پرندهای که به همسایگی خورشید عادت کرده است، هرگز با خاک خو نمیگیرد، شهید علی تجلایی نیز به زیستن در فضایی روحانی جبههها خود گرفته بود.
به گزارش شهدای ایران، به نقل از فارس، به جای زندگینامه میتوان این گونه هم آغاز کرد، از شهیدی
که حماسه آفرید و ماندگار تاریخ شد، شگفت مردی از تبار جنگ و جنون و جراحت،
از تیره تکبیر و تیغ از نسل نسیم و نور و گل، که قلم در تحیریر نامش برخود
میشکافد، "علی تجلایی"، یلی که روح رضوانیاش در تنگنای خاک نگنجید و
راستی حکایت چنان کیمیا مردی چگونه در قالب الفاظ عالم ماده خواهد گنجید.
چگونه از او سخن گویی، به رسم معهود، که به سال ۱۳۳۸ در تبریز چشم به جهان گشود و نوجوانی اش با نهضت و نور امام قبیله گل سرخ گره خورد. دل در گروه شهادت سپرد.
در بیست سالگی با اشراق و عمیق درآمیخت و به سلسله سبزپوشان سیاه پیوست... عطر آسمانی اش کوههای کردستان را از هوش برد. آفتابی شد و در افغانستان درخشید. پرچمی شد و در سوسنگرد به اهتزاز درآمد و آن هنگام که تانکهای متجاوز بر نعش پاسداران میگذشتند بر یارانش نهیب زد، بیایید امشب بهشت را بخریم!
سردار حماسههای فتح المبین، بیت المقدس، رمضان، والفجر، خیبر و ... فرمانده گردان، جانشین تیپ و مسئول طرح عملیات قرارگاه خاتم. پیش از عملیات پدر ... یک بردار بسیجی وارد سنگر شد، من از واحد تعاون آمدهام، هر کس کارت و پلاک ندارد بگویید تا برایش صادر کنیم. گفت: من ندارم!
نام؟ علی شهرت؟ تجلایی ... سمت؟ تک تیرانداز. ۲۵ اسفند ۱۳۶۳ ستاره گمنام بدر، در ظرق دجله به خورشید میرسد، فنا اندر فنا. حتی پیکرش نیز باز نمیآید. *کجایی حنظله، یا غسیل الملائکه... در کجایی زمان میزیست شهیدی که شبها دیر هنگام به خانه میآمد. میگفت: «در کوچه طاقت دیدن فرزندان شهدا را ندارم ... مبادا احساس یتیمی بکنند.» شهیدی که گریه او را در شهادت برادرش، مهدی ندیدند، اما به مظلومیت فلسطین، افغانستان، کشمیر و ... آشکارا میگریست.
چگونه از او سخن گویی، به رسم معهود، که به سال ۱۳۳۸ در تبریز چشم به جهان گشود و نوجوانی اش با نهضت و نور امام قبیله گل سرخ گره خورد. دل در گروه شهادت سپرد.
در بیست سالگی با اشراق و عمیق درآمیخت و به سلسله سبزپوشان سیاه پیوست... عطر آسمانی اش کوههای کردستان را از هوش برد. آفتابی شد و در افغانستان درخشید. پرچمی شد و در سوسنگرد به اهتزاز درآمد و آن هنگام که تانکهای متجاوز بر نعش پاسداران میگذشتند بر یارانش نهیب زد، بیایید امشب بهشت را بخریم!
سردار حماسههای فتح المبین، بیت المقدس، رمضان، والفجر، خیبر و ... فرمانده گردان، جانشین تیپ و مسئول طرح عملیات قرارگاه خاتم. پیش از عملیات پدر ... یک بردار بسیجی وارد سنگر شد، من از واحد تعاون آمدهام، هر کس کارت و پلاک ندارد بگویید تا برایش صادر کنیم. گفت: من ندارم!
