شهدای ایران shohadayeiran.com

شهید همت سری تکان داد و درحالی‌که زیر لب می‌گفت «مثل‌ اینکه خدا ما را طلبیده»، سوار بر موتور، عازم عقبه شد تا آخرین اطلاعات را کسب کند.
شهدای ایران: محمدابراهیم همت، 12 فروردین 1334 در شهرضا در خانواده‌ای مستضعف و متدین به دنیا آمد. او در هفت‌سالگی وارد مدرسه شد و با موفقیت مقاطع دبستان و دبیرستان را پشت‌سر گذاشت.

همت هنگام فراغت از تحصیل به‌ویژه در تعطیلات تابستانی، با کار و تلاش فراوان، مخارج تحصیلش را به دست می‌آورد و از این راه به خانواده زحمتکش خود نیز کمک‌های فراوانی می‌کرد.

همت در سال 1352، پس از اخذ مدرک دیپلم با نمرات عالی، وارد دانش‌سرای اصفهان شد، سپس به سربازی رفت و در همین مدت، فعالیت‌های خود را نیز علیه رژیم ستم‌شاهی آغاز کرد.

او پس از پایان سربازی و بازگشت به زادگاهش، شغل معلمی را برگزید و به‌دلیل روحیه انقلابی‌اش، چندین نوبت ساواک به او اخطار داد.

همت با گسترش مبارزات مردمی علیه رژیم پهلوی، پرچم‌داری جوانان مبارز شهرضا را به‌عهده گرفت. سخنرانی‌های پرشور و آتشین او علیه رژیم، مأموران رژیم را به تعقیب وی واداشت، طوری که به فیروزآباد، یاسوج، دوگنبدان و سپس اهواز رفت و در نهایت به شهرضا بازگشت.

پس از بازگشت به شهرضا، در تظاهرات مردمی علیه رژیم، بسیار فعال بود تا اینکه فرماندار نظامی اصفهان، دستور ترور و اعدامش را صادر کرد، ولی او با تغییر لباس و چهره، مبارزات علیه رژیم را دنبال می‌کرد، تا این‌که انقلاب اسلامی به پیروزی رسید.

پس از پیروزی انقلاب، همت در تشکیل کمیته انقلاب اسلامی شهرضا نقش مهمی ایفا کرد، مدتی بعد هم مسئولیت روابط عمومی سپاه شهرضا را به‌عهده گرفت، همچنین اواخر سال 1358 با هدف اجرای فعالیت‌های فرهنگی، به خرمشهر و سپس بندر چابهار و کنارک در استان سیستان و بلوچستان عزیمت کرد.

سالروز شهادت

همت در خرداد 1359 مسئول روابط عمومی سپاه پاوه شد، از مهر 1359 تا دی‌ماه 1360 نیز در پاک‌سازی روستاها از وجود افراد ضدانقلاب نقش ویژه‌ای داشت، مدتی بعد هم به فرماندهی سپاه پاوه منصوب شد و در زمستان 1360 نیز مسئولیت ستاد تیپ 27 محمد رسول‌الله(ص) را به‌عهده گرفت.

او در عملیات‌های فتح‌المبین و بیت‌المقدس هم رئیس ستاد تیپ 27 بود، همچنین از عملیات رمضان در 23 تیر 1361، فرماندهی تیپ 27 محمد رسول‌الله(ص) به‌عهده‌اش گذاشته شد.

در سال 1361 با گسترش سازمان سپاه پاسداران و تشکیل سپاه 11 قدر و ارتقای تیپ 27، ابتدا فرماندهی سپاه 11 قدر به‌عهده همت گذاشته شد، اما پس از انحلال این سپاه، فرماندهی لشکر 27 را به‌طور مستقیم به‌عهده گرفت.

وی عملیات مسلم‌بن عقیل(ع) را از سنگر فرماندهی قرارگاه ظفر، هدایت کرد. در عملیات‌های والفجر مقدماتی و والفجر1 نیز در سمت فرمانده سپاه 11 قدر، لشکرهای 27 محمد رسول‌الله(ص)، 31 عاشورا، 5 نصر و تیپ 10 سیدالشهدا(ع) را فرماندهی کرد. در عملیات‌های والفجر3، والفجر4 و خیبر هم فرماندهی لشکر 27 به‌طور مستقیم به‌عهده او بود.

