شهیدی که پدر یک نوزاد ۹ ماهه به نام محمدهادی است و به رسم ولایتمداریاش عمری در همه حوادثی که نظام اسلامی را تهدید میکرد با دل و جان وارد شد تا مالک اشتر بودن را به رخ همه آنهایی بکشد که ولایت را بیسرباز و عمار میخوانند.
مهدی نترس بود و شجاع. از همان بچگی هم روحیه مبارزه داشت. وقتی هواپیماها بمباران هوایی میکردند، همه پنهان میشدند و مهدی با اسلحه چوبی که برای خودش درست کرده بود به حیاط خانه میدوید و هواپیماهای دشمن را نشانه میگرفت و میگفت من بروم این هواپیما را بیاندازم.
هر چه بزرگتر میشد، فعالیتهایش بیشتر میشد. نگران حضرت آقا بود و بارها برای آقا گریه میکرد و میگفت اماممان تنهاست. در فتنه ۸۸ جگر مهدی خون شد. مادرش میگوید، وقتی بعدها از مجاهدتهایش در دفع فتنه شنیدم به او تبریک گفتم. به مهدی گفتم: «الهی خدا آنقدر به تو عمر بدهد که خدمت به رهبر و نظامت کنی.» مهدی هم میگفت: «مادر برای شهادتم و برای اینکه من هرگز امامم را تنها نگذارم، دعا کن.» میگفت دعا کن از خط ولایت فقیه خارج نشوم.
مهدی ذوب در ولایت بود. بصیرت و ولایتپذیری ایشان از خانواده مجاهد و انقلابیاش نشئت میگرفت که در آن رشد پیدا کرده بود. پدر مهدی از مبارزین انقلابی بود که به همراه عمو و دوستان مبارزش رئیس ساواک کرمانشاه را به درک واصل کردند. مهدی خصوصیات بارزی داشت. میتوان از جمله این خصوصیات به نماز اول وقت، دائمالوضو بودن اشاره کرد. او همواره بچهها را به نماز اول وقت توصیه میکرد.
شجاعت و دلیریهای مثالزدنی مهدی، دلیلی شد تا او را با نام «شیر سامرا» بشناسند. در عملیاتهایی که در سامرا و نواحی آن انجام میشد، هرجا بچهها تحت فشار قرار میگرفتند و به تنگنا میرسیدند، از مهدی میخواستند تا با نیروهایش به کمک آنها برود و غائله را ختم کند. مهدی خطشکن بود، همیشه در وسط میدان معرکه بود. میگفت: ما باید اولین نفر در جلو و خطمقدم نبرد باشیم تا هر زمان به بچهها گفتیم بیایند ما را ببینندو بدانند که ما نیز در معرکه نبرد حاضریم. حضورش هم همواره با شجاعت و دلاوری همراه بود.
در تاریخ ۱۹ دیماه در منطقهای به نام «اوینات» ۴۰ کیلومتر بعد از شهر سامرا به سمت تکریت جهت شناسایی رفتیم. فردای آن روز ساعت ۳ بعد از ظهر، به سمت داخل سامرا در حرکت بودیم، در یک کیلومتری دشمن، به ما تیراندازی شد و ما در کمین افتادیم. من در کنار مهدی بودم و به همراه ۵ نفر داخل یک کانال بودیم. سه چهار مرتبه بلند شدیم با هم تیراندازی کردیم که بتوانیم از سمت دیگر برویم که یک لحظه دیدم آقامهدی تیر خورد و به زمین افتاد. گفتم مهدی چی شد؟ گفت تیر خوردم.
شجاعت مهدی را برای بار دیگر دیدم. خون از بدنش میرفت، اما بلند شد، چند مرتبهای دوباره تیراندازی کرد. تا تیر آخرش را زد. گلولهای برایش نمانده بود. ذکر یا حسین بر لبهای مهدی جاری بود.
مهدی آنطور که دوست داشت به شهادت رسید. دعای مادرش در حق او مستجاب شد و مهدی در خون خود غلطید. چون مولایش اباعبداللهالحسین (ع) مظلومانه به شهادت رسید. بعد شهادت برای تشییع پیکر، مهدی را به کربلا و حرم اباعبداللهالحسین (ع) بردند.