شهدای ایران shohadayeiran.com

فرمانده عملیات برون‌مرزی و نفوذی ظفر ۵ که توسط نیروهای یگان ویژه مستقل شهادت اجرا شد می‌گوید اشغال شهر درالوک و تصرف مقرهای حزب بعث و استخبارات عراق با سختی و مرارت زیادی انجام شد.
ماجرای نماز خواندن رزمندگان ایران در یک کلیسا
به گزارش سرویس فرهنگی پایگاه خبری شهدای ایران، به نقل از مهر، بخش جدید پرونده «جنگ بی‌تعارف» به بررسی و مرور عملیات برون‌مرزی و نفوذی ظفر ۵ اختصاص دارد که با همکاری نیروهای یگان مستقل شهادت از قرارگاه رمضان و نیروهای مبارز کرد عراقی انجام شد. ظفر ۵ روز ۲۲ دی‌ماه سال ۶۶ با رمز یازهرا (س) در عمق ۲۵۰ کیلومتری خاک عراق انجام شد و با انجام آن، شهر درالوک عراق برای ۴۸ ساعت در اشغال نیروهای ایرانی بود که در این‌مدت مقر حزب بعث در این‌شهر، ساختمان استخبارات، مقر ۳ گردان رزمی بعثی، جاده مواصلاتی و همین‌طور پل استراتژیک رودخانه زاب کبیر مورد هجوم قرار گرفته و اهداف طراحی‌شده نیز منهدم شدند.

جعفر جهروتی‌زاده فرمانده یگان ویژه شهادت در عملیات ظفر ۵ که پیش‌تر در میزگردهای بررسی کتاب‌های «همپای صاعقه»، «ضربت متقابل»، «کوهستان آتش» و «شراره‌های خورشید» از کارنامه عملیات لشکر ۲۷ محمدرسول‌الله (ص) حضور داشته، روز ۲۲ دی همزمان با سالگرد اجرای عملیات ظفر ۵ در خبرگزاری مهر حضور پیدا کرد و میزگرد دیگری را با محوریت این‌عملیات، با حضور وی برگزار کردیم.

جهروتی‌زاده همان‌طور که می‌دانیم در زمان اجرای عملیات‌های فتح‌المبین، بیت‌المقدس، رمضان، والفجر ۵ و خیبر که در میزگردهای مورد اشاره حضور لشکر ۲۷ را در آن‌ها بررسی کردیم، به‌عنوان نیروی تخریب و فرماندهی گردان تخریب لشکر ۲۷ فعالیت داشته است. اما او در مجموعه عملیات‌های ظفر و اتفاقاتی که پس از این‌عملیات‌ها رخ دادند، در لشکر ۲۷ حضور نداشت و از این‌یگان رزمی خارج شده بود.
در این‌مصاحبه، صحبت از مردانی است که سرمای کشنده کوهستان‌های عراق را در زمستان ۶۶ به جا خریدند و گاهی بیش از یک‌سال در خاک عراق ماندند تا اهداف‌شان را محقق‌شده ببینند.

در ادامه مشروح گزارش اولین‌بخش میزگرد بررسی عملیات ظفر ۵ را می‌خوانیم؛
* جناب جهروتی‌زاده، درباره عملیات ظفر ۵، پیش‌تر با هم صحبت کرده بودیم و شما گفته بودید، ظفر ۵ عملیاتی است که در عین اهمیت، توجه چندانی به آن نشده است.
بله. همین‌طور است.

* خب، پیش‌زمینه این‌عملیات چه بود؟
تقریباً از سال ۶۵ یا کمی زودتر، شرایط جنگ طوری شد که عراق دید قادر به پیشروی در خاک ایران نیست و سعی کرد با ایجاد موانع در خطوط دفاعی خود، کار پیشروی رزمندگان ما را سخت کند. و دیدید که در عملیات‌هایی مثل کربلای ۴ و کربلای ۵، شهدای زیادی را به‌خاطر مقابله با این‌موانع داشتیم.

در آن‌شرایط امکان پیشروی برای بچه‌های ما مقدور نبود و عراق هم در هزار و ۳۰۰ کیلومتر مرز مشترک با ما، در همه‌جا داخل خاک ما بود. فقط در چند عملیات معدود مثل فتح‌المبین و بیت‌المقدس، بخش‌هایی از خاک کشور آزاد شده بود...

* پس تا سال ۶۵ هنوز خیلی از بخش‌های خاک کشورمان در دست عراق بود.
آن‌موقع قرارگاه رمضان هم تشکیل شده بود ولی خیلی محدود کار می‌کرد...