نام؟ علی شهرت؟ تجلایی ... سمت؟ تک تیرانداز. ۲۵ اسفند ۱۳۶۳ ستاره گمنام بدر، در ظرق دجله به خورشید میرسد، فنا اندر فنا. حتی پیکرش نیز باز نمیآید. *کجایی حنظله، یا غسیل الملائکه... در کجایی زمان میزیست شهیدی که شبها دیر هنگام به خانه میآمد. میگفت: «در کوچه طاقت دیدن فرزندان شهدا را ندارم ... مبادا احساس یتیمی بکنند.» شهیدی که گریه او را در شهادت برادرش، مهدی ندیدند، اما به مظلومیت فلسطین، افغانستان، کشمیر و ... آشکارا میگریست.
شهید را به آفتاب
تشبیه میکنند چگونه میتوان چشم بر چهره آفتاب دوخت و به قدر خواهش نظاره
اش کرد، فقط نگاهی میتوان کرد و بس و در یک نگاه از آفتاب چه میتوان گفت،
آنچه در بالا در قالب عبارات و الفاظ آمده است جلوهای است از حیات روشن
تجلایی.
حماسه شجاعت
راوی: همرزم شهید علی استوار بود و شجاع، روح خستگی ناپذیر و مقاوم او، هیچگاه از پای در نمیآمد. آن روز شدت مبارزات بالا گرفته بود و نیروها، توانایی مقاومت و ایستادگی را از دست داده بودند. مشکلات فراوانی نیز از جمله نبودن تجهیزات و مهمات بر آنها فشار میآورد.
تنها مقداری مهمات در خانههای سازمانی مانده بود که نیروهای پیاده دشمن آنجا سنگر داشتند. در چنین شرایطی، "علی" پشت فرمان وانت نیسان نشست. نیسان، لاستیک نداشت و با رینگ رانده میشد. چند دقیقه بعد، اثری از ماشین و تجلایی نبود. از بازگشتش ناامید بودیم که ماشین با سرعت زیاد، داخل خیابان پیچید. در نیسان باز شد و او با جسمی غرق به خون، بر زمین غلتید، در حالیکه با ماشین مهمات آمده بود.
"تجلایی" در خانههای سازمانی، حدود ۴ دقیقه به تنهایی، با نیروهای دشمن جنگیده و گلولهای به پای او اصابت کرده بود. وی را به مسجد بردیم و گلوله را بیرون آوردیم. خونریزی قطع نمیشد، اما او همچنان با کمک بچهها راه میرفت. با استواری جنگ را هدایت میکرد و میگفت: «اگر در این لحظه، تیر حتی به جمجمهام هم بخورد، ناراحت نمیشوم، چرا که با لطف خدا سوسنگرد آزاد شد.»
برگه شفاعت
با صدای گریهاش بیدار شدم. نیمه شب بود و فضای خانه لبریز از شمیم آسمانی گریههای علی. باران اشک توانایی حرف زدن را از او گرفته بود. اندک اندک صدای گریهاش آرامتر شد و در حالی که همچنان میلرزید، گفت: «خواب دیدم در خیابانی که مقر سپاه در آن است، با ماشین میروم در حالی که برگه ماموریت نداشتم و این مسئله نگرانم کرده بود. ناراحت بودم که چگونه این ماشین را بدون برگه ماموریت برگردانم. همان موقع احساس کردم حضرت سوار بر اسب سفیدی آمدند در حالی که شال سبزی بر کمر بسته بودند و به من اشاره کردند که از ماشین پیاده شوم.
از خوشحالی دیدار، متحیر مانده بودم که با اشاره دوباره حضرت پیاده شدم. برگه کاغذی به دستم دادند و فرمودند: «این برگه مأموریت شماست. میتوانید بروید.» من هم سوار ماشین شدم و به سمت جبهه به راه افتادم. "علی" صبح روز بعد راهی سپاه شد و وقتی از آنجا برگشت به او مأموریت داده بودند که به عنوان فرمانده گردانهای شهید قاضی و شهید مدنی به جبهه اعزام شود و او دوباره با همان برگه مأموریت به جبهه رفت.