سالروز شهادت

* شهادت یک اسطوره[1]

عملیات خیبر فرا رسید، مأموریت اصلی لشکر 27، عبور از منطقه طلاییه بود. این لشکر درحالی‌که با موانع عدیده و غیرقابل‌عبوری روبه‌رو بود، مأموریت داشت، زیر آتش متمرکز و کوبنده کاتیوشا و تیربارهای دشمن از معبری با عرض 20 سانتی‌متر عبور کند، خط دشمن را بشکند و به‌سوی منطقه سوق‌الجیشی نشوه پیشروی کند،

بدین منظور از 3 تا 10 اسفند، حداقل 7 بار، لشکر 27 بی‌محابا به دشمن حمله کرد اما تلاش توصیف‌ناپذیر رزمندگان به نتیجه نرسید تا این‌که عبور از طلاییه از دستور کار خارج شد و لشکر 27 مأموریت یافت برای تقویت جزایر آزادشده مجنون، وارد جزایر شود.

هواپیماهای دشمن به‌شدت جزایر را بمباران می‌کردند، نزدیک خط آلونکی قرار داشت که حاج همت بی‌سیم و تجهیزات مخابراتی را در آنجا مستقر کرده بود، ولی ارتباط قطع شده بود و هر پیکی که برای کسب اطلاعات رفته بود، بازنگشته بود؛ گویا از سه‌راهی موسوم به شهادت کسی نمی‌توانست زنده عبور کند.

در این هنگام، همت سری تکان داد و درحالی‌که زیر لب می‌گفت «مثل‌اینکه خدا ما را طلبیده»، سوار بر موتور، عازم عقبه شد تا آخرین اطلاعات را کسب و دستورهای لازم را دریافت کند، اما سه‌راهی شهادت، معراج محمدابراهیم همت شد.

همت در حالی به‌سوی محبوب خود شتافت که ترکش‌ها دست و سر او را از بدنش جدا کرده بودند، به همین دلیل، ابتدا در معراج شهدا، جزء مفقودین بود تا این‌که مسئول تدارکات لشکر، پیکر او را از روی لباس‌هایش شناسایی کرد.

در پایان عملیات خیبر و پس از کاهش درگیری‌ها، ابتدا بدن مطهر او به دوکوهه، میعادگاه عاشقان منتقل شد، سپس برای تشییع به تهران برده و پس از تشییع باشکوهی در تهران، در زادگاهش شهرضا به خاک سپرده شد. گفتنی است در بهشت‌زهرا(ع) نیز قبری به‌عنوان یادبود او بنا شده است.

سالروز شهادت

* کرم و بخشندگی[2]

شهید همت همیشه سعی می‌کرد که دیگران در بهره‌مندی از مواهب بر او مقدم باشند، تا آنجا که می‌توانست، از مال و نعمت‌های دنیا گریزان بود.

یادم هست یک‌بار برای دیدن ابراهیم همراه خانواده‌اش به اندیمشک رفتم، فردای آن روز هم همراهش به پادگان دوکوهه رفتیم، هنگام خروج از پادگان، متوجه شدم پوتین‌های ابراهیم بسیار کهنه است و به‌خاطر پارگی زیاد، توی هر لنگه‌اش پر از خاک است،
چون جلسه داشت، از من عذرخواهی کرد و رفت. من به اکبر آقا؛ یکی از همکارانش گفتم «مگر دولت به رزمنده‌ها کفش و لباس نمی‌دهد؟» اکبر آقا متوجه منظور من شد، سری تکان داد و گفت «من یکی زبانم مو درآورد، از بس به حاجی گفتم، "پوتین‌هایت را عوض کن"... توی گوشش فرو نمی‌رود که نمی‌رود.»، پرسیدم «حرف حسابش چیست؟»، گفت «حرف حسابش این است که می‌گوید؛ "یک فرمانده باید خودش را با کمترین نیروهایش مقایسه کند، من باید هم‌رنگ بسیجی‌ها باشم."»