* قرارگاهی که بنا بود عملیات‌های برون‌مرزی انجام دهد.
بله. قرارگاه سپاه پانزدهم رمضان. در آن‌برهه هنوز خیلی شکل نگرفته بود. در سال ۶۴ از طرف قرارگاه رمضان، به منطقه‌ای به‌نام لولان در محور اوشنویه رفتیم و از آن‌جا به داخل خاک عراق نفوذ کردیم. هنوز هم شناختی روی نیروهای معارض عراقی نداشتیم. کارهای قرارگاه رمضان از آن‌مقطع شکل گرفت و از ۶۵ جدی شد. به این‌ترتیب قرار شد برویم و کار عملیات‌های نفوذی را پشت خطوط دشمن انجام دهیم.

* که مجموعه عملیات‌های ظفر جزو عملیات‌های نفوذی هستند.
بله. ظفر ۵ در عمق ۲۵۰ کیلومتری خاک عراق انجام شد. می‌خواهم بگویم در آن‌برهه اگر بچه‌ها این ۲۵۰ کیلومتر را می‌رفتند، یک‌تیر می‌زدند و برگشتند، ضربه بزرگی به حیثیت دشمن محسوب می‌شد. فرض کنید نیروی دشمن بیاید در جاده تبریز زنجان یک‌تیر شلیک کند و برود. حساب کنید چه‌لطمه‌ای به آبروی نظام ما وارد می‌شود. بحث عملیات‌های ظفر هم همین بود. ما در عمق خاک دشمن، پشت خطوط دفاعی‌شان عمل می‌کردیم.

* ولی بنا نبود یک‌گلوله شلیک کنید. درست است؟
بله. منظورم از این‌مثال، فقط میزان اهمیت کار در عمق دشمن بود. اما در بحث امروز اجازه بدهید من دو نمونه از این‌عملیات‌های نفوذی‌مان را تعریف کنم؛ یکی عملیات ظفر ۵ که در سالگردش هستیم و دیگری عملیات جاده ترانزیت؛ جاده‌ای که از اروپا به ترکیه و از ترکیه به بغداد می‌رسید.

* پیش از آن‌که ظفر ۵ را بگویید، ظفرهای قبلی را هم بگویید! از یک، چه‌طور به پنج رسیدیم؟
پیش از ظفر ۵، با توجه به شناسایی‌ها و دو شهیدی که در جریان شناسایی‌ها داده بودیم، دشمن مقداری هوشیار شده بود. بنا هم بر این بود که شهر درالوک عراق را تصرف کنیم. به همین‌دلیل اول ظفر ۴ را در منطقه استان دهوک انجام دادیم و یک‌انهدام نیرو از دشمن داشتیم. ظفر ۲ را هم ما انجام دادیم اما ظفر ۱ و ۳ را یگان‌های دیگر انجام دادند.

* ما که می‌گویید منظورتان لشکر ۲۷ است؟ شما از لشکر به قرارگاه رمضان مامور شده بودید؟
نه. نه. منظورم یگان مستقل ویژه شهادت است. من آن‌موقع از لشکر ۲۷ رفته بودم. یگان مستقل شهادت را در قرارگاه رمضان، برای عملیات‌های مستقل برون‌مرزی تشکیل داده بودیم. من، پس از شهادت شهید همت، کم‌کم از لشکر بیرون رفتم.

* ولی بعد از عملیات‌های ظفر به لشکر برگشتید؟
نه دیگر. برنگشتم. تا قبول قطعنامه در قرارگاه رمضان بودم و پس از قطعنامه به قرارگاه حمزه سیدالشهدا (ع) رفتم و کارهای تیپ مدینه منوره را به عهده گرفتم. بعدش هم به بوسنی رفتم و ماجراهای دیگر.

اما در ظفر ۵، ما ۲۵۰ کیلومتر در شرایط بسیار سخت، در ارتفاعات صعب‌العبور و برف‌گیر به خاک دشمن نفوذ کردیم. خدا شاهد است برخی مواقع ارتفاعاتی مثل آبدلکوه سر راهمان قرار می‌گرفت که اول، پایین ارتفاع می‌نشستیم یک‌فصل گریه می‌کردیم بعد راه می‌افتادیم و بالا می‌رفتیم. شیب‌های بسیار تند. یک‌دفعه می‌دیدی هزار متر شیب را بالا رفته‌ای و برگشته‌ای سر جای اول خودت. یا مثلاً ارتفاعاتی را داشتیم که ۱۱ تا ۱۲ متر برف رویشان بود. یعنی مسیرمان از بین این‌برف‌ها بود...

* کسی را هم داشتید که در این‌ارتفاعات از دست برود؟ فرو برود در برف و...
بله. بودند بچه‌هایی که این‌طور از دست‌شان دادیم. با مسیرهای خیلی بدی روبرو بودیم. بچه‌ها، روز و شب باید راه می‌رفتند. بعضی مواقع نمی‌شد در روز راه رفت و باید شب حرکت می‌کردیم چون نزدیک‌ترین فاصله را تا پایگاه دشمن داشتیم. بنابراین ناچار بودیم در شب‌هایی که مهتاب نبود در کوه حرکت کنیم. این‌شب‌ها خیلی سخت بودند چون بچه‌ها اصلاً جلوشان را نمی‌دیدند. یک‌دفعه می‌دیدی نیرو با اسلحه و کلی‌تجهیزات، دومتر یا سه‌متر سقوط کرد و افتاد پایین. شاید مثال خوبی نباشد ولی گاهی قاطرهایی که با خودمان می‌بردیم، از سختی راه خسته می‌شدند و خودشان را از ارتفاع پایین می‌انداختند و خودکشی می‌کردند؛ قاطری که کارش حرکت در ارتفاع است و اصلاً برای همین‌کار ساخته شده است. یعنی این‌قدر فشار بود.