فصل شهادت
راوی:همرزم شهید مشغول نظاره تمرین برادران بودیم که از دور "علی" آقا را دیدیم. همه بچهها از دیدن او، روحیهای دیگر پیدا کرده بودند. آمده بود تا با بسیجیها در عملیات شرکت کند. چند شب بعد، حدود ساعت ۹ شب حرکت کردیم. "علی" وارد خاکریز شد، بیامان میجنگید، مثل یک بسیجی ساده، قرار بود گردان سید الشهدا (ع) به کمکمان بیاید، اما از آنها خبری نشد. پس از مدتی، بیسیمچی گردان سیدالشهدا از راه رسید و گفت: «گردان نتوانست بیاید و تنها من توانستم از روستا عبور کنم.» خاکریز بعدی، حدودا ۱۵ متری با ما فاصله داشت و ما از وضعیت پشت آن بیاطلاع بودیم.
"تجلایی"، برای بررسی موقعیت به آنجا رفت. وقتی به خاکریز رسید، برای دیدن منطقه لحظهای برخاست. اما، همان دم تیری به قلبش اصابت کرد و او بر زمین خاکریز آرام گرفت. با دست اشارهای کرد که هیچ یک از ما، معنای آن اشارت را درنیافتیم.
شاید آب میخواست، اما هیچکس آبی به همراه نداشت. اما او خود گفته بود:
«قمقمه هایتان را پر نکنید، ما به دیدار کسی میرویم که تشنه لب، شهید شده است.»
راوی: همرزم شهید علی استوار بود و شجاع، روح خستگی ناپذیر و مقاوم او، هیچگاه از پای در نمیآمد. آن روز شدت مبارزات بالا گرفته بود و نیروها، توانایی مقاومت و ایستادگی را از دست داده بودند. مشکلات فراوانی نیز از جمله نبودن تجهیزات و مهمات بر آنها فشار میآورد.
تنها مقداری مهمات در خانههای سازمانی مانده بود که نیروهای پیاده دشمن آنجا سنگر داشتند. در چنین شرایطی، "علی" پشت فرمان وانت نیسان نشست. نیسان، لاستیک نداشت و با رینگ رانده میشد. چند دقیقه بعد، اثری از ماشین و تجلایی نبود. از بازگشتش ناامید بودیم که ماشین با سرعت زیاد، داخل خیابان پیچید. در نیسان باز شد و او با جسمی غرق به خون، بر زمین غلتید، در حالیکه با ماشین مهمات آمده بود.
"تجلایی" در خانههای سازمانی، حدود ۴ دقیقه به تنهایی، با نیروهای دشمن جنگیده و گلولهای به پای او اصابت کرده بود. وی را به مسجد بردیم و گلوله را بیرون آوردیم. خونریزی قطع نمیشد، اما او همچنان با کمک بچهها راه میرفت. با استواری جنگ را هدایت میکرد و میگفت: «اگر در این لحظه، تیر حتی به جمجمهام هم بخورد، ناراحت نمیشوم، چرا که با لطف خدا سوسنگرد آزاد شد.»
برگه شفاعت
با صدای گریهاش بیدار شدم. نیمه شب بود و فضای خانه لبریز از شمیم آسمانی گریههای علی. باران اشک توانایی حرف زدن را از او گرفته بود. اندک اندک صدای گریهاش آرامتر شد و در حالی که همچنان میلرزید، گفت: «خواب دیدم در خیابانی که مقر سپاه در آن است، با ماشین میروم در حالی که برگه ماموریت نداشتم و این مسئله نگرانم کرده بود. ناراحت بودم که چگونه این ماشین را بدون برگه ماموریت برگردانم. همان موقع احساس کردم حضرت سوار بر اسب سفیدی آمدند در حالی که شال سبزی بر کمر بسته بودند و به من اشاره کردند که از ماشین پیاده شوم.
