سرم پر از سوالهای بود؟ از کجا شروع کنم! گوشهی مسجد به ویترین لباسها، عکسها و یادگاریهای پر معنا خیره شدم. ندای زمزمه «کجاییدای سبک بالان عاشق» گوش عالم را کر کرده بود و انبوه جمعیتی که معلوم بود دلشان همچنان برای سرباز شهرشان درد بود.
این حضور پر شور بعد چهل و یکمین سالگرد برایم جالب بود؛ اردیبهشت
میشود مردم شیرود گلوهایشان پر از بغض و چشمهایشان با اشک تار میشود؛
میدانی چرا؟ چون در اردیبهشت عقاب تیز پرواز کشور بهار را برای مردم دیارش
خزان کرد.
میگویند مردم مازندران مهمان نواز هستند، اما مگر یک آدم
چقدر میتواند خوب باشد که بعد از این همه سال یاد و خاطراتش برای همه زنده
باشد و سرداران برای یادواره خود را به شهر شیرود برسانند.
من از او فقط شنیده بودم؛ یکی یکی مسؤولان به روی سِن میرفتند، یکی میگفت: شهید شیرودی افتخار استان است دیگری او را مورد نظر مقام معظم رهبری، بعدی الگو و ...
دیگر لازم نبود برای گرفتن خاطره دنبال آدمها بِدوم، ناخودآگاه این جمله بر زبان قلمم جاری شد: به راستی او مالک اشتر زمانه بود...
*فارس