حالا رفته‌ایم و به جایی رسیده‌ایم که با منطقه عملیات‌مان ۲ روز فاصله دارد. این‌جا و این‌محور را به‌نام قرارگاه قدس نام‌گذاری کردیم که محل‌اش داخل شیارهایی بود که هواپیماهای عراقی به آن دید نداشتند.

* و داخل خاک عراق هم بود.
بله. تا حدی از دید نیروهای عراقی محفوظ بود. ضمن این‌که در آن‌منطقه، گشت‌های نیروهای معارضین عراقی هم حضور داشتند. به همین‌دلیل دشمن به راحتی نمی‌توانست به این‌منطقه نزدیک شود. آن‌جا تبدیل شد به مقر ما و پس از استقرار در آن‌جا، قرار گذاشتیم برای شناسایی شهر درالوک برویم و برگردیم. برادر عزیزمان محمدرسول درویشی که قرار بود امروز در جلسه حضور داشته باشد، مسئول اطلاعات عملیات ما بود. باید این‌مسیر را می‌رفت و می‌آمد. قبلاً هم در جنوب روی مین رفته و پایش مصنوعی بود. به‌همین‌دلیل در شناسایی‌های ظفر ۵ در آن‌شرایط سخت، با همان‌پای مصنوعی حرکت می‌کرد. وقتی به قرارگاه رسیدیم، نیروهای معمولی برای استراحت فرصت داشتند اما بچه‌های شناسایی، تخریب و اطلاعات‌عملیات تازه کارشان شروع شد. من خودم هم همیشه همراه این‌بچه‌ها بودم.

* چرا؟
چون فرمانده یگان بودم و باید در شناسایی‌ها حضور پیدا می‌کردم. مدتی طول کشید که شناسایی‌های ظفر ۵ در شرایط بسیار سخت انجام شد. حالا می‌خواهی این‌همه نیرو را راه بیندازی و دو روز راه بروی تا به منطقه عملیات برسی. خود عملیات، بعد از عملیات، آذوقه و مسائل دیگر، همه محاسبه می‌خواست. ضمن این‌که هیچ‌امیدی هم به هیچ‌جا نداشتیم، غیر از خدا. یعنی خودمان بودیم و خودمان و خدای خودمان؛ با همان امکانات محدود که در اختیارمان بود. مثلاً مواقعی پیش می‌آمد که بچه‌ها با زحمت فراوان یک‌گوسفند را قربانی کنند و با این‌چرخ‌های گوشت دستی که پوست دست را می‌بَرَد، گوشتش را چرخ کنند تا بتوانند یک‌کتلت درست کنند و جیره دو سه‌روزشان را تامین کنند. البته اگر بخواهم واقعاً و منصفانه بگویم، همین جیره دوسه‌روزه، در واقع یک‌وعده غذایی‌شان بود. یعنی اگر می‌خواستند یک‌وعده سیر بخورند، همه‌اش تمام می‌شد.

گاهی اوقات هم کار طول می‌کشید و جیره بچه‌ها تمام می‌شد. در نتیجه ناچار می‌شدند از علف‌های بیابان و کوهستان یا بلوط درخت‌ها بخورند. درخت بلوط در آن‌منطقه زیاد بود. خوردن بلوط هم سخت است. چون خشک است و اگر به گلو بپرد، خیلی اذیت می‌کند؛ به‌ویژه در شب عملیات که باید در سکوت کامل حرکت کنی و به دشمن نزدیک شوی. بعد هم، در منطقه چندمتر برف بود و خیلی سرمای شدیدی داشت. همان‌شب‌عملیات هم، برف و باران با هم می‌بارید. درنتیجه لباس همه بچه‌ها خیس شده و یخ زده بود و مانند چوب خشک شده بود.

با این‌اوصاف وقتی به شهر درالوک رسیدیم، لازم بود که بچه‌های شناسایی و اطلاعات‌عملیات بروند جلو و یک‌بررسی نهایی بکنند و مطمئن شوند که موقعیتی تغییر نکرده است. عراق ۳۶ پایگاه دورتادور شهر درالوک داشت؛ یعنی یک‌کمربند حفاظتی کامل. از آن‌طرف شهر شیرازیده هم بود که بیش از ۴۰ پایگاه حفاظتی را دورتادور خود داشت. اگر همین‌طور و بدون‌محاسبه وارد شهر درالوک می‌شدیم، عراقی‌ها هم شهر را محاصره کرده و بعد می‌ریختند داخل شهر و ما را قتل عام می‌کردند.