از خوشحالی دیدار، متحیر مانده بودم که با اشاره دوباره حضرت پیاده شدم. برگه کاغذی به دستم دادند و فرمودند: «این برگه مأموریت شماست. میتوانید بروید.» من هم سوار ماشین شدم و به سمت جبهه به راه افتادم. "علی" صبح روز بعد راهی سپاه شد و وقتی از آنجا برگشت به او مأموریت داده بودند که به عنوان فرمانده گردانهای شهید قاضی و شهید مدنی به جبهه اعزام شود و او دوباره با همان برگه مأموریت به جبهه رفت.
فصل شهادت
راوی:همرزم شهید مشغول نظاره تمرین برادران بودیم که از دور "علی" آقا را دیدیم. همه بچهها از دیدن او، روحیهای دیگر پیدا کرده بودند. آمده بود تا با بسیجیها در عملیات شرکت کند. چند شب بعد، حدود ساعت ۹ شب حرکت کردیم. "علی" وارد خاکریز شد، بیامان میجنگید، مثل یک بسیجی ساده، قرار بود گردان سید الشهدا (ع) به کمکمان بیاید، اما از آنها خبری نشد. پس از مدتی، بیسیمچی گردان سیدالشهدا از راه رسید و گفت: «گردان نتوانست بیاید و تنها من توانستم از روستا عبور کنم.» خاکریز بعدی، حدودا ۱۵ متری با ما فاصله داشت و ما از وضعیت پشت آن بیاطلاع بودیم.
"تجلایی"، برای بررسی موقعیت به آنجا رفت. وقتی به خاکریز رسید، برای دیدن منطقه لحظهای برخاست. اما، همان دم تیری به قلبش اصابت کرد و او بر زمین خاکریز آرام گرفت. با دست اشارهای کرد که هیچ یک از ما، معنای آن اشارت را درنیافتیم.
شاید آب میخواست، اما هیچکس آبی به همراه نداشت. اما او خود گفته بود:
«قمقمه هایتان را پر نکنید، ما به دیدار کسی میرویم که تشنه لب، شهید شده است.»
وصیتنامه
بسم رب المخلصین ... برادران پاسدارم! امیدوارم با بزرگواری خودتان این بنده ذلیل خدا را عفو کنید. سفارشی چند از مولایمان علی (ع) برای شما دارم. در همه حال پرهیزگار باشید و خدا را ناظر و حاضر بر اعمال خود بدانید. یاور ستمدیدگان و مستمندان جامعه و یاور تمامی مستضعفان باشید، مبادا یتیمان و فرزندان شهدا را فراموش کنید.
سلسله مراتب و اطاعت از مسئولین را با توجه به اصل ولایت رعایت کنید. در هر زمان و هر مکان، با دست و زبان و عمل، امر به معروف و نهی از منکر کنید. برادران مسئول! که به طور مستمر در جهت پیشبرد اهداف انقلاب، شبانهروزی فعالیت میکنید، به عدالت در کارهایتان و تصمیمگیریهایتان به عنوان یک مرز ایمان داشته باشید.
عدالت را فدای مصلحت نکنید، پرحوصله باشید و در برآوردن حاجات و نیازهای آنها بکوشید. در قلب خود، مهربانی و لطف به مردم را بیدار کنید و طوری رفتار نکنید که از شما کراهت داشته باشند. برایم الهام شده که این بار اگر خداوند رحمان و رحیم بخواهد، به فیض شهادت نائل خواهم آمد.
عدالت را فدای مصلحت نکنید
*فرازی از واپسین پیام سردار شهید "علی تجلایی" عدالت را فدای مصلحت نکنید. برادران مسئول! که به طور مستمر در جهت پیشبرد اهداف انقلاب، شبانه روز فعالیت میکنید. به عدالت در کارهایتان و تصمیم گیریها یتان عمل کنید که اگر به عنوان یک مرز شکسته شود و پای انسان به آن طرف مرز برسد. دیگر حد و قانونی را برای خود نمیشناسد... عدالت را فدای مصلحت نکنید. پرحوصله باشید و در برآوردن حاجات و نیازهای آنها (زیر دستان) بکوشید. در قلب خود مهربانی و لطف به مردم را بیدار کنید... طوری رفتار نکنید که از شما کراهت داشته باشند. موفقیت شما را در جهاد درونی و جهاد آزادیبخش از خداوند متعال خواهانیم.
