح بود که دیدم برادرم آمده خانه و دراز کشیده. هرچه صدایش کردم جواب نداد. یکدفعه بلند شد و گفت خبر آمده که داداش به همراه یازده نفر از دوستانش برای عملیات به منطقه وانس حلب رفتهاند. فرماندهشان شهید فدایی بوده که وقتی میرود تا سراغی از این دوازده نفر بگیرد، توسط تک تیرانداز به شهادت میرسد و از آن لحظه تا به الان هیچ خبری از آن دوازده نفر نیست. الان که منطقه به دست نیروهای خودی افتاده است و تفحص صورت گرفته؛ هیچ اثری از آن دوازده نفر بهدست نیامده است و هیچ کس ندیده است که چه اتفاقی افتاده است. ما نمیدانستیم که چطور به همسر برادرم خبر دهیم، تا اینکه همگی جمع شدیم و صحبت کردیم و من این مسئولیت را به عهده گرفتم. به منزلشان رفتم و با هم صحبت کردیم و گفتم چنین اتفاقی افتاده و کسی خبر ندارد که ماجرا چه بوده و امروز برادرم اعزام میشود ببیند چه اتفاقی افتاده. او آهی کشید و یا حسین گفت و به من گفت: در سفر کربلا به من الهام شده بود که چنین اتفاقی برای همسرم میافتد. با این حال هنوز همگی چشم به راه آمدنش هستیم ولی همسر برادرم بهگونه دیگری چشم به راه است، طوریکه هر لحظه فکر میکند که همسرش قرار است در بزند و بیاید.برادرم ارادت خاصی به حاج احمد متوسلیان داشت و مانند او گمنام شد.
شهید در مراسم مذهبی هم شرکت میکرد؟
بله، به هیئت ثارالله در شهرک رجایی میرفت. در نذورات و محرم و صفر فعال بود. الان هم در مراسمهای مولودی و عزاداری از شهدا و برادرم و پسرخالهام، شهید عباسعلی حمیدی یاد میکنند. برادرم به حضرت زهرا(س) و حضرت اباالفضل خیلی علاقه داشت و این علاقه باعث شد که مانند حضرت زهرا که هیچ اثری از مزارشان نیست، اثری از پیکرش نیست و با این تشبیه آرام میشویم.
از خاطراتتان با شهید بگویید.
برایم تعریف کردهاند که وقتی خیلی کوچک بودم از طبقه دوم به پایین پرت میشوم و اتفاقی برایم نمیافتد، فقط چانهام کمی زخمی میشود. در آن حال فقط برادرم را صدا میکردم. برادرم سر میرسد و منرا بغل میکند که به بیمارستان ببرد؛ اما همین که برادرم را میبینم آرام میشوم، انگار که اتفاقی برایم نیفتاده است. ما هرگاه به مشکلی بر میخوردیم؛ همه برادرم را صدا میکردیم و آرام میشدیم.
قبل از دوره سوم که بروند یک شهید بیسر آوردند. همگی در بهشت الرضا برای تشییع رفته بودیم که برادرم دست مادرم را گرفت و گفت مادر با اینکه این شهید بدون سر آمده، ببین چقدر خانوادهاش صبوری میکنند. درهر مراسمی که میرفتیم دست همسرش و مادرم را میگرفت و میگفت مثل این خانوادهها باشید، صبر و تحملتان باید زیاد باشد.
همرزمها بعد از شهادت که با شما ملاقات داشتند خاطرهای تعریف کردهاند؟
دفعه اولی که مجروح شده بود، با همرزمانش به بهشت رضا رفتند. گویا صحبت از این میشود که آنجا در حال پُر شدن است و بهتر است هر یک برای خود جایی را انتخاب کنیم. برادرم گفته بود: شما به این راضی هستید و میخواهید اینجا بیایید؟! جوری صحبت میکرد که انگار دلش میخواست مانند حضرت زهرا مفقودالاثر بماند.خیلی از شهدا مانند شهید علوی و شهید عباسی بودند که تکهای از لباس یا گوشهای از پلاکشان آمده؛ ولی از برادرم هیچ نشانی نیامده و فقط دیدهاند که اینها به عملیات رفتند. بعد هم از بیسیم اطلاع میدهند که نیرو بفرستید و دیگر هیچ خبری از آنها ندارند.
آیا کسی شهید را در خواب دیده است؟
خیلیها برادرم را در خواب میبینند. یکی از آشناها خواب دیده بود که برادرم آمده و ما به کربلا رفته ایم.مادرم قلبش را آنژیو کرده بود و حالش خوب نبود. گفت میخواهم بخوابم. وقتی از خواب بیدار شد گفت ابراهیم آمده بود. گفتم مادر چه میگویی؟ متوجه شدم مادرم هنوز در عالم خواب است. گفت به دیوار تکیه داده و میگوید مادر خیلی خستهام به من آب یا چای بدهید. مادرم به ما اشاره کرد که بیایید ابراهیم اینجاست. وقتی به خودش آمد، دیگر برادرم را ندید.چند وقت پیش از سقف خانهی برادرم آب چکه میکرد. یکی از اقوام که در جوشکاری با برادرم همکار بود به برادرم میگوید ابراهیم را در خواب دیدم. او گفت چرا به خانه ما نمیآیی و این مشکل را حل نمیکنی. برادرم میگوید یک هفته پیش این مشکل پیش آمده بود که آن را حل کردیم.
به نظرتان چه عاملی باعث شد که شهید به این عاقبت بهخیری برسد؟
*منبع:کیهان