حرکت در ارتفاعات برف‌گیر و صعب‌العبور عراق. جهروتی‌زاده در سر ستون حرکت می‌کند

* چرا باید همین‌طور وارد شهر می‌شدید؟ یعنی ممکن بود چنین‌کاری کنید؟
خب نکته همین است. نباید همین‌طور بدون محاسبه وارد می‌شدیم. چون نه آتش توپخانه داشتیم و نه هلی‌کوپتر و هواپیما و تانکی از ما حمایت نمی‌کرد.

* چرا؟ چرا هیچ‌حمایتی نبود؟
نمی‌شد که! ما را ۲۵۰ کیلومتر در عمق خاک دشمن، چه‌طور حمایت کنند؟

* یعنی امکانش بود ولی به‌دلیل فاصله زیاد در عمق خاک دشمن، حمایت انجام نمی‌شد!
بله. امکانات بود. عملیات‌هایی هم مثل رواندوز و دیانا داشتیم که توپخانه ارتش، قشنگ ما را پشتیبانی می‌کرد. توپخانه ۶۴ ارومیه برایمان آتش می‌ریخت. ولی خب در ظفر ۵، برای شهر درالوک، موقعیت در عمق ۲۵۰ کیلومتری خاک دشمن بود و هیچ‌حمایتی در کار نبود. این بود که هرچه بود، خودمان بودیم؛ با همان امکانات کم و مهمات هم همان‌چیزی که با خودمان می‌بردیم. ماشینی هم نبود که برایمان مهمات بیاورد. یعنی این‌عملیات‌ها زمین تا آسمان با عملیات‌هایی که در جبهه‌های جنوب و غرب در خطوط منظم دفاعی‌مان داشتیم، فرق می‌کردند. مثلاً در هرکدام از جبهه‌های جنوب و غرب، حداقل‌اش این بود که وانت تویوتا بچه‌های تخریب و اطلاعات‌عملیات را سوار می‌کرد و تا خط خودمان می‌بُرد. از آن‌جا هم بچه‌ها نیم‌ساعت چهل‌دقیقه پیاده می‌رفتند و شناسایی را انجام داده و برمی‌گشتند. ولی این‌جا اصلاً چنین‌چیزی ممکن نبود. حداکثر یک‌جاده مال‌رو داشتیم که می‌شد از قاطر در آن استفاده کرد.

* اگر اسیر می‌شد چه؟
بین بچه‌ها اسیر هم داشتیم. بالاخره می‌شد دیگر!

* نه. می‌خواهم بگویم شما ۲۵۰ کیلومتر در عمق خاک دشمن نفوذ کرده‌اید و ناگهان عملیات لو می‌رود...
عملیات که اصلاً از اولش لو رفته محسوب می‌شد. به‌خاطر همین عملیات ظفر ۴ را در حکم عملیات فریب انجام دادیم. که دشمن فکر کرد قصد ما از حضور در منطقه اجرای همان‌عملیات (ظفر ۴) است. مدتی هم صبر کردیم و وقتی دیدیم سروصدا کمی خوابید، آمدیم سمت شهر درالوک. یعنی همه عملیات‌های اصلی‌مان همیشه توام با یک‌عملیات فریب بود. عملیات جاده‌ترانزیت هم همین‌طور بود. اول یک‌عملیات فریب انجام دادیم و چندروزی در منطقه آفتابی نشدیم. بعد عملیات اصلی را انجام دادیم.

خلاصه شب عملیات ظفر ۵ توانستیم به‌سختی یک‌غار را نزدیک شهر درالوک پیدا کنیم. بچه‌ها به‌زور داخل این‌غار یک‌آتش کوچک روشن کردند. سرمای هوا وحشتناک بود؛ طوری که اصلاً نمی‌شد انگشت یخ‌زده را روی ماشه اسلحه فشار داد. همه انگشت‌ها و بدن‌ها یخ زده بود. با شرایط خیلی سختی مواجه بودیم. از ایران امکاناتی مثل بادگیر و لباس گرم با خودمان برده بودیم اما حریف سرمای هوا نمی‌شدند.

بچه‌ها در غار ماندند و نیروهای اطلاعات عملیات رفتند برای شناسایی. بنا شد ما (نیروهای یگان شهادت) زدن دوتا از ۳۶ پایگاه دور شهر را به عهده بگیریم. باقی پایگاه‌ها را هم به نیروهای معارض عراقی بسپاریم.

* یعنی کُردهای دموکرات؟
بله. کُردهای عراقی. پس از زدن پایگاه‌ها و ورود به شهر، دو گروه شدیم؛ یک‌گروه به‌سمت مقر حزب بعث رفتند و یک‌گروه هم به‌سمت مرکز شهر برای یک‌ساختمان که مقر استخبارات عراق بود. پشت مقر استخبارات هم مقر سه‌گردان نیرو بود. یکی از این‌سه‌گردان ماموریت داشت از پل روی رودخانه زاب کبیر محافظت کند. هدف اول یعنی مقر حزب بعث، یک‌ساختمان در ابتدای جاده عمادیه بود.