سوغاتی برای خدا
*خاطرات مرحومه خانم عبدالعلی زاده همسر شهید علی تجلایی شهیدی که برای خدا سوغاتی برد! پرندهای که به پرواز همسایگی خورشید عادت کرده است، هرگز با خاک خو نمیگیرد و در قفس نمیگنجد.
"علی" نیز به زیستن در فضای روحانی جبههها خو گرفته بود. چند روزی بود که به شهر آمده بود، اما آرام و قرار نداشت، غم فراق میدان جنگ بیقرارش کرده بود. همیشه این چنین بود؛ آن گاه که عازم جبهه میشد، سایه اندوه از چهرهاش محو میشد، گونه هایش گل میانداخت و آن زمان بود که میتوانستی شادی را، شادی حقیقی را آشکارا در چهرهاش ببینی.
در دفتر خاطراتش نوشته بود: «متأسفانه امروز مجبور شدم، پوتینهای جبهه را واکس بزنم و خاک جبهه را از روی این پوتینها پاک کنم، که این برایم فوق العاده دردناک است»! شب فردایی که میخواست، عازم جبهه شود وسایل سفرش را مرتب میکرد. لباس پاره پارهای را که در زمان محاصره و آزادی سوسنگرد پوشیده بود، در ساک نهاد.
در این زمان مسئول طرح عملیات قرارگاه خاتم الانبیاء (ص) بود، گفتم: «محال است شما را بگذارند به جلو بروید.» گفت: «این بار با اجازه بسیجیها به عملیات میروم، نمیخواهم پشت بیسیم باشم.» گفتم: «حالا چرا لباسهای سوسنگرد؟» با لحنی خاص گفت: «میخواهم حالا که پیش خدا میروم، بگویم؛ خدایا؛ اینها جای گلوله است، بالاخره ما هم تو جبهه بودهایم.» صبحدم عازم بود. وقتی از من خداحافظی میکرد، مرا به حضرت زهرا (س) قسم داد و گفت: «مرا حلال کنید، من پدر خوبی برای بچهها و همسر خوبی برای شما نبودهام»! گفتم: «باشد» گفت: «این طوری نمیشود باید از صمیم قلب حلالم کنی، من مطمئنم که دیگر برنمیگردم»! "علی" رفت و من ماندم و انتظار.
علی با حال و هوایی دیگر منزل و شهر را ترک کرد. من ماندم و فکر این که علی خودش در آخرین لحظات خداحافظی گفت: «مطمئنم که دیگر برنمیگردم»! یادم آمد که قبل از رفتنش، با هم به زیارت مزار شهدا رفتیم. وقتی از کنار مزار شهیدان میگذشتیم، رو به من کرد و گفت: «خدا کند جنازه من به دست شماها نرسد.»
گفتم: «چرا؟» گفت: «برادران، بسیار به من لطف دارند و میدانم که وقتی به زیارت مزار شهیدان میآیند، اول به سراغ من خواهند آمد، اما قهرمانان واقعی جنگ شهیدان بسیجیاند... دوست ندارم حتی به اندازه یک وجب از این خاک مقدس را اشغال کنم، تازه اگر هم جنازهام به دستتان رسید، یک تکه سنگ جهت شناسایی خودتان روی مزارم بگذارید و بس»!