گفتم «خودم درستش می‌کنم. اگر من یک جفت کفش نو به پایش نکردم، تو هرچه می‌خواهی بگو. من پدرش هستم و اگر از من حرف‌شنوی نداشته باشد، پس از کی می‌خواهد داشته باشد؟»

ابراهیم را با خودم به بازار بردم، یک جفت کتانی برایش خریدم و باهم به‌سمت پادگان برگشتیم. در راه، نوجوان رزمنده‌ای، دست بلند کرد، اکبر آقا ایستاد و سوارش کرد. ابراهیم در یک نگاه متوجه شد پوتین‌های نوجوان کهنه و رنگ و رو رفته است.

فهمیدم چه در ذهنش گذشت، ابراهیم رو به من کرد و گفت «پدرجان، شما وظیفه خود را انجام دادی، ولی این نوجوان از من بیش‌تر به این کتانی نیاز دارد.»، بعد رو به آن نوجوان کرد و گفت «این کتانی‌ها داشت پایم را داغان می‌کرد، مانده بودم چه‌کارش کنم که خدا تو را رساند.»

راوی: پدر شهید

سالروز شهادت

* خونسردی و سعه‌صدر

هوا خیلی گرم بود. حاج همت از مأموریتی سنگین برگشته بود و در سنگر مشغول تشریح اقدامات خود و برنامه‌های آینده بود. ناگهان یکی از نیروها، سرزده و بدون اجازه، وارد سنگر فرماندهی شد. او بدون توجه به جلسه توجیهی و در حضور بچه‌ها، با لحنی اهانت‌آمیز و بلند، بر سر حاج همت فریاد می‌کشید که "چرا به فرمانده گردان گفتی که من و چند نفر از بچه‌ها را به فلان محور بفرستند؟ مگر ما توانایی همراهی گردان را نداریم، چرا در حق ما ظلم می‌کنی؟"

همت آرام و خونسرد به حرف‌های آن برادر گوش می‌داد، من از این رفتار به‌شدت عصبانی شدم، طاقت نیاوردم و پریدم وسط حرفش که "مرد مؤمن، این‌طور با فرمانده صحبت نکن. برفرض این‌که حق با تو باشد، ولی تو نباید این‌جوری حرف بزنی."، به من گفت "برو ببینم بابا، اصلاً شما چه‌کاره‌ای؟"

بعد از این‌که خوب سروصدا کرد و به‌قولی تخلیه شد، حاجی با تبسم خاص خود به او گفت «از حسن‌نظر شما نسبت به ما تشکر می‌کنم، مطالبی که گفتی حتماً پیگیری خواهد شد.»، این در حالی بود که فکر می‌کردیم، حاجی با آن برادر به‌تندی برخورد می‌کند.

* انتقادپذیری

یکی از خصوصیات بسیار بارز و شاخص همت در فرماندهی، برخورداری از روحیه انتقادپذیری بود. اگر کسی نسبت به کارش نظری یا مطلبی داشت، به‌دقت گوش می‌کرد و این‌طور نبود که بگوید "من فرمانده هستم و دارای تجربیات بسیار."

پس از پایان عملیات والفجر1 نامه‌ای از یک بسیجی که از روی دلسوزی و احساس مسئولیت نوشته بود، به حاج همت دادند؛ با این مضمون؛ "در این عملیات شما چند ایراد داشتی و قبول کن که مشکل داشتی."

حاج همت بدون این‌که احساس کند در جایگاه فرماندهی قرار دارد و آن برادر یک نیروی عادی است، نامه را در جلسه فرماندهان و ارکان لشکر خواند و بر دو نکته از ایرادات آن برادر بسیجی تأکید کرد که "حق با ایشان است."، حاج همت در آن جلسه با تواضع کامل اعلام کرد که "من از این دو نکته‌ای که آن برادر بسیجی به آن‌ها توجه کرده، درس گرفتم و انتقادات را می‌پذیرم."