پل رودخانه زاب کبیر، ۶۰ متر طول و ۱۲ متر عرض داشت که جاده‌ای از روی آن عبور می‌کرد و به‌سمت شهر شیرازیده می‌رفت. با انهدام این‌پل درعملیات ظفر ۵، ما پشت دشمن را بستیم. درنتیجه وقتی یکی دوتا از لشکرهای ما در خطوط اصلی عملیات کردند، هیچ‌کمکی به خطوط دفاعی عراق نمی‌رسید و یگان‌های ما با تلفات کم و مشکلات ناچیز عمل کردند. چون دشمن از پشت سرش نگران بود و احساس ناامنی می‌کرد.

* پس نیروها در این‌عملیات دو گروه شدند و...
بله. یک‌گروه رفتند به‌سمت مقر حزب بعث و گروه دیگر به‌سمت استخبارات. گروهی از بچه‌ها هم حدود چهارپنج‌روز پیاده‌روی از مقرمان (قرارگاه قدس) از یک‌راه دیگر خودشان را به قلعه‌ای به‌نام قلعه کُوانی رساندند. در عراق، از این‌قلعه‌ها، زیاد ساخته شده است. نمی‌دانم مربوط به زمان کدام پادشاه هستند ولی به‌شکلی هستند که اگر ۵۰ نیروی مسلح داخل‌شان باشد، به‌راحتی می‌توانند با یک‌لشکر مقابله کنند. از طرفی شهر شیرازیده را هم با گلوله‌های خمپاره زیر آتش گرفتیم که نیروهای داخل این‌شهر نتوانند به کمک نیروهای درالوک بیایند. بچه‌هایی هم که برای قلعه رفته بودند، وقتی دیدند نمی‌توانند قلعه را بگیرند، بلافاصله جاده را شکاف زدند.

* یعنی …؟
یک‌شکاف عمیق روی جاده ایجاد کردند...

* با انفجار؟
بله. که در نتیجه آن، تا عراقی‌ها می‌خواستند لودر بیاورند و جاده را پر و از آن عبور کنند، زمان زیادی از آن‌ها گرفته می‌شد.

* بگذارید به قبل از عملیات‌های ظفر برگردم. شما بعد از شهادت شهیدهمت در عملیات خیبر، عملیاتِ...
بدر را داشتیم. خیبر و بدر یک‌سال طول کشیدند. ما در یک‌مقطع به منطقه شیخ‌صالح و جوانرود آمدیم و لشکر آن‌جا مشغول بود و شناسایی می‌کرد.

* اما شما چه‌زمانی از لشکر بیرون آمدید؟
تا شیخ‌صالح را بودم. تقریباً تا نزدیکی‌های عملیات بدر هم بودم. بعد دیگر به قرارگاه رمضان رفتم. البته قبلش هم یک‌ماموریت را به قرارگاه رمضان رفته بودم؛ شناسایی منطقه لولان را. از همان‌موقع به فکرم رسیده بود که بروم. اما شهیدهمت با رفتنم موافقت نمی‌کرد.

* رفتن شما از لشکر ۲۷ به دلیل شهادت شهیدهمت بود؟ یعنی...
من فقط با شهیدهمت می‌توانستم کار کنم. بعد از حاج‌همت هم که حاج‌عباس (کریمی) خیلی عمر نکرد و...

* بله. در بدر شهید شد. با عباس کریمی که مشکلی نداشتید؟ یعنی می‌توانستید با او کار کنید.
نه. مشکلی نداشتم. ولی برنامه‌ام از پیش این بود که برای کارهای برون‌مرزی به قرارگاه رمضان بروم. این بود که بعد از شهادت شهیدهمت خیلی معطل نکردم. بنا بود در منطقه شیخ‌صالح هم عملیاتی انجام شود؛ همان‌عملیات والفجر ۴ که پیش‌تر قرار بود در محور بمو-دربندی‌خان انجام شود.

* بله والفجر ۴ در نهایت در منطقه‌ای به‌غیر از بمو-دربندی‌خان انجام شد. چه‌سالی بود که اجرا شد؟
سال ۶۴.

* والفجر۴ بنا بود سال ۶۲ انجام شود که در نهایت سال ۶۴ در منطقه دیگری انجام شد.
بله. در همان‌جلسه بررسی کتاب «کوهستان آتش» که در خدمت‌تان بودیم، توضیحاتی درباره شناسایی‌های منطقه شیخ‌صالح هم داده شد که این‌جا نیازی به تکرارشان نیست.

* بله. همین‌طور است. به ظفر ۵ و اجرایش برگردیم.
بله. از آن‌طرف بچه‌ها به قلعه کوانی رسیدند. از این‌طرف هم ما وارد شهر درالوک شدیم؛ البته به سختی. آمدیم ساختمان استخبارات را بزنیم که دیدیم کنار یک‌مسجد قرار گرفته است. ما از قبل، شناسایی‌ای از این‌ساختمان نداشتیم. یعنی شناسایی‌های ما تا مناطق نزدیک پایگاه‌های بیرون شهر انجام شده بودند و در مسیر شناسایی‌ها نتوانسته بودیم از پایگاه‌ها عبور کرده و وارد شهر شویم. چون صدام، قدم به قدم آدم چیده بود.

آن‌جا، نیروهایی حضور داشتند که معروف به «جاش» بودند. جاش در لفظ مردم یعنی خائن. این جاش‌ها، نیروهای رژیم بعث عراق بودند که با لباس شخصی بین مردم بودند. به همین‌دلیل نمی‌شد تشخیص‌شان داد. بعضی از آن‌ها مسلح و در پایگاه‌ها مستقر بودند که می‌شد فهمید جاش هستند اما بعضی هم متخص کار نفوذی و اطلاعاتی و بین مردم عادی بودند. به همین‌دلیل نمی‌شد آن‌ها را شناخت.

خلاصه وقتی داخل شهر به کنار مسجد رسیدیم، دیدیم دیوارهای دورتادور ساختمان استخبارات، ۶ تا ۷ متر ارتفاع دارند. خودش هم محوطه بسیار بزرگی هم بود. هرچه بررسی کردیم که چه کنیم، به نتیجه نرسیدیم. بالای پشت‌بام استخبارات هم توپ ضدهوایی گذاشته بودند که سرش را پایین گرفته و به‌سمت بچه‌های ما شلیک می‌کردند. از آن‌طرف هم دوشکا و دیگر سلاح‌های کالیبر سنگین، علیه ما آتش می‌کردند. مرتب هجوم می‌بردیم که خودمان را به ساختمان نزدیک کنیم ولی می‌دیدیم اگر نزدیک هم شویم، از بالا نارنجک می‌اندازند...

* خب نقشه‌تان چه بود؟ می‌خواستید با آرپی‌جی دیوار را منهدم یا سوراخ و به ساختمان نفوذ کنید؟
همان‌طور که گفتم از قبل شناسایی نداشتیم و دیدیم به بن‌بست خورده‌ایم و اگر در فضای باز بمانیم، بچه‌ها کشته می‌شوند و تلفات می‌دهیم.

* یعنی قشنگ یک نبرد شهری بوده!
بله؛ ما پایین ساختمان و آن‌ها هم بالای پشت‌بام استخبارات. من آمدم بچه‌ها را بردم داخل مسجد. البته بی‌انصاف‌ها به مسجد هم رحم نکردند و آن‌جا را به آتش کشیدند. ولی ما هم از پشت‌بام مسجد شروع کردیم به هدف قراردادن نیروهای مقابل.
یک‌سری موشک‌های بازوکا بود که با خودمان برده بودیم و آن‌جا به کارمان آمد.

این‌موشک‌ها در ارتش، از رده خارج شده بودند. یعنی قبضه‌هایش نبود و موشک‌هایش در انبارها مانده بود. ما این‌موشک‌ها را با خودمان برده بودیم که همراه با یک‌سری مواد منفجره دیگر، از آن‌ها کنار ساختمان استخبارات استفاده کردیم. آن‌جا شش‌هفت خانه سازمانی ساخته بودند که هنوز کسی در آن‌ها سکونت نداشت. به‌عبارتی نیمه‌کاره بودند. تنها چیزی که به ذهنم رسید این بود که دیوار این‌خانه‌ها را یکی‌یکی سوراخ کنیم و به دیوار استخبارات برسیم.

* سوراخ‌ها را با انفجار درست کردید؟
بله. با همان‌مواد انفجاری و موشک‌های بازوکا. این‌قدر هم صدای تیراندازی و درگیری بالا بود که صدای انفجارهای ما به گوش کسی نرسید.

* از آن‌طرف هم که نیروها، عراقی‌ها را مشغول کرده بودند. نه؟
بله. بچه‌ها از آن‌طرف، آن‌ها را می‌زدند؛ از مسجد و از خیابان. بعد که به دیوار استخبارات رسیدیم، این‌دیوار را هم زدیم و وارد شدیم. با ورودمان به ساختمان استخبارات، به یک پستوی تاریک رسیدیم. اینجا کجا بود؟ اتاق فرمانده استخبارات. دیدیم جلویمان یک پرده است. آن را کنار زدیم و دیدیم فرمانده‌ها با آرامش و خونسردی نشسته‌اند و جلسه گرفته‌اند.

* آرامش؟
بله. اصلاً باور نمی‌کردند به ساختمان نفوذ کنیم. ما هم وارد شدیم و اسلحه را روی سرشان گذاشتیم و همه را اسیر کردیم. از این‌ماجرا فیلم‌برداری هم شده که البته کیفیت خوبی ندارد. بعد از این‌اتاق، وارد محوطه اصلی استخبارات شدیم که اتاق‌اتاق بود و نیروها در آن‌ها خوابیده بودند. این‌نیروها هم راحت و آسوده بودند که کسی نمی‌تواند وارد ساختمان شود. درِ ورودی یا دروازه ساختمان خودش ۵ متر ارتفاع داشت. دیوارها هم که بلند بودند.

* جنس دیوارها بتونی بود؟
بله؛ همه بتونی. وقتی همه را اسیر کردیم، وارد اتاقی شدیم که افسر ارشدی در آن خوابیده بود. هرچه پتو را از رویش کنار می‌زدیم که پاشو بیا بیرون، باور نمی‌کرد. فکر می‌کرد رفیق‌های خودش دارند شوخی می‌کنند. هرکاری کردیم نیامد. در نهایت یک‌نارنجک را ضامن کشیدیم و گذاشتیم آن‌جا که همین‌مساله باعث شد آن‌افسر کشته شود.

* همین‌طور به همین راحتی؟ خب با مشت و لگد بلندش می‌کردید که بیاید بیرون!
اصلاً نمی‌آمد. به هیچ‌صراطی مستقیم نبود. ما هم که انرژی اضافی نداشتیم. یخ هم کرده بودیم، مرتب در اتاق‌های ساختمان، پای بخاری‌ها می‌ایستادیم تا گرم شویم. در جریان درگیری‌ها و اسیرگرفتن‌هایمان در ساختمان، چندنفر از نیروهای دشمن کشته شدند.

* نقشه‌تان چه بود؟ می‌خواستید این‌اسیرها را به ایران منتقل کنید؟
نه. ما آن‌جا ۵۰۰ و خورده‌ای اسیر گرفتیم. بعد درِ مقر استخبارات را هم با انفجار باز کردیم و بیرون آمدیم. به این‌ترتیب هدف بعدی، مقر آن سه‌گردان بود.
 
* یک‌سوال؛ شما که این‌عملیات را انجام می‌دادید، زیر نظر که بودید؟ در قرارگاه رمضان فرمانده‌تان که بود؟
آقای (محمدباقر) ذوالقدر. چند یگان به قرارگاه رمضان مامور بودند. یکی از این‌یگان‌ها ما بودیم.

* یعنی آقای ذوالقدر می‌دانست که الان در عراق چه اتفاقی دارد می‌افتد؟
بله. ما مجوز داشتیم هرکجا که تشخیص دادیم می‌شود عملیات کرد، وارد عمل شویم. عملیات هم که تمام می‌شد، با بی‌سیم‌های راکال که تقریباً اندازه همان بی‌سیم PRC است و روی کول حمل می‌شود، به‌راحتی اخبار عملیات را به ایران می‌رساندیم. در نَقَده قرارگاه داشتیم که در آن برادری به اسم آقای رضایی خبرها را می‌گرفت و به تهران مخابره می‌کرد. بعد هم توسط صداوسیما اطلاع‌رسانی می‌شد.

* برای بعد از عملیات، طرح و نقشه‌ای وجود داشت که چه‌طور برگردید؟ این‌که هلی‌کوپتر دنبالتان بیاید یا...
نه. فقط پیاده. گاهی نیروها دیگر وسط کار نمی‌کشیدند. مثلاً طرف پنج‌شش‌ماه داخل خاک عراق بود و طاقتش از دست می‌رفت. در یک‌نوبت من یک‌سال و چهارماه داخل (عراق) ماندم.

* واقعاً؟
بله. نیروها دوبار آمدند و عوض شدند ولی من ماندم. به‌دلیل همین‌سختی و دوری‌ها، این‌امکان را فراهم کردیم که بعضی از نیروهایی که وجودشان واقعاً لازم بود، با همین‌بی‌سیم‌های راکال با قرارگاهمان در نقده ارتباط بگیرند و روحیه‌شان را تقویت کنند. از نقده با تلفن به خانه و زندگی بچه‌ها زنگ می‌زدند و گوشی تلفن را جلوی دهانه بی‌سیم می‌گرفتند تا بچه‌ها با خانواده‌هایشان صحبت کنند و کمی از دلتنگی‌شان کم بشود. نگرانی خانواده‌ها هم رفع می‌شد.

* پرانتز را ببندم! این‌جا بودیم که رسیدید به مقر سه‌گردان.
بله. آن‌جا خیلی اذیت شدیم.

* چندنفر بودید؟
خودمان حدود ۱۷۰ تا ۱۸۰ نفر بودیم. نیروهای معارض عراقی هم بودند که بخش عمده‌شان روی پایگاه‌های بیرون شهر کار کردند و تعداد کمی از آن‌ها با ما وارد شهر شدند. یک‌تعداد از بچه‌های قرارگاه محور قدس هم به فرماندهی شهید بزرگوار حاج رسول حیدری بودند که ایشان بعداً در بوسنی شهید شد.

* یعنی شما تقریباً ۳۰۰ نفر بودید؛ حدوداً اندازه ظرفیت یک‌گردان. به این‌ترتیب یک‌گردان شما با سه‌گردان دشمن روبرو بود.
ببینید، آن‌جا همه‌چیز منها بود. کل نیروهای ما (یگان ویژه شهادت) تقریباً در حد یک تیپِ منها بود. ولی همه نیروها که یک‌جا عمل نمی‌کردند. پخش می‌شدیم و در نقاط مختلف عمل می‌کردیم. در این‌نقطه از عملیات ظفر ۵ ما در حد یک‌گردانِ منها بودیم. ۴ نفر از بچه‌های تیپ مالک اشتر هم با ما بودند.

خلاصه مقر آن ۳ گردان بعثی هم فتح شد. از آن‌طرف بچه‌ها موفق شده بودند جاده را بشکافند و نیروهای دیگرمان هم قلعه کوبانی را هم گرفتند و نیروهای داخلش را اسیر کردند. بخش دیگر نیروها هم شهر شیرازیده را به‌خوبی زیر آتش گرفتند. در آن‌شرایط دیدیم نماز صبح‌مان دارد قضا می‌شود. نه امکان وضو گرفتن داشتیم نه امکان تیمم.

بعثی‌های داخل مقر حزب بعث، تا ساعت ۹ صبح مقاومت کردند و تا آخرین گلوله را شلیک کرده بودند. حالا وقتی بچه‌های ما با این‌ها درگیر بودند، مرتب در بی‌سیم با من تماس می‌گرفتند که چه کنیم؟ خب کاری نمی‌شد کرد! من هم بعضی‌وقت‌ها جواب بی‌سیم را ندادم. اگر عرضه داشتم باید همان‌جایی را که خودم بودم درست هدایت می‌کردم. چون عمده نیروهای عمل‌کننده با من بودند. برای حمایت از بچه‌های درگیر در مقر حزب بعث، نه هلی‌کوپتر داشتم، نه توپخانه و نه هواپیما. نه پشتیبانی، نه ماشین، نه خودرو، نه آمبولانس و نه هیچ‌چیز.

خلاصه در وضعیتی که نماز صبح داشت قضا می‌شد، دیدم نزدیک یک‌کلیسا هستیم. گفتم بچه‌ها برویم نماز را همین‌جا بخوانیم. وقتی وارد کلیسا شدیم، ناگهان ۱۱ نفر عراقی گلنگدن کشیده و با ما درگیر شدند. ما هم به‌سمت‌شان تیراندازی کردیم تا عاقبت تسلیم شدند. بعد از درگیری، همان‌جا روی زمین کلیسا تیمم کردیم و نماز را خواندیم. هیچ‌آبی حتی برای خوردن نبود. یعنی بچه‌ها برای رفع تشنگی برف را می‌خوردند. البته چشمه‌هایی در شهر بود که فردایش پیدایشان کردیم ولی آن‌شب از وجودشان خبر نداشتیم.

بعد از درگیریِ کلیسا، نماز صبح و پاکسازی دور و اطراف، به‌سمت مقر حزب بعث رفتیم تا به بچه‌های درگیر در آن‌جا کمک کنیم. این‌درگیری تا ساعت ۹ صبح طول کشید و در نتیجه آن، مقر حزب بعث هم سقوط کرد.

* با این‌همه درگیری و سروصدا برای عراقی‌ها کمک نمی‌رسید؟
نه. چون همان‌طور که عرض کردم، در منطقه قلعه کوانی، جاده را شکاف زده بودیم. کلی ماشین و تانک و نفربر آمدند ولی پشت شکاف مانده بودند. ما این‌شکاف‌ها را جایی می‌زدیم که دوطرفش دره بود. یعنی نمی‌توانستند از کنارش عبور کنند.

* نمی‌توانستند به‌طور هوایی از نیروهایشان پشتیبانی کنند؟
می‌توانستند. و هواپیماهایشان هم برای بمباران آمدند و همراه با هلی‌کوپترها مرتب می‌زدند. حتی یکی از هواپیماهایشان را هم زدیم و خلبانش را به اسارت گرفتیم.

* با چه سلاحی زدید؟
با موشک. موشک SAM همراهمان داشتیم؛ مدلی که دوش‌پرتاب است.

* ها! بله. پس سام ۷ داشتید.
بله. وقتی این‌هواپیما را زدیم، کمی فشار هوایی کم شد ولی هلی‌کوپترها می‌آمدند و از دور، با راکت می‌زدند. یک‌نکته هم بود؛ این‌که نمی‌توانستند در شب پرواز کنند. یعنی اگر هواپیما و هلی‌کوپترهایشان می‌آمدند، به‌ناچار کور می‌زدند و ممکن بود نیروهای خودشان تلف شوند.
نظر شما
(ضروری نیست)
(ضروری نیست)
آخرین اخبار