۱۰ روز از رفتنش میگذشت که تلفن کرد و پس از سلام و احوالپرسی گفت: «دارم میروم برای دعای ندبه، سلام ما را به مردم برسانید و بگویید رزمندگان را دعا کنند و به حضرت زهرا (س) متوسل شوند.» وقتی از توسل به حضرت زهرا (س) سخن میگفت، حدس میزدم که رمز عملیات «یازهرا (س)» است. هر روز منتظر خبر عملیات بودیم که پس از چند روز "علی" زنگ زد و برای آخرین بار صدایش را شنیدم:
«مرا حلال کن»! گریهام گرفت و حال آن که تا آن روز پشت گوشی گریه نکرده بودم.
"علی" ناراحت شد و گفت: «گریه نکنید، این آرزوی هر مسلمان پیرو امام حسین (ع) است که به فیض شهادت برسد.» بعد مسیر سخن را به طنز تغییر داد تا مرا خوشحال کند: «قول میدهم آخرت شفاعت شما را بکنم و... مسئولیت حوریان را به شما بدهم»! مکالمه ما تمام شد، اما اندوه دلم را میفشرد، از دست خودم ناراحت بودم که چرا گریه کردم و باعث ناراحتی او شدم. دوباره تماس گرفتم تا عذرخواهی کنم که گفتند: «برادر تجلایی از پادگان رفته است...»
تجلایی از منظر یاران
* دکتر محسن رضایی چـه کسی میگوید "علی تجلایی" عاطفه نداشت او ۲۴ ساعت قبل از شهادت از خط مقدم با زن و بچهاش تماس گرفته بود با زن و بچهاش صحبت کرده بود اگر عاطفه نداشت صحبت نمیکرد.
خــداحــافـظــی شـهـیـد "تـجـلایـی" هـمـانـنـد خداحافظی عاشورا و کربلا بود. - غالب شهیدان مثل این برادر بزرگ، شهید "علی تجلایی" آگاهانه، با شعور کامل نسبت به همه جوانب جامعهاش و خانوادهاش و عالم اسلام این مسیر را انتخاب کردهاند.
"علی تجلایی" نمیتوانست در شرایطی که کشورش اشغال شده و اسلام و انقلاب به خطر افتاده بود مثل عدهای بنشیند کنار زن و بچهاش و تماشاگر و ناظر باشد.
ماها فهمیده بودیم "علی تجلایی" از یک اسـتعداد فوق العاده برای آینده این کشور برخوردار است؛ لذا او را گفتیم: «شما برین آموزش ببینید»
خیلیها میگفتن موقع جنگ ما نیاز به افراد داریم، شما "علی تجلایی" و امثال این آقایون را میفرستین آموزش ببینند، همون موقع من میگفتم این برادر آینده بزرگی در نیروهای مسلح داره، اما او آرامش نداشت او نمیخواست اینجا بمونه.
او انسان آگاهی بود، عارف بود به خودش و خانودهاش. - شهید "علی تجلایی" آدرس خود را در سرزمین صفا، خلوص و صداقت و دفاع از ملت ایران و غربت و شجاعت خودش یافته است.
پیامی که "علی تجلاییها" و "باکریها" به من و امثال من میدهند این است که ای نسل اول انقلاب شما که زمانی کلامتان، رفتارتان و گفتارمان صادقانه و خالصانه بود چرا اون اثر را ندارد چرا رفتارها، صداقتها و اخلاصها کم رنگ شده، چرا همه چیز با یک فضای دیگر وصف میشود حرف جدی "تجلایی" و "باکری" با من و امثال من که متعلق به نسل اول انقلاب هستیم این است که به خود بیایید و آن ارزش عظیم را به بهای کم نفروشیم!
*سردار غلامعلی رشید برادر بزرگوار شهید ما، سردار "تجلایی" واقعاً اهل معرفت و سرعت و سبقت بود. اگرچه خیلی جوان بود، ولی هر چه را که یاد گرفته و آموزش دیده بود، مثل یک نظامی مسن و کارکشته و باتجربه به کار میبست.
با آن سن کم، تخصص، فهم و مباحث او در طرح ریزی عملیاتها انسان را به شگفتی وا میداشت... جلسهای در دزفول بود که فرماندهان و سرداران قرارگاهها و لشکرها در آن حضور داشـتـنـد. جناب آقای هاشمی رفسنجانی به عنوان مسئول و فرماندهِ عالی جنگ حضور داشـتـنــد، سـردار رضـایـی هـم بـودنـد، دربـارهِ عملیاتی بحث بود. همه حرف زدند و هر کس گوشهای از آن عملیات را تفسیر کرد. ولی وقتی نوبت به ایشان رسید، بعد از دو ـ سه دقیقه که حرف زد، همه چشمها متوجه ایشان شد. به قدری جالب و جامع عملیات را تشریح کرد که همه احسنت و آفرین گفتند.
تجزیه و تحلیل تجلایی در آن جلسه، منجر به یک تصمیم ملی شد و در آن جلسه بود که ارزش نهفتهِ ایشان برای ما آشکار گشت. سردار رضایی، سردار صـفـوی و سـایـر فـرمـانـدهـان لشکرها بسیار خوشحال شدند. در آنجا بود که همه به ارزش "تجلایی" پی بردند.
* سردار صفاری در دورهِ دافوس با هم بودیم... خداوند به ما لطف کرد، سعادتی نصیب ما بود که یک سال تمام خودمان و خانوادهمان در کنار علی و خانوادهاش بودیم. عـلـی فـردی عـادی مـثـل ما نبود. رفتار و خصوصیات و حالات دیگری داشت. رفتارش، کـردارش، صـحـبـتهـایـش، رفـت و آمـدش، نمازش و همه چیزش برای ما درس بود...
* سردار احمد سوداگر گمنام و ناشناخته بود. آن زمان، من با هر کدام از بچههای تبریز و آذربایجان صحبت میکردم. جز دوستان نزدیکش، کسی او را نمیشناخت... روزی به تبریز رفته بودیم. از بچهها سراغ خانهِ علی را گرفتیم هیچ کس نمیدانست خانهاش کجاست یا حداقل در چه منطقهای زندگی میکند...!
* مصطفی مولوی "تجلایی" هم شور انقلابی داشت و هم شعور انقلابی. با آن سن اندک، طرز مدیریت و قدرت بیان، او را از دیگران ممتاز کرده بود... تا آخر پشتیبان ولایت فقیه بود. * تیمسار امیر بیگی در دورهِ دافوس، دانشجوی نمونه بود. در مسائل بسیار تیز بود و خیلی سریع مطالب را مـیگـرفـت. در مـنـطـقه هر چه دیده بود، در دانشکده مطرح میکرد...
* دکتر محسن رضایی چـه کسی میگوید "علی تجلایی" عاطفه نداشت او ۲۴ ساعت قبل از شهادت از خط مقدم با زن و بچهاش تماس گرفته بود با زن و بچهاش صحبت کرده بود اگر عاطفه نداشت صحبت نمیکرد.
خــداحــافـظــی شـهـیـد "تـجـلایـی" هـمـانـنـد خداحافظی عاشورا و کربلا بود. - غالب شهیدان مثل این برادر بزرگ، شهید "علی تجلایی" آگاهانه، با شعور کامل نسبت به همه جوانب جامعهاش و خانوادهاش و عالم اسلام این مسیر را انتخاب کردهاند.
"علی تجلایی" نمیتوانست در شرایطی که کشورش اشغال شده و اسلام و انقلاب به خطر افتاده بود مثل عدهای بنشیند کنار زن و بچهاش و تماشاگر و ناظر باشد.
ماها فهمیده بودیم "علی تجلایی" از یک اسـتعداد فوق العاده برای آینده این کشور برخوردار است؛ لذا او را گفتیم: «شما برین آموزش ببینید»
خیلیها میگفتن موقع جنگ ما نیاز به افراد داریم، شما "علی تجلایی" و امثال این آقایون را میفرستین آموزش ببینند، همون موقع من میگفتم این برادر آینده بزرگی در نیروهای مسلح داره، اما او آرامش نداشت او نمیخواست اینجا بمونه.
او انسان آگاهی بود، عارف بود به خودش و خانودهاش. - شهید "علی تجلایی" آدرس خود را در سرزمین صفا، خلوص و صداقت و دفاع از ملت ایران و غربت و شجاعت خودش یافته است.
پیامی که "علی تجلاییها" و "باکریها" به من و امثال من میدهند این است که ای نسل اول انقلاب شما که زمانی کلامتان، رفتارتان و گفتارمان صادقانه و خالصانه بود چرا اون اثر را ندارد چرا رفتارها، صداقتها و اخلاصها کم رنگ شده، چرا همه چیز با یک فضای دیگر وصف میشود حرف جدی "تجلایی" و "باکری" با من و امثال من که متعلق به نسل اول انقلاب هستیم این است که به خود بیایید و آن ارزش عظیم را به بهای کم نفروشیم!
*سردار غلامعلی رشید برادر بزرگوار شهید ما، سردار "تجلایی" واقعاً اهل معرفت و سرعت و سبقت بود. اگرچه خیلی جوان بود، ولی هر چه را که یاد گرفته و آموزش دیده بود، مثل یک نظامی مسن و کارکشته و باتجربه به کار میبست.
با آن سن کم، تخصص، فهم و مباحث او در طرح ریزی عملیاتها انسان را به شگفتی وا میداشت... جلسهای در دزفول بود که فرماندهان و سرداران قرارگاهها و لشکرها در آن حضور داشـتـنـد. جناب آقای هاشمی رفسنجانی به عنوان مسئول و فرماندهِ عالی جنگ حضور داشـتـنــد، سـردار رضـایـی هـم بـودنـد، دربـارهِ عملیاتی بحث بود. همه حرف زدند و هر کس گوشهای از آن عملیات را تفسیر کرد. ولی وقتی نوبت به ایشان رسید، بعد از دو ـ سه دقیقه که حرف زد، همه چشمها متوجه ایشان شد. به قدری جالب و جامع عملیات را تشریح کرد که همه احسنت و آفرین گفتند.
تجزیه و تحلیل تجلایی در آن جلسه، منجر به یک تصمیم ملی شد و در آن جلسه بود که ارزش نهفتهِ ایشان برای ما آشکار گشت. سردار رضایی، سردار صـفـوی و سـایـر فـرمـانـدهـان لشکرها بسیار خوشحال شدند. در آنجا بود که همه به ارزش "تجلایی" پی بردند.
* سردار صفاری در دورهِ دافوس با هم بودیم... خداوند به ما لطف کرد، سعادتی نصیب ما بود که یک سال تمام خودمان و خانوادهمان در کنار علی و خانوادهاش بودیم. عـلـی فـردی عـادی مـثـل ما نبود. رفتار و خصوصیات و حالات دیگری داشت. رفتارش، کـردارش، صـحـبـتهـایـش، رفـت و آمـدش، نمازش و همه چیزش برای ما درس بود...
* سردار احمد سوداگر گمنام و ناشناخته بود. آن زمان، من با هر کدام از بچههای تبریز و آذربایجان صحبت میکردم. جز دوستان نزدیکش، کسی او را نمیشناخت... روزی به تبریز رفته بودیم. از بچهها سراغ خانهِ علی را گرفتیم هیچ کس نمیدانست خانهاش کجاست یا حداقل در چه منطقهای زندگی میکند...!
* مصطفی مولوی "تجلایی" هم شور انقلابی داشت و هم شعور انقلابی. با آن سن اندک، طرز مدیریت و قدرت بیان، او را از دیگران ممتاز کرده بود... تا آخر پشتیبان ولایت فقیه بود. * تیمسار امیر بیگی در دورهِ دافوس، دانشجوی نمونه بود. در مسائل بسیار تیز بود و خیلی سریع مطالب را مـیگـرفـت. در مـنـطـقه هر چه دیده بود، در دانشکده مطرح میکرد...