سالروز شهادت

* عدم تمایز و جدایی

بعضی از افراد تا به پست و مقامی می‌رسند، سریع رنگ عوض می‌کنند و رفتار و منش خود با اطرافیان را تغییر می‌دهند، حاج همت از آن دسته آدم‌هایی نبود که با منصوب شدن به جایگاهی، یا به دست آوردن مقامی خود را ببازد و برای دیگران فخرفروشی کند.

حاجی از اولین روزهای ورودش به فعالیت‌های انقلابی گرفته تا به دست آوردن جایگاه فرماندهی لشکر مهمی همچون لشکر 27 محمد رسول‌الله(ص)؛ خاکی بود و هیچ تغییری در رفتارش پدید نیامد.

مجید حامدیان دکتری است که در فعالیت‌های فرهنگی در شهرضا، در پاوه هم با حاج همت همکاری می‌کرد. بین مجید و همت رابطه‌ای بسیار عاطفی برقرار بود. مجید نقل می‌کند: بعد از عملیات بیت‌المقدس، دلم برای حاجی تنگ شده بود.

برای دیدنش رفتم گیلان غرب و سومار. حاجی در چادر نشسته بود، من را که دید، خوشحال شد. نشستم توی چادر، بدون کوچک‌ترین تکلف و حجابی، شروع کردیم به حرف‌زدن، همان حرف‌های همیشگی، آن روزها فرمانده لشکر بود.

یکی از فرمانده‌های ارتش چند بار آمد، چادر را کنار زد، نگاهی به ما انداخت و رفت، بار آخر گفت «حاج همت اینجا تشریف دارند؟»، گفتم: «بله ایشان هستند.»
نگاهی به حاجی کرد و گفت «ایشان هستند؟» انتظار داشت فرمانده لشکر، دفتر و تشکیلاتی داشته باشد، خندید و گفت «اصلاً نمی‌شود بین فرمانده لشکر و بقیه تفاوتی دید. نمی‌دانم این عیب است یا حسن، فقط می‌دانم که خیلی جا خوردم، چون فکر می‌کردم الآن باید با چند نفر هماهنگ کنم تا بتوانم با شما ملاقات داشته باشم، ولی شما در این چادر نشسته‌اید و من هم به‌راحتی می‌توانم با شما صحبت کنم.»

روایت سردار مجتبی عسگری

سالروز شهادت

* اگر روزی کسی بشوم از این رفتارها زیاد می‌کنم[3]

یک‌بار از دور دیدیم فرمانده‌مان نشسته پیش سربازان ارتشی؛ تا برسیم فرمانده رفته بود، به سربازها گفتیم «چه‌خبر؟ دمتون گرم. با گنده‌ها می‌گردین؟»، گفتند «بابا اومده نشسته اینجا و داره مارو ارشاد می‌کنه که نماز چیه؟ معراج مؤمنه و از این حرف‌ها!»

ما هم یه کم الکی تحویلش گرفتیم و سربه‌سرش گذاشتیم. من و سعید به هم نگاه کردیم و مانده بودیم که به آن‌ها چه بگوییم، گفتم «شما بیجا کردین، سر کار گذاشتین! می‌دونید این بابایی که الآن رفت و شما سر کارش گذاشتین، کیه؟»، سربازها خودشان رو جمع‌وجور کردند و یکی‌شان با تعجب پرسید «مگه کی بود طرف؟»

گفتیم «حاج همت!»، انگار آب سرد ریخته باشند سر سربازها؛ با هم گفتند «هممممممت؟!» هنوز راجع به شهید همت و حرف‌هایش داشتیم صحبت می‌کردیم که یک ماشین کنار ما نگه داشت، راننده‌اش چند تا کمپوت و کنسرو... گرفت طرف ما و گفت «اینا رو حاجی فرستاد و عذرخواهی کرد از این‌که دست خالی اومده بود برای دیدن شما.»

ارتشی‌ها، خیلی از من و سعید خجالت می‌کشیدند و شاید داشتند با خودشان فکر می‌کردند؛ ای‌کاش به ما نگفته بودند چه برخوردی با شهید همت داشته‌اند.

بعداز آن روز، سعید (امیری مقدم) چند بار این اتفاق و برخورد آن روز شهید همت با ارتشی‌ها را با آب‌وتاب تعریف کرد، حتی می‌گفت "اگر من یک روز کسی بشوم، از این رفتارها زیاد می‌کنم."

راوی: ناصر مرسلی

سالروز شهادت

* عاشق بسیجیان[4]

به همان اندازه که مردم و رزمنده‌ها، همت را دوست داشتند، او هم آن‌ها را دوست داشت و این محبت و علاقه دوطرفه بود. همت علاقه زیادی به بسیجی‌ها داشت و بر حال معنوی و عرفانی آن‌ها غبطه می‌خورد.

شاهد سخنانم ماجرایی است که او برایم تعریف کرد. همت در روزهای قبل از شهادت، حال‌وهوای خاصی داشت. چند شب قبل از عملیات خیبر، به‌همراه او با ماشین، برای خواندن نوحه به مقر لشکر محمد رسول‌الله(ص) می‌رفتم که در مسیر راه را گم کردیم، در همان حال، به من گفت «می‌خواهی خاطره‌ای برایت نقل کنم؟»

گفتم «سراپاگوشم.»، گفت «یک روز نیروهای لشکر به من اطلاع دادند که نوجوانی شب‌ها از محوطه گردان فاصله می‌گیرد و بعد از دو ساعت برمی‌گردد، پرسیدم که کجا می‌رود، گفتند که "او را تعقیب کرده‌ایم. به جایی دور از محوطه گردان می‌رود و در قبری که درست کرده، دراز می‌کشد و قرآن می‌خواند، گریه می‌کند و از خدا طلب بخشش و آمرزش دارد."»

همت همان‌طور که قصه آن نوجوان را برای من تعریف می‌کرد، مثل ابر بهار گریه می‌کرد، بعد ادامه داد «حاج صادق، می‌بینی نوجوانی که هنوز موی صورتش درنیامده و شاید هم گناهی نکرده، این‌طور از خدا طلب عفو می‌کند؟! این‌ها کجا و من کجا؟ این آدم‌ها کی هستند؟»

شاید نیم ساعت در حال‌وهوای معنوی خودمان بودیم، اصلاً یادمان رفت که راه را گم‌کرده‌ایم، ناگهان راننده گفت «حاجی‌جان، راه را پیدا کردیم.»، آن موقع متوجه شدم که بیش از بسیجیان، این همت است که آن‌ها را دوست دارد.

روایت حاج محمدصادق آهنگران

منابع:

[1] شیری، حجت، اطلس لشکر بیست‌وهفت محمد رسول‌الله(ص) در دوران دفاع مقدس، تهران، سپاه پاسداران انقلاب اسلامی: مرکز اسناد و تحقیقات دفاع مقدس، چاپ اول، 1400، صفحه 277.

[2] شفیعی، علیرضا، شهید همت در مکتب نبوی(ص)، تهران، سپاه پاسداران انقلاب اسلامی: مرکز اسناد و تحقیقات دفاع مقدس، چاپ دوم، 1400، صفحات 60، 66، 67، 89، 105.

[3] گنجی، سمیه، به‌شرط بهشت، تهران، سپاه پاسداران انقلاب اسلامی: مرکز اسناد و تحقیقات دفاع مقدس: نشر مرزوبوم، چاپ اول، 1399، صفحات 135، 136.

[4] بهداروند، محمدمهدی، با نوای کاروان: تاریخ شفاهی دفاع مقدس: روایت حاج صادق آهنگران، تهران، سپاه پاسداران انقلاب اسلامی: مرکز اسناد و تحقیقات دفاع مقدس، چاپ اول، 1399، صفحات 250، 251.

خبرهای مرتبط
نظر شما
(ضروری نیست)
(ضروری نیست)
آخرین